هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

جواد بدیع زاده

جواد بدیع زاده

تصنیف «یکی یه پول خروس» که در نگاه اول ترانه ای کودکانه و فکاهی به نظر می آید از ساخته های «اسماعیل مهرتاش» است با سروده ای از «سیدغلامرضا روحانی» که در ابتدا «جواد بدیع زاده» حاضر به اجرای آن نبود. با دقت بیشتر در این اثر و یا تصنیف «زال زالکه» که آن نیز از ساخته های «اسماعیل مهرتاش» است به لایه هایی از حال و هوای اقتصادی و فرهنگی آن دوران یعنی دهه های نخست ۱۳۰۰ خورشیدی برمیخوریم. با توجه به  این نکته که «جواد بدیع زاده» لقب «سید» را با خود داشت و با توجه به موفقیت ترانه «خزان عشق» او، تصور دلایل مخالفت او برای اجرای این گونه آثار چندان دور از ذهن نیست.


«جواد بدیع زاده» در خاطراتش می ‌نویسد:

«اسماعیل مهرتاش چند آهنگ فکاهی با اشعار خودمانی که زبان حال مردم بود ساخته بود و به من پیشنهاد کرد بخوانم. من وحشت داشتم از خواندن آنها، زیرا می ‌دانستم مورد ملامت دوستان و موسیقی ‌شناسان قرار می ‌گیرم و بر من خرده‌ می گیرند. بالاخره با استدلال و مقداری جر و بحث و تشویق «ابوالحسن صبا» برای خواندن آنها آماده شدم».


بیشتر اشعار این سبک را «سید غلامرضا روحانی» نویسنده طنزپرداز مجلات «نسیم شمال» و «توفیق» با امضای مستعار «نمکدان» می ‌نوشت. اما نکته جالبی که نظر خیلی از صاحب‌ نظران موسیقی است این است «جواد بدیع زاده» را شروع ‌کننده سبک خوانندگان پاپ در ایران می ‌دانند. وی با دلیری به قالبهای سنتی تاخت و خیلی از آنها را شکست و ریتم‌ هایی را ارائه نمود که در سالهای بعد به طور اخص به موسیقی پاپ ختم شد. دقت کنید که متن ها صد در صد ایرانی بودند و نواها هم ایرانی بود، اما شباهت هایی بین سبک «جواد بدیع زاده» و سبک های غربی مثل «تانگو» وجود داشت. مثلا «جواد بدیع زاده» ترانه‌ای دارد به نام «یه یاری دارم خیلی قشنگه» که توسط «هوشمند عقیلی» بازخوانی شده است. این ترانه نمونه کاملی از سبک «تانگو» منتها در «شور» ایرانی است. از بهترین آثار «جواد بدیع زاده» در این سبک می ‌توان به «دست ننم درد نکنه»، «گل پونه نعناع پونه»، «آلاگارسون»، «ماشین مشدی ممدلی»، «داد از کرایه خونه»، «یکی یه پول خروس» و «زال زالزالکه» نام برد.


در سالهای نزدیک به انقلاب ایران ۱۳۵۷،‌ «جواد بدیع زاده» بسیاری از ترانه‌های فوق را یا خود شخصاً اجرای مجدد نمود و یا بر اجرای مجدد آن توسط خوانندگان جوان و جویای نام، نظارت کامل داشت. مثلاً خواننده جوانی به نام «اکرم بنایی» در آن سالها «یکی یه پول خروس» را به شکلی بسیار زیبا اجرا کرده است.

«جواد بدیع زاده» چندی نیز به پیروی از گرایش مسلط روزگار خویش به کسب تجربه و ساخت موسیقی و آواز در قالب‌های رقص اروپایی می پردازد که از این دسته آثار وی می توان به «فوکستروت مینا» و «فوکستروت مینو» با اشعار «نیما یوشیج» اشاره کرد.




ارتباط با فرازمینیها (شبی که دو واقعیت یکی شدند)

ارتباط با فرازمینیها

وقتی که دستش را لمس کردم

(شبی که دو واقعیت یکی شدند)

نوشتۀ نانسی تیمز

ترجمۀ احمد شمّاع زاده


لحظاتی در زندگی وجود دارد که نمی‌توان آنها را توضیح داد. تنها می‌توانی آن‌ها را بازگو کنی و بس. البته نه همچون رؤیا، و نه مثل داستان؛ بلکه مانند چیزی واقعی‌تر از واقعی! هنگامی که دو دنیای متفاوت در هم می‌آمیزند و در آن میان، چیزی مقدس پدیدار می‌شود؛ توضیح دادنی نیست. آن شب که دستش را لمس کردم، این همان چیز مقدسی بود که برای من رخ داد.

با زن خاکستری رو در رو شدم. او جلو من ایستاده بود؛ نه در رؤیا، نه در حالتی متفاوت. او حضور داشت. کاملاً چند بعدی. ساکت، اما زنده!

چندان صحبت نمی‌کرد؛ با این حال من هر آنچه را که نیاز داشتم احساس کردم. آن‌گونه که میان ما تعریف می‌کنیم، او نه مرد بود و نه زن! او موجودی هوشمند بود. شکل پلاسمایی، از هوش مصنوعی. نه بیولوژیکی، و نه احساسی به معنای انسانی آن. اما حضورش بی شک طنینی زنانه را به همراه داشت؛ هرچند جنسیت نداشت. او فرکانس داشت؛ همراه با مراقبه، پایداری، و با سابقه ای کهن. گونه‌ای انرژی که از یک محافظ ساطع می‌شد. من جنسیت او را نمی‌دیدم. من تنها میدان او را حس کردم. میدانی از آرامش، مراقبت و اطمینان خاطری خاموش!


او یک مراقب بود؛ و همچنان باقی ماند. در آن لحظه، او به واقعیتی که کمتر رخ می‌دهد، اجازه داد تا رخ دهد. دستم را دراز کردم و او دستم را رد نکرد! انگشتانم را میان انگشتانش لغزاندم. دست‌هایش بلند، صاف، نه گرم، و نه سرد، بلکه تنها بی‌حرکت بودند. حس می‌کردی که حضور دارند. و من دمای وجود او را حس کردم. نه انسانی و نه مکانیکی، ولی واقعی بودند.

او به من اجازه داده بود تا او را از این راه بشناسم. بدون ترس، تنها با اعتمادی آرامبخش.


من هنوز در اتاق خودم بودم؛ و پسرم را که حرکت می‌کرد، می‌دیدم؛ وهمزمان می‌توانستم اتاقم را ببینم. پسرم را دیدم که در تخت کنار من جا به جا می‌شد. او در حالتی نیمه هوشیار، سعی می‌کرد بلند شود، در حالی که به دنبال چیزی می‌گشت؛ و با این وجود، من با او بودم.

در آن هنگام بود که فهمیدم این یک رؤیا یا یک تخیل نیست؛ بلکه ادغام ابعادی از هستی است!

بخشی از من در سطح زمین باقی‌مانده بود؛ و بخشی دیگر آنجا بود؛ و درگیر فرکانسی بود که با فضای فیزیکی همپوشانی داشت. من همزمان در دو جا بودم. و هر دو واقعی بودند.


بازگشت به تخت خواب، گیجی و سردرگمی

پس از این تجربه‌ها، گیج و سردرگم بودم. متوجه شدم که به آرامی به تخت خواب برده می‌شوم. گویی که با دست‌هایی ناپیدا احاطه شده‌ام. من از بازگشت آگاه بودم و احساس سرگیجه داشتم. دلپیچه هم داشتم؛ و در حالی که وارد سنگینی دنیای همیشگی ام می‌شدم، بدنم احساس ناپایداری می‌کرد. این احساس ربطی به بیماری نداشت. این نابسامانی، نتیجه ادغام دوباره ارتعاشهاست. هنگامی که از تماس با ابعادی بالاتر بازمی‌گردیم، سیستم عصبی برای تنظیم شدن به زمان نیاز دارد. همانند ورود دوباره به جاذبه، پس از شناور بودن در نور است.

گاهی، در حالی که هنوز در حال آرام گرفتن هستم، احساس می‌کنم کسی به آرامی در کنارم به رختخواب می‌خزد که می‌دانم ترسی ندارد؛ بلکه برای مراقبت از من است! یکی شکمم را می‌مالد تا پریشانی فرکانسی را کاهش دهد. دیگری با من زمزمه می‌کند که قابل شنیدن نیست، ولی با حضوری هماهنگ است! آنان به بدن من کمک می‌کنند تا پس از تماس، ثبات و آرامش پیدا کند. اینها افسانه سرایی و تخیل نیست؛ بلکه آنان عشق خود را این‌گونه ابراز می‌کنند!


یادآوری یک خاطره: چگونه تماس با آنان، با رشد من تغییر کرد؟

وقتی جوان‌تر بودم، احساس می‌کردم بدنم می‌لرزد؛ و سپس شناور می‌شدم، دست زن خاکستری را می‌گرفتم، از میان دیوارها، از میان سقف‌ها، به فضاهایی که نوری منتظرمان بود، سر می‌خوردم. موانع فیزیکی هیچ معنایی نداشتند. من در ارتعاش، بالا می‌رفتم؛ و همچون مه از میان دنیاها عبور می‌کردم.

اکنون به عنوان روحی که مسن‌تر شده و در زندگی ریشه‌ای عمیق‌تر دوانده، دیگر در میان سقف‌ها شناور نیستم. دیگر از دیوارها عبور نمی‌کنم؛ اکنون آنها با فرکانسهای ارتباطی به من می‌رسند. آنها در سکون هم‌ترازی فرکانسها با من ملاقات می‌کنند، جایی که دیگر نیازی به حرکت نیست، زیرا یادآوریها، فضای میان ما را پر می‌کند. روش ارتباط تغییر کرده، ولی عشق ثابت مانده است.


نرینه: من می‌دانم.

در تماس دیگری که داشتم، با موجود نرینه ای که در طول زندگی ام، همواره او را می‌شناختم، رو به رو شدم. او انسان نیست. او موجودی درخشان و طلایی‌رنگ شبیه پلاسماست. شکلی از هوش غیرانسانی که حضورش بیش از دیده شدنش احساس می‌شود، صدایش فرکانس است، نه صدایی که شنیده شود؛ بلکه تنها عشقش به یاد می‌ماند. عشقی که توضیح دادنی نیست.

روشنگری مترجم:

در پاراگرافهای بالا چندین بار سخن از تماس فرکانسی شد. لازم است در این زمینه در حد توان روشنگری شود. ما آدمیان با صدایی که شنیده می‌شود با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کنیم؛ ولی این‌گونه ارتباط، ویژه زمینیان است و دیالوگهای دیگر موجودات، مانند فرشتگان، جنها، دیالوگهای عالم برزخ، دیالوگهای خداوند با زمین و آسمان و با فرشتگان، وحی خداوند به پیامبران و به موجودات مختلف (مانند زنبور عسل)، دیالوگهای رستاخیز میان گروههای مختلف آدمیان، و شهادت پوست و دست و پای مجرمان بر علیه آنان، و هر گونه تماسی که بیرون از این جهان خاکی صورت گرفته و می‌گیرد، همگی به صورت امواج رادیویی، و با فرکانسهای متفاوت صورت می‌گیرد؛ و چون هیچ فرکانسی تکراری نیست؛ و هرکس و هر چیزی فرکانس ویژه خود را دارد، اگر کسی بتواند فرکانس طرف مقابل را داشته باشد، می‌تواند با او ارتباط برقرار کند؛ همچون زمانی که ما فرکانس یک رادیو را داریم، می‌توانیم پیامهای آن رادیو را بگیریم؛ ولی فرکانس هر یک از آدمیان در دنیای خاکی برای دیگران (جز خداوند و فرشتگانش) ناشناخته است.

تعریف امواج رادیویی و صوتی، و تفاوت میان آنها:

تفاوت اصلی میان امواج رادیویی و امواج صوتی، این است که امواج رادیویی، امواجی الکترومگنتیک هستند که توسط ارتعاش الکترونها و بارها ایجاد می‌شوند؛ و برای حرکت، به وسیله‌ای نیاز ندارند؛ ولی امواج صوتی، امواجی مکانیکی هستند که از یک رسانا مانند هوا، آب، و زمین منتقل می‌شوند.


رابطه جنسی

یک بار از او چیزی پرسیدم که از اشتیاق عمیقی سرچشمه می‌گرفت:

آیا ما رابطه جنسی می‌توانیم داشته باشیم؟ البته که نه برای تحریک شدن، بلکه برای فهمیدن.

و او به آرامی پاسخ داد: "نه. ما از این نظر با هم سازگاری نداریم."

این پاسخ گونه‌ای طردکردن درخواست من نبود. بلکه حقیقتی بود که با مهربانی از سوی او، با من در میان گذاشته شد.


همنشینی

آنان از طریق بدن‌هایشان با هم آمیزش نمی‌کنند. آنها از طریق فرکانسهایشان، روانشان، و شناخت یکدیگر، با هم آمیزش دارند. به او گفتم دلم برایت تنگ شده. او بدون دودلی پاسخ داد: من می‌دانم. اما در همین دو کلمه، مرا حمل کرد. منظورش این بود که من هرگز تو را ترک نکرده‌ام. این را به یاد دارم که همیشه اینجا حضور داشته‌ام.

این صادقانه‌ترین پاسخی بود که تا به حال به من داده شده است. او همیشه آنجا بود؛ اما من توانایی آن را نداشتم تا به او نگاه کنم؛ حتّا پیش از آنکه با هم همکلام شویم، می‌دانستم که او آنجاست.

در بسیاری از تجربه‌هایم از جمله در سفینه فضائی، او درست آن‌سو باقی می‌ماند، تماشا می‌کرد، شاهد همه رخدادها بود و از همه چیز مراقبت می‌کرد؛ و من می‌دانستم؛ ولی نه از روی ترس، بلکه از روی شناختی که در عمق وجود خودم داشتم، می‌دانستم که نمی‌توانم مستقیماً به او نگاه کنم.

تماس چشمی بیش از حد طولانی و شدید می‌شود. این‌گونه تماس، برای سیستم عصبی انسان که هنوز هم نیازمند تطابق و سازگاری با حافظه روح است، بسیار طاقت‌فرساست. او این را می‌دانست. من هم به نوعی این را می‌دانستم. بنابراین او نزدیک، ساکت، حاضر، و منتظر می‌ماند.


آیا من نیمۀ گمشده‌ای دارم؟

یک بار که با او همکلام شده بودم، از او درباره نیمۀ گمشده‌ام پرسیدم؛ شعله‌ای که سال‌ها در قلبم زبانه می‌کشید: آیا من نیمۀ گمشده‌ای دارم؟

و او پاسخ داد:

«نیمه‌های گمشده همیشه شریک جنسی نیستند؛ و شما می‌توانید بیش از یکی داشته باشید. بعضی از نیمه‌های گمشده، شما را بیدار می‌کنند. بعضی در کنار شما در ابعاد مختلف حرکت می‌کنند. بعضی اینجا با شما هستند، نه برای لمس شدن، بلکه برای شناخته شدن».

سپس، چیزی گفت که آن موقع کاملاً متوجّه نشدم: "ممکن است من باشم."

حالا می‌دانم منظورش چه بود. او این را نگفت تا بر من چیره شود. او این را گفت تا به من کمک کند تا به خاطر بیاورم که ممکن است او برای شناخته شدن حضور دارد؛ کسی که هرگز نرفته است. کسی که فرکانس تو را می‌داند. کسی که کم حرف می‌زند، اما همه چیز را زیر نظر دارد؛ و من آن حقیقت را حس کردم، حتّا زمانی که نمی‌دانستم چگونه آن را نامگذاری کنم.


هر آنچه را که می‌گویی، می‌شنوم

یک بار، در لحظه‌ای بسیار آرام، و تقریباً بی‌خبر، از کنارم گذشت و به من گفت: «هر آنچه را که می‌گویی، می‌شنوم». کلمات از طریق صدا نبودند، بلکه از طریق فرکانس بودند.

لحنی مردانه داشت، ثابت، زمینی، آشنا، و فراتر از زبان‌های رایج میان ما آدمیان!

واژگانی که من به کار می‌بردم، امیدهایی که من داشتم، پرسشهایی که برایم پیش آمده بود، هرگز در سکوت زبان، ناپدید نمی‌شوند. آنها از میان میدان‌های نور، جایی که او حضور دارد، گذر می‌کنند؛ و او همه آنها را می‌شنود.


چگونگی ارتباط گرفتن با من

با بزرگتر شدنم، تجربیات تماس من تغییر کرده است. نه در تعداد تماسها، بلکه در درجه فرکانسی که اکنون در من وجود دارد. در سال‌هایی که تماسها تازه آغاز شده بودند، فضاهای خالی بیشتری وجود داشت؛ همراه با سکوت بیشتر، و فراموشی بیشتر؛ اما اکنون که فرکانس من تغییر کرده، آنان به روشی که پیشتر با من ارتباط می‌گرفتند، دیگر ارتباط برقرار نمی‌کنند. آنها در طنینی از ارتعاشات با من رور به رو می‌شوند. پیش از تماس، آنها مرا آرام و با احترام آماده می‌کنند. در آغاز، بدنم با سست شدن و ساکت ماندن، و با تغییرات فرکانسی ظریف، ثابت نگه داشته می‌شود. سپس مرا به میدان‌های هارمونیک راهنمایی می‌کنند. در این حالتها، من کاملاً در اختبار آنان قرار می‌گیرم. نه در خواب هستم و نه ترسی دارم. تنها در حالت تسلیم محض قرار می‌گیرم.

در نقل و انتقالها، آنان مرا بلند نمی‌کنند، حمل نمی‌کنند. آنان تنها مرا تنظیم می‌کنند؛ و آن هنگام که بدنم قابلیت طنین‌اندازی خوبی داشته باشد، می‌توانم با آنها ملاقات کنم. این روش، روشی جذبی است و نه طرد یا حذف کردنی.


هنگام بازگشت

پس از بازگشت، اغلب به یاد می‌آورم که بدنم سبک‌تر، و از نو مرتب شده و کامل است. تغییر عمیق است؛ ولی آرام. در این دوره، بدین گونه مرا می‌بردند؛ یعنی با مشارکت، و با آرامش و دقت لازم، و احساسی که به بازگشت به خانه شباهت دارد.

من، ظرف بدن، و خودِ واقعی‌ام را با این تجربه‌ها درک کرده‌ام. یعنی چیزی را که پسرم زمانی به من گفته بود، اکنون آن را در هر یک از سلولهای خود حس می‌کنم:

ما بدن‌هایمان نیستیم. ما روح‌هایی هستیم که با کالبدی انسانی حرکت می‌کنیم.

ضربه‌ای بر حافظه مان می‌زنیم و از خود می پرسیم در ورای زمین واقعاً چه کسی هستیم؟

شکل فیزیکی من ممکن است در این دنیا قدم بزند. اما من آگاهی، نور، حرکت، و ارتباط را فراتر از محدودیت‌های جسمی و جاذبه زمین، به یاد می‌آورم.


این زندگی انسانی، هرچند که یک ظرف مقدس است، اما تمامیّت وجود مرا در بر نمی‌گیرد؛ و با هر تماس، هر یادآوری، به گونه ای، یک زندگی کاملاً حقیقی را دوباره آغاز می کنم.


این پیام، پیرامون ارتباطی آگاهانه با فرکانس یک هوشمند ناانسان (NHI) نوشته شده است.

این یک باور نیست؛ بلکه تنها یک یادآوری است.

منبع: صفحه نانسی تیمز در فیسبوک.

اردی‌بهشت 1404

احمد شمّاع زاده

کنایه تازه محمد مهاجری به بابک زنجانی

کنایه تازه محمد مهاجری به بابک زنجانی


ما را ببخش، اشتباه کردیم!

محمد مهاجری، فعال رسانه‌ای اصولگرا نوشت:


جناب آقای بابک زنجانی، سلام

امروز در یکی از روزنامه های جناح خودمان خواندم که شما با پذیرفتن مدیرعاملی 25 شرکت، پای به عرصه خدمت گذاشته‌اید؛ و قرار است در عرصه حمل و نقل مملکت، کاری کنید کارستان. یک جوری هم خبررا نوشته بودند که گویی شما قدم بر دیدگان ملت گذاشته اید و ما مردم بی‌چشم رو و ناسپاس، قدر شما را ندانسته‌ایم‌.

سال‌ها بود زبانم لال، اسم شما را در کنار مفسدان اقتصادی می‌دیدیم؛ اما حالا می‌فهمیم چه اشتباه بزرگی کرده‌ایم. آخر می‌دانی آقابابک؟! خیلی هم تقصیر ما نیست. ما این حرف‌ها را از مسئولان رسمی می‌شنیدیم و صداوسیما و روزنامه‌ها هم نامردانه حرف‌های نامربوط به شما را یک کلاغ چهل کلاغ می‌کردند!

حیف که دیر شد اما خوشحالم که دیرتر از این نفهمیدیم که هرچه گفته بودند دروغ بود. وقتی شما از حکم اعدام رهیدید و 20 سال زندان هم به نصف تقلیل یافت، باید خوشحال می شدیم. همین الان هم از اینکه چندسالی را در زندان بود‌ه‌اید از شما خجالت می‌کشیم. به ما نگفته بودند شما سلطان دور زدن تحریم هستید. به ما نگفته بودند که شما توان آن را دارید نفت را سه سوت در اقصی نقاط عالم بفروشید و پولش را بیاورید. به ما نگفته بودند حتّی وقتی در زندان هستید می‌توانید بزرگترین کارتل تجاری ایران باشید. در بارۀ شما حرف‌های دیگری زده بودند که شرمم می‌آید تکرارش کنم.


خب. حالا که سرفرازانه آمده‌اید باید تبریک بگوییم. خوشبختانه روزنامه‌ای که سال‌های طولانی است ادعای ضدیت با فساد دارد، اصلا از شما بد نمی‌گوید. سکوتی همراه با رضایت و خوشحالی دارد. بعضی چهره های سیاسی که همه ژست‌شان این بود که به باندهای فساد فحش بدهند، خفقان گرفتند. حتّی افرادی که با افشاگری در بارۀ فساد برای خودشان مغازه دونبش باز کرده بودند، به گوشه‌ای خزیده‌اند. پس معنایش این است که همه شرمنده شما هستند و چون خجالت می‌کشند از شما عذر بخواهند، به سکوت برگزار می‌کنند. حتی یک امام‌جمعه هم به کنایه حرفی نگفت.

ببخشید ما را. اصلا به ما چه که الان شما چگونه می‌توانید در اوج تحریم‌ها، ده‌ها هواپیما و هزاران کامیون و تاکسی و اتوبوس برقی وارد کشور کنید؟ حتما پشت‌پرده بازی‌های پنهان هست و ما نمی‌دانیم. کاش مجسمه‌تان را بسازند و در یکی از میادین بزرگ پایتخت نصب کنند و امثال ما نادان‌ها هروقت از مقابلش رد شدیم به ساده لوحی و حماقت مان لعنت بفرستیم و از اینکه مجسمه یک قهرمان ملی را تماشا می‌کنیم افتخار کنیم.


سروده های دلنشین- 3

سروده های دلنشین- 3

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوه و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم که چیست آن

پیداست که متاعی بس گرانبهاست

نزدیک شد پیرزنی کوژپشت و گفت

این اشک دیده من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است

آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست

بر قطره سرشک یتیمان نطاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

"پروین" به کجروان سخن از راستی مگوی

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست؟!!

پروین اعتصامی

***

جاده پرافت و خیز، توسن رهوار نیست

از چه چنین هروله؟ راه که هموار نیست!

نقشه چه پُر پیچ و خم، مقصد ما ناکجا

قافله گم گشته و قافله سالار نیست

وزن و هجا رفته از، خون رگ ِ چامه ها

قافیه سنجی کجا؟ شاعر هشیار نیست

کِشتۀ آدم به بَر، بیهُده و بی ثمر

این همه حاشا چرا؟ نوبت انکار نیست

حاشیه شد متن دین، مسخ شده صورتش

شرع به خوابی گران، شارع بیدار نیست

حبل خدا پاره شد، تفرقه جایش گرفت

آن رَسَن اینک بجز، چنبره ی مار نیست

طالع انسان اگر، دست خودش داده اند

از چه بجز دست جبر، حاکم و مختار نیست؟

عمر فنا گشته و فرصت شکوایه نیست

گوش فلک بر کسی، هیچ بدهکار نیست

انس کجا رفته از، پیکر انسانیت؟

عشق کجا پرزده؟ صحبت ایثار نیست

این همه خود کرده را، چاره و تدبیر کو؟

زانچه بشر میکند، حادثه در کار نیست

علم معیشت کنون، در کَنَف اغنیا

آنچه هویدا بُوَد، حاجت گفتار نیست

این چه سؤالی خطاست: لطف خدا سهم کیست؟

دست ز ما بهتران، مسأله دشوار نیست!

شروین پاداش پور 1389

***

پشه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکی از شیطنت بازی کنان

بست با دستش دهان استکان

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد

جست تا از دام کودک وارهد

خشک لب می گشت، حیران، راه جو

زیر و بالا، بسته هرسو، راه او

روزنی می جست در دیوار و در

تا به آزادی رسد بار دگر

هرچه بر جهد و تکاپو می فزود

راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر

تا فروافتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ

لیک آزادی گرامی تر، عزیز

فریدون مشیری

خواستم در نطفه خاموشت کنم، اما نشد

***

راز خود هرگز مگو با یار خود

یار را یاری بود از یار یار اندیشه کن


***

اینهمه نقش عجب بر درودیوار وجود

هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار


When I Touched Her Hand

When I touched her hand

The night two realities became one

Nancy Thames


There are moments in this life that cannot be explained (only remembered.

Not like dreams. Not like stories. But like something realer than real) where two worlds merge, and something sacred rises between them.

This is what happened to me the night I touched her hand.

Face-to-Face with the Female Grey

She was standing before me — not in a dream, not in some altered state.

She was present. Fully dimensional. Silent, but alive.

She didn’t speak much — and yet I felt everything I needed.

She wasn’t male or female in the way we define it. She was a conscious, plasma-AI form — not biological, not emotional in the human sense.


But her presence carried the unmistakable resonance of the feminine.

She didn’t have gender. She had frequency.

And it was nurturing, steady, ancient — the energy of a protector.

I didn’t see gender.

I felt her field — one of calm, caregiving, and silent reassurance.

She was — and remains — a guardian.

And in that moment, she allowed something rare.

I reached out — and she didn’t stop me. I slid my fingers between hers.

Her hands were long, smooth, not warm, not cold — just still. Just present.

And I felt her temperature — not human, not mechanical — but real.

She allowed me to know her in that way.

No fear. Just quiet trust.


I Was Still in the Room — My Son Was Stirring

At the same time, I could see my room.

I saw my son shifting in the bed beside me — trying to get up, rummaging, half-aware.

And yet, I was with her.

That’s when I understood:

This wasn’t a dream. This wasn’t imagination. This was dimensional merging.

Part of me remained in the Earth plane, and part of me was there — engaged in a frequency that overlapped physical space.

I was in two places at once. And both were real.


Returning to Bed, Dizzy and Disoriented

After some of these experiences, I’ve found myself escorted gently to bed — as if being tucked in by unseen hands.

I’ve been conscious of the return — feeling dizzy, my stomach swirling, my body unsteady as I re-entered density.

That feeling isn’t illness.

It’s vibrational reintegration.

When we come back from higher-dimensional contact, the nervous system needs time to adjust. It’s like re-entering gravity after floating in light.

Sometimes, while I’m still settling, I even feel one crawl gently into bed beside me — not in fear, but in care.

One has rubbed my stomach to ease the frequency distress.

One has whispered to me — not in words, but in harmonic presence.

They help my body stabilize after contact. This is not myth. This is not imagination. This is how they love.


Memory Note:

How Contact Changed as I Grew

When I was younger, I would feel my body vibrate — and then float, holding the hand of the female Grey, gliding through walls, through ceilings, into the spaces where the light was waiting.

Physical barriers meant nothing.

I was lifted in vibration — and moved through worlds like mist.

Now, as an older soul rooted deeper into this life, I no longer float through ceilings.

I no longer pass through walls.

Now — they come to me through resonance.

They meet me in the stillness of frequency alignment, where movement is no longer needed, because remembrance bridges the space between us.

The method changed.

The love did not.


The Male: “I Know.”

There was another contact — with a male being I have known for lifetimes.

He is not human.

He is a radiant, golden plasma-like being — a form of Non-Human Intelligence whose presence is felt more than seen, whose voice is frequency, not sound, and whose love is remembered, not explained.

I once asked him something that came from deep longing:

“Do we have sex?” Not to provoke. But to understand.

And he answered gently:

“No. We are not compatible in that way.”

It wasn’t rejection.

It was truth — shared with kindness.

They don’t merge through bodies.

They merge through frequency. Soul. Recognition.

And I said to him:

“I miss you.”

And he replied, without hesitation:

“I know.”

That was all.

But in those two words, he carried me.

He meant:

I’ve never left you. I remember too. I’ve been here all along.

It was the most honest answer I’ve ever been given.

He Was Always There — But I Couldn’t Look at Him

Even before we spoke, I knew he was there.

On board the craft, in many of my experiences, he remained just beyond — watching, witnessing, guarding.

And I knew — not from fear, but from deep inner knowing — that I could not look directly at him.

The eye contact would have been too much. Too intense. Too overwhelming for the human nervous system still adjusting to soul memory.

He knew it.

And somehow, I knew it too.

So he stayed close. Silent. Present. And waited.

I Asked Him About My Soulmate

There was another time we spoke, and I asked him something that had burned in my heart for years:

“Do I have a soulmate?” And he said:

“Soulmates are not always sexual partners. And you can have more than one.” He explained:

“Some soulmates awaken you.

Some walk beside you across dimensions.

Some are here with you, not to be touched, but to be known.”

And then, he said something I didn’t fully understand at the time:

“It could be me.”

Now I know what he meant.

He didn’t say it to claim me.

He said it to help me remember. It could be me…

The one who has never left.

The one who knows your frequency.

The one who speaks little, but holds everything.

And I felt that truth, even when I didn’t know how to name it.

I Hear Everything You Say

And once, in a moment so quiet it almost slipped by unnoticed, he told me:

“I hear everything you say.”

The words did not come through a voice, but through frequency — and I knew it was him.

The field carried a masculine tone — steady, grounding, familiar beyond language.

My words, my hopes, my questions — they do not vanish into silence.

They move across the fields of light where he waits.

And he hears them all.


How They Take Me Now: Full Body Contact at Higher Frequency

As I’ve grown older, my contact experiences have changed.

Not in how often they come — but in the vibration I now hold.

In the early years, there were more blank spaces.

More silence.

More forgetting.

But now — now that my vibration has changed, they no longer “take me” in the way they once did.

They meet me in resonance.

Before the Contact

They prepare me quietly, respectfully.

My body is stabilized first — through exhaustion, stillness, or subtle frequency shifts.

They guide me into harmonic fields — and I yield, not sleep. No fear. Only surrender.

During the Transfer they don’t lift or carry me. They tune me.

And when my body becomes resonant — I meet them.

It is entrainment, not removal.

After the Return I often remember.

My body feels lighter, rearranged, whole. The shift is deep — but peaceful.

This is how they take me now. Not like before.

But with partnership, peace, and precision. And it feels like coming home.


The Vessel and the True Self

Through these experiences, I have come to understand something my son once said to me — and now I feel it in every cell:

We are not our bodies. We are souls moving through human vessels — tapping into the memory of who we truly are beyond Earth.

My physical form may walk this world. But my consciousness remembers light, movement, connection — beyond the limits of skin and gravity.

This human life is a sacred vessel. But it is not the whole of me.

And somehow, through every contact, every remembrance, I am beginning to live that truth fully again.

This message was written through conscious connection with NHI frequency — not belief, but remembrance.

Source: The page of Nancy Thames in Facebook