هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

نامه‌ای عاشقانه و تاریخی




نامه‌ای عاشقانه و تاریخی!!


نامه عاشقانه خانم خانه دار یزدی به شوهرش که دانشجوی پزشکی در فرانسه بوده است.

بسم المعطّرٌ الحبیب

تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد.

این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده زن جماعت را، کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و وردار و بگذار نکُشد، همین بی‌همدمی و فراق می‌کُشد.

مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید. در دلمان انار پاره شد. پری‌دُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه‌ چی‌ها بوده و او بی‌خبر در اتاق شانهٔ نقره به زلف می‌کشیده..!!!

حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.

اوضاع مملکت خوب نیست، کوچه به کوچه مشروطه‌ چی، چنان نارنج‌ هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک..!!!

دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشته‌اید.

شب به شب بر گیس می‌مالیم...!!!

سَیّد محمود جان، مادیان یاغی و طغیان‌گری شده‌ام که نه شلاق و توپ و تشر آقا جانمان راممان می‌کند و نه قند و نوازش بیگم باجی. عرق همه را در آورده‌ام و رکاب نمی‌دهم، بماند که عرق خودم هم در آمده.

می‌دانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک‌ جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد، دلِ بی‌صاحاب، زود نخ‌کش می‌شود، چروک می‌شود، بوی نا می‌گیرد، بید می‌زند، دل ابریشم است.

نه دست و دلم به دارچین‌ نویسی روی حلوا و شُله‌ زرد می‌رود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم.

دیروزِ روز، بیگم باجی ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز! حق هم دارد، وقتی آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد؟ پاچهٔ بُز بالای چشم‌مان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر!

به قول آقا جانمان دیده را فایده آن است که دلبر ببیند. شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیر زمین مطبخ و زهر ماری نشود کار خداست. چلّه‌ها بر او گذشته، بر دل ما نیز.

عمرم روی عمرتان آقا سَیّد. به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است.

به گمانم آن قدری که در فالکوتهٔ (درستش فاکولته یعنی دانشکده است. - ویرایشگر) طب پاریس، طبابت آموخته‌اید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید، به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید، تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید.


دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.

زن را که می‌گویند ناقص‌العقل است، درست هم هست. عقل داشتیم که پیرهن‌تان را روی بالش نمی‌کشیدیم و گره از زلف وا کنیم و بر آن بخُسبیم.

شما که مَردید، شما که عقل‌تان اَتّم وُ اَکمل است، شما که فرنگ دیده‌اید و درس طبابت خوانده‌اید، مرسوله مرقوم دارید. و بفرمایید چه کنم...؟؟؟

تصدّقت پری‌دُخت. بوسه به پیوست است.

***

این نامه، در کتابخانه وزیری یزد، نگهداری می شود.

با خواندن این نامه، هر کس می‌اندیشد نویسنده، دکترای ادبیات فارسی داشته، اما اسناد و مدارک، نشان می‌دهد این خانم تنها ششم ابتدایی آن زمان (۱۱۵ سال پیش) را دارا بوده است.

***

هدف از انتشار این نامه دو چیز است:

اول: یادآوری سطح فهم و درک، و قدرت نگارش در دوران مشروطه خواهی، و مقایسه آن با زمان کنونی.

دوم، نشان دادن استحکام خانواده و میزان وفاداری، ایستادگی، عشق فطری خدادادی و صمیمیت میان همسران، و مقایسه اش با زمانهای متأخر!


نظر ویرایشگر:

نکته‌ای که در این میان از آن غفلت شده، این است که در آن زمان اگر کسی شش کلاس سواد داشت، یعنی خواندن و نوشتنش عالی بوده که شش سال را به خوبی و موفقیّت به پایان رسانده است. در آن زمان هرکسی نمی‌توانسته به این درجه از سواد برسد؛ چنانکه در دهه چهل اگر کسی دیپلم می‌گرفت، به آن معنی بود که به آخرین درجه از نیاز جامعه به آگاهی از علوم جدید دست یافته است؛ و همه درها برای استخدام وی باز بود؛ یعنی پدیده دیپلم بیکار در آن زمان معنی نداشت!

در دهه پنجاه، داشتن لیسانس ارزشمند بود و داشتن درجه دکترا بسیار ارزشمند، و تقریباً آرزو بود؛ ولی پس از انقلاب با پدید آمدن دانشگاه آزاد، همه ارزشهای سواد آموزی به فراموشی سپرده شد و مدرک گرایی مد روز شد؛ به گونه‌ای که در روزگار کنونی بسیاری هستند که عنوان دکترا را یدک می‌کشد ولی سواد چندانی ندارند! دکتراهای بی ارزش، که معمولاً از همان دانشگاه آزاد گرفته شده‌اند و نه از دانشگاههای معتبر دولتی.


روشنگری:

دانشگاه آزاد حقیقی در زمان شاه وجود داشت. محلش هم در خیابان پهلوی نزدیک چهار راه پهلوی بود که پس از انقلاب به جهاد دانشگاهی تبدیل شد. ولی دانشگاه آزاد اسلامی! که پایه گذارش هاشمی رفسنجانی بود، در آغاز هدفش عالی بود؛ ولی به مانند همه بنیادهای پس از انقلاب، که اهداف اصلی زیر تأثیر اهداف و سیاستهای جمهوری اسلامی قرار گرفتند، دانشگاه آزاد نیز از هدف اولیه اش دور شد و به کارگاه مدرک گرایی تبدیل شد؛ به گونه‌ای که ولع مدرک داشتن به مقامهای بالا هم رسید و آن‌ مقامها، پا را فراتر گذاشتند و به دانشگاههای خارجی که در ازای پول مدرک سازی می‌کردند متوسل شدند و بسیاری از آنان مدرک دکترا نیز گرفتند!!

***

این نامه به وسیله ایمیل دریافت شده، و نام و نشان نویسنده حواشی نامه (که به رنگ سبز آورده‌ام) در دسترس نیست؛ تا رسم امانتداری حفظ شود. ولی با جست‌و‌جویی که در نت صورت گرفت، متوجه شدم آقای علی اصغر لطفی چهار سال پیش، در بخش نظرهای صفحه‌ای زیر عنوان ویرگول که این نامه را منتشر کرده، چنین نگاشته است:

این نامه که بخشی از کتاب «پریدخت» آقای «حامد عسگری» است تاکنون در بیش از هزار کانال تلگرامی و صفحه اینتساگرامی دست به دست شده، بدون اینکه کسی به منبع اصلی آن اشاره کرده یا رضایت نویسنده را در نظر گرفته باشد. فکر کنم کم کم باید از copy و Paste کردن‌های چشم بسته تلگرامی عبور کنیم تا ویرگول واقعا جای بهتری برای نوشتن باشد.


خرداد 1402

تدوین، نظر و ویرایش از: احمد شمّاع زاده