وطن را کسانی میسازند که چراغ به دست دارند.
دکتر شاهین مدرس در شبکه ایکس نوشته است:
من متهم میکنم؛ آنان را که از دو سوی ظاهراً متضاد تاریخ، از دل قدرت مستقر و از حاشیههای پرهیاهوی توهم، این روزها در خاموشکردن صدای عقل و نجابت به نقطهای واحد رسیدهاند.
من متهم میکنم؛ اتحاد ناگفته، اما عجیبی را که شکل گرفته است میان پرچمداران توهمات گذشته و عملۀ ظلمت حال، در حمله به چهرهای چون دکتر #عرفان_ثابتی، صدایی که در این تاریکی، چراغی است رو به فردا.
دکتر ثابتی نه سلبریتی است، نه قهرمان رسانهای، نه بازیگر قدرت. او جامعهشناسی است که طی سالها ترجمه، آموزش، تحلیل و اندیشه، به ترکیبی نادر از دانش، شهود و فضیلت دست یافته. کسی که در دورانی از افراط و بیریشگی، جای خالی «معلم اخلاق» را برای جامعهای پریشان پر میکند. اگر تنها چند نفر چون او بیشتر داشتیم (نه حتّا هزاران) اگر فقط چند چراغ دیگر روشن مانده بود، شاید ایران امروز در چنین غروبی گرفتار نبود. او نه تنها به ما اندیشههای رالز، باومن، دوباتن و سوکال را معرفی کرده، بلکه ما را عادت داده است به فهمیدن، به فکر کردن، به فاصلهگرفتن از تعصب و نزدیکشدن به تأمل.
در روزگاری که خشونت کلام، جعل مفاهیم، و مصرف سطحی اندیشه به عرف بدل شده، عرفان ثابتی دعوتی است به نجابتِ کلمه و وقارِ اندیشه. نه فریاد میزند، نه توهین میکند، نه در صفبندیهای کودکانه فرو میغلتد. چراغ در دست دارد، نه شعار بر لب. حمله به او، حمله به فرد نیست. حمله به نهاد دانایی است. به خودِ «فکر کردن». و اینکه مهاجمان از دو سوی طیف ظاهر شدهاند، (از حافظان وضع موجود، تا مدعیان نوستالژیهای استبدادی) خود نشانهایست از عمق تهدیدی که دانایی برایشان دارد. فاصلۀ میان این دو قطب به شکل معناداری کاهش یافته است. و چه چیزی آنها را به هم رسانده؟ ترس از خرد مستقل.
افلاطون گفته است: «فیلسوف نگهبان غار است؛ کسی که شعله را نگهدار است»!
دکتر ثابتی، در معنای امروزی، نگهدار همان شعله است؛ و دشمنان او، در واقع دشمنان روشنیاند، نه فقط دشمنان یک فرد.
او به ما چیزی بیشتر از ترجمه و تحلیل داده:
او به ما امید داده است که در میان اینهمه فریب و تحقیر، میتوان انسان ماند.
میتوان وطندوست بود، بیآنکه فریاد زد. میتوان روشنگر بود، بیآنکه مدعی نجات شد.
برای دکتر ثابتی، تنها میتوان آرزوی یک زندگی آرام، ذهنی روشن، و وطنی شایسته کرد.
وطنی که هنوز میتوان آن را ساخت، اگر هنوز کسانی باشند که چراغ به دست دارند.
از کجا آمدهایم؟!
بزرگی همچون عمر خیّام، گفته است:
اسرار
«ازل»
را
نه تو دانی و نه من
وین
حرف معمّا، نه تو دانی و نه من
میتوان
گفت
که خیّام
کاری به کار قرآن نداشته، و مستقل نظر
داده؛ ولی مولانا
دیگر چرا؟ او که مفسر بزرگ قرآن!
در
قالب شعر
و غزل
است:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم؟
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
وی در ادامه، به پرسشهای خود پاسخ میدهد:
جان که از عالم علوی است، یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او میشنود آوازم؟
یا کدام است، سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده، که از دیده برون مینگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
در این مرحله، هرچند مولانا پاسخ پرسشهای خود یافته ، ولی گویی باز هم نیازمند رهنمایی خداوند است:
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
از سرعربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم
و دست آخر نتیجه نهایی را میگیرد و میسراید:
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانۀ تو هر دو جهان را چه کند؟
و اما حافظ:
حافظ که همچون مولانا هم عارف واصل، و هم حافظ کل قرآن است، نه تنها توانسته پاسخ از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود را بدهد، بلکه در پاسخ به خیام، و برعکس او، از ازل و آغاز آفرینش، به خوبی آگاه بوده است.
در «ازل» پرتو حسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
مصرع اول این بیت، یاداور حدیثی قدسی است:
انّی کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق
من گنجی پنهانی بودم، دوست داشتم شناخته شوم، پس آفریدگان را آفریدم
مصرع دوم بیت، نشان میدهد که حافظ آغاز آفرینش را چنان دیده که کیهانشناسان به تازگی از آن آگاه شدهاند؛ یعنی انفجار بزرگ.
***
وی هدف آفرینش «انسان» را در یک بیت بی همتا، یاداور میشود و میفرماید:
به جهان خرم ازانم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم، که همه عالم از اوست
اهداف آفرینش در قرآن
خداوند در قرآنش به همه پرسشهای انسانهای پیشین، همزمان و پس از خود، پاسخ گفته است؛ و به همین دلیل میبینید هرکس که با قرآن مأنوس بوده، از آموزشهای قرآن بهرمند شده و هدایت یافته، و به اهداف آفرینش کیهان و انسان پی برده است.
خداوند منّان در قرآن، به انسان یاداور شده که از کجا آمده، برای چه آمده، به کجا میرود، و از همه مهمتر اینکه به چه دلیل خداوند به آفرینش آفریدگان و بویژه آفریدن دردانه آفرینشش که او باشد، پرداخته است.
به همین دلیل نگارنده در سال 1360 آیات قرآن را در این زمینهها بررسی و گرداوری کرد و رساله ای قصه گونه، نگاشت؛ زیر عنوان گامی در خودشناسی که هم خودشناسی است، و هم خداشناسی، و هم اینکه اهداف آفرینش را یاداورمان شده است:
ای انسان! خود را بشناس!
خود را بشناس تا بدانی که کیستی و چیستی، و از چهای و برای چهای، و چه داری و چه توان داری.
خود را بشناس تا بدانی که در چـه راهی پویایی، و چـه جویایی، و به چـه جایی روانی، تا زین ره، رهی بازیابی و ربّ خویش بازشناسی که:
وَ مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَه
اگر بخواهم منظور از آفرینش را خلاصه تر، خودمانی تر، و آمیخته با طنز، معرفی کنم، بدین گونه میشود:
خدا شناسی به روش جاهل مآبی
دو تا جاهل محل به هم رسیدند. یکی از دیگری پرسید: رفیق اصلاً تو میدونی خداکیه و مرامش چیه؟ میدونی چهجوری میشه باهاش حال کنیم، بدون اینکه باج سیبیل بهش بدیم؟ و پاسخ شنید که:
خدا؟ خدا یک فرد زورگوی متکبّریه که واسه اینکه همه بشناسندش و تعظیم و تکریمش کونن و چاکرتیم و نوکرتیم بهش بگن، این عالم و آدم رو درستکرده. کسی رو دوس داره که بیچونوچرا مطیع فرمونش باشه. همچی کسی رو نوچه خودش میدونه و پهلوی خودش مینشونه.
اما وای به حال کسی که رو در روش وایسه و بخواد خودی نشون بده، یا مثل شیطون قمپز درکنه و بخواد باهاش بحث و جدل کونه، میدونی چیکارش میکونه؟
به فرمون او از موای جلوسرش میگیرنش و میندازنش تو آتیش مخصوص خودش؛ تا مثل لبو پخته و پوسکنده بشه... تازه... خم هم به ابروی بیمثالش نمیاد داداش!
آره داشم! حالا که فهمیدی خدا کیه؛ حالیت میشه که چرا خدا میگه چاکر و نوکر کسی سوای من نباشید؛ به کسی ظلم نکونین؛ کسی رو جز من سرپرست خودتون نگیرین؛ چاپلوسی کسی رو نکونین؛ هیشوقت امیدتون به غیر من نباشه؛ از رحمت من ناامید نشین!
پس فهمیدی که قدرقدرتای جهونخوار و دیکتاتورای کشورا میخوان مثل کی باشن!
اونا میخوان مثل خدا باشن…
خدا رو هم که دونسّی چه اعجوبهایه. معلومه که شریک مریک و رقیب مقیب نمیخواد داشته باشه... پس حتماً یه جوری درب و داغونشون میکونه.
- ایشالاّ!
***
گامی در خودشناسی و قصّه هستی: https://www.academia.edu/12078728
نگارش اول: اردیبهشت 1361
نگارش دوم: اردیبهشت 1404
احمد شماع زاده
ساختار شماتیک کیهان
احمد شمّاع زاده
به پیروی از قرآن دانسته ایم که بهترین راه برای تفهیم هر مطلبی مثال آوردن است. در نتیجه نگارنده نیز با مثالهایی شکل کیهان را در مدلی مدرن برای کیهان نشان دادهام و در اینجا نیز با مثالی دیگر شکل کیهان را برای علاقمندان بیشتر روشن میکنم:
دو نکته ای را که باید از پیش بدانیم:
یک- طبق آیات بسیاری هم در قرآن و هم در تورات، کیهان از هفت طبقه یا لایه تشکیل شده است. مسیحیان و نیز بسیاری از دیگر ادیان و مرامها و مسلکها، به هفت طبقه بودن کیهان معتقدند.
دو- لاک حلزون طبیعی بیشتر از چهار لایه ندارد، هرچند روند گسترش حلزونی طبیعی (شکل اول) با روند گسترش شکل حلزونی بر مبنای عدد فی یا دنباله فیبوناچی (شکل دوم)، تفاوت اساسی دارد.
چندین سال پیش، روزی از خود پرسیدم اگر بخواهیم حلزونی با هفت لایه را به تصویر بکشیم و در مونیتور قراردهیم تا به دید همگان بیاید، امکانپذیر هست یا نه؟ هنگامی که حساب کردم متوجه شدم اگربخواهیم لایه اول یا مرکز حلزون به دید بیاید، برای نشان دادن هفت لایه آن، به حدود بیست متر فضا نیاز داریم که تنها میشود روی زمین نقش، و از بالا نگاهاش کرد.
تمثیل:
یک- آکواریومی حلزونی شکل با هفت لایه، و به اندازه تقریبی بیست متر عرض و ده متر ضخامت در انتهای لایه هفتم را در نظر آوریم.
دو- این لاک عظیم حلزونی شکل، به جای آب، با مادهای سیاهرنگ پر شده؛ ولی در برخی بخشها لکه هایی روشن با رنگهایی که در سحابیها، ابرنواخترها و... دیده ایم به دید ما میآیند.
سه- شمار و اندازه این لکه ها هرچه که به مرکز حلزون نزدیکتر شوند، کمتر و کوچکتر میشوند؛ تا اینکه در مرکز و در نزدیکیهای مرکز حلزون، هیچ لکهای دیده نمیشود.
چهار- در لایههای بالایی لکه های روشن، بیشتر و درشتترند؛ تا اینکه در انتهای لایه آخر، تا اندازه ای همه چیز روشن است.
پنج- مادّه سیاهرنگ، به مادّه تاریک شهرت دارد که مقدار کمی هم انرژی تاریک در لا به لای آن وجود دارد.
شش- بخشهای روشن، ماده است؛ که به چشم ما میآیند و کهکشانها تنها از ماده ایجاد شده اند.
هفت- اصل و عمده انرژی تاریک در مرکز حلزون کیهانی (Cosmic Black Core) است که منبع تغذیه هفت لایه کیهان است.
هشت- مرکز حلزون کیهانی برای تغذیه کیهان مقدار بسیار ناچیزی از انرژی خود را به وسیله و با واسطه سدرة المنتهی به طبقه های بالایی میفرستد؛ تا به عنوان مواد خام و اولیه در کارگاههای اخترسازی ماده تاریک، مورد بهره برداری قرارگیرند و ستارگان نو به وجود آیند. به همین دلیل کیهانشناسان به اینگونه ستارگان عظیم نوزاد، ابر نو اختر (Super Nova) گویند.
نه- سدرة المنتهی سوپاپ اطمینان کیهان است زیرا انرژی مرکز حلزون کیهانی از شدت چگالی امکان ندارد بتواند بیواسطه به طبقه های بالایی برود، که موجب ویرانی کیهان خواهد شد.
پیرامون این موضوع در کیهانشناسی، زیر عنوان دربند شدن انرژی تاریک، و در قرآن زیر عنوان ثم استوی علی العرش بحث شده است.
ده- ماده تاریک همان جهان ملکوت یا جهان نورونیرو است؛ و هرچه را که در «سازمان کیهان در قرآن» و «پادماده کیهانی در قرآن» آوردهام در مورد آنها صادق است.
حل معماهای کیهانشناسان!
یک- در آغاز، کیهانشناسان اندازه انرژی تاریک را 75 در صد، و اندازه ماده تاریک را 21 درصد وزن کل کیهان دانستند. پس از مدتی انرژی تاریک را 73 درصد و مادّه تاریک را 23 درصد خواندند. آخرین نظر کیهانشناسان مبنی بر این است که انرژی تاریک 74 درصد و ماده تاریک22 درصد است.
بدین ترتیب در اینکه تنها 4 درصد کل کیهان از مادّه دیدنی ساخته شده، اختلافی وجود ندارد. به نظر میرسد اختلاف آنان پیرامون میزان دقیق انرژی و ماده تاریک بر مبنایی باشد که به آن در بالا اشاره شد. آنجا که بدین گونه آمد:
- ماده سیاهرنگ، ماده تاریک است که مقدار کمی هم انرژی تاریک در لا به لای آن وجود دارد.
- اصل و عمده انرژی تاریک در مرکز حلزون کیهانی است که منبع تغذیه هفت لایه کیهان است؛ و برای تغذیه کیهان مقدار بسیار ناچیزی از انرژی خود را به طبقه های بالایی میفرستد
بنابراین به نظر میرسد دیدگاه اولیه کیهانشناسان که 73 و 23 درصد را ملاک کار خود قرارداده بودند، نادرست باشد؛ به این دلیل که آنان انرژی تاریکی را که در لا به لای ماده تاریک وجود دارد، به حساب ماده تاریک گذاشته اند. دلیل اشتباه آنان نیز روشن است؛ زیراجز 4% همه چیز در حلزون کیهانی سیاه است و تفکیک میزان ناچیزی انرژی تاریک در میان مقدار قابل توجهی از ماده تاریک، کاری بسیار دشوار و بلکه ناممکن است. بنابراین 2 درصد اختلاف، مربوط به یک درصد از انرژی تاریکی است که در لا به لای ماده تاریک در گستره کیهان پراکنده است؛ و وزن ماده تاریک را 23 درصد نشان میدهد و هسته حلزون کیهانی، به تنهایی 73 درصد وزن کیهان را در برمیگرد!! و آن یک درصد هم ماده خامی است برای کارگاههای ستاره سازی ماده تاریک!
برای آگاهی بیشتر به لینکهای زیر بازگشت شود:
• A Modern Model for the Universe: https://www.academia.edu/11750437
• مدلی مدرن، یا شکل کیهان در قرآن: https://www.academia.edu/5676568
• سازمان کیهان در قرآن: https://www.academia.edu/5676571
• کیهان، سیستمی نه بعدی: https://www.academia.edu/23026305
• پادماده کیهانی در قرآن: https://www.academia.edu/11943555
بیست و سوم خرداد1397
ویرایش دوم: اسفند 1401
احمد شمّاع زاده
یا الله
قال الله تعالی:
انا عندالقلوب المنکسره
(من همره دلهای شکسته ام)
از قدیم گفتهاند عجله کار شیطونه
بویژه اگر در تصمیمگیری عجله بشه!
بویژه اگر به حق و حقوق مردم مربوط بشه
دمِ در دادسرا نشسته بودم توی ماشین تا جای پارک پیدا بشه. مامور کلانتری، پسر جوانی را با دستبند نگه داشته بود کنار ماشین پلیس. توی این سرما، یک لا پیراهن تنش بود و داشت میلرزید. دختر جوانی با دماغ قرمز و چشمهای خیس، آمد شالگردنی انداخت دور گردن پسر و گونهاش را بوسید. سرباز تند شد. چیزی با پرخاش گفت و پسر جوان را هل داد داخل دادسرا. دختر همانجا نشست روی زمین و زد زیر گریه. از توی ماشین برایش یک بطری آب بردم. چند خانم کمک کردند تا بلند شود و بنشید روی صندلی. میانِ گریه و همهمه زنها و سئوال و جوابها، گفت که تازه ازدواج کردهاند، هر دو شهرستانی، و هر دو دانشجوی فوقلیسانس، و سرایدار برجی در ولنجک هستند.
دیشب دزد میزند به پارکینگ ساختمان و ضبط چند ماشین را میدزدند. اینها رفته بودند خرید. همسایههای خشمگین افتادهاند سرشان که در را عمداً باز گذاشتهاید که همدستانتان بیایند داخل و دخل ماشینها را دربیاورند. با کتک و فحش و فضیحت، پسر را تحویلِ کلانتری دادهاند؛ و دختر را با چمدانهایش بیرون انداخته اند.
ماشین را پارک کردم. جلوی درِ شعبه دادگاه، جوان را با دستبند نشانده بودند روی صندلی. بازپرس را میشناختم. برایش ماجرا را تعریف کردم که زنش را هم انداختهاند بیرون و شب را توی سرمای تهران، تا صبح روی پلههای برج سر کرده. گزارش کلانتری را خواند و گفت دزدیها زیاد شده و نوع سرقت نشان میدهد کار همان قبلیهاست و این بندگان خدا هیچکارهاند.
پسر را خواست داخل. اسمش مرتضی بود. تهلهجه شیرینِ یزدی داشت. دانشجوی ترم سوم علوم قرآنی، لاغر و تکیده و رنگپریده بود. توضیحاتش را نوشت و همانجا برایش قرار صادر کرد.
آزادی با التزام به حضور، با قول شرف. دستبندش را بازکردند که برود. مات و مبهوت مانده بود دم در!!
دادگاهم که تمام شد، آمدم سراغ ماشین. دیدم یک تکه کاغذی را گذاشته زیر برفپاککن و روش نوشته بود: انا عندِ القلوبِ المُنکَسِره (من همره دلهای شکستهام).
نویسنده: ناشناس
ویرایش و آماده سازی: احمد شمّاع زاده
درسی از زندگی برای زندگی
خانم آموزگار مجرّد
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ خوش ﺍﺧﻼﻕ، با اینکه داشت به میان سالی میرسید، هنوز ازدواج نکرده ﺑﻮﺩ.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ که ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻩ بودند، ﺍﺯ آموزگار ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ هم زیبا ﻭ هم خوش ﺍﺧﻼق هستی، ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟
آموزگار گفت:
ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ و ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ که ﺍﮔﺮ یک ﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ بزاید، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ گذارد.
مشیّت الهی آن ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ بزاید. ﭘﺪﺭ، ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺷﺐ کنار ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ و ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ بر نداشته است.
ﺗﺎ ﻫﻔﺖ شب ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ را ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍد. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮﺷﺐ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻃﻔﻞ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺧﻼﺻﻪ پدر ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧد. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ؛ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیآورد، ﺍﻣﺎ به ﺧﻮﺍﺳﺖ خدا این ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ زایید؛ ﻭﻟﯽ همزمان ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد؛ و در برابر، همه ﺩﺧﺘﺮانشان فوت کردند. ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﺨﺎﻟﻖ ﺍﻟﺤﮑﯿﻢ
ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮی که باقیمانده بود، همان بود ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺵ رها ﺷﻮﺩ.
پس از چندی ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ کم کم ﺩﺧﺘﺮ همراه ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩﻩ؟ آن دختر من بودﻢ..!!
ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎکنون ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ که ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ شده ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮﻭﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﺪمتکار او شده ام!
آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، تنها ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﯾﮑﯿﺸﺎﻥ ﻣﺎهی یک ﺒﺎﺭ ﻭ دیگری هر ﺩﻭ ﻣﺎه یک ﺒﺎﺭ!
ﭘﺪﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ است ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ نوزادی با من ﮐﺮﺩﻩ است.
میانپرده! در دو پرده!
پرده اول:
پسربچه ای خردسال که از درودیوار بالا میره از مادربزرگش میپرسه: چرا بابا و مامانم از هم جداشدن؟
مگر بده؟
چرا بد نباشه؟
برای اینکه اون موقع که با هم بودند تو تنها یه خونه داشتی الان سه خونه داری!
چطوری؟
تو یه روز خونه من هستی یه روز دیگه خونه مامان بابات و یک روزم خونه مامانت. پس تو سه خونه داری و همه نازت رو میکشن و تحویلت میگیرن!! همه چیز برات میخرن و ...
راس راسی راس میگی ها...!!
پرده دوم:
پس از مدتی پدرومادرش تصمیم میگیرند دوباره با هم زندگی کنند... ولی کودک که از موضوع باخبر میشود اعتراض میکند که:
چرا میخواین با هم زندگی کنید؟
مادر: مگر بده؟!
آره!
چرا؟
چون من الان سه خونه دارم. یه روز خونه تو یه روز خونه مامان بزرگ و یه روز خونه مامان بابا. اگه با هم زندگی کنید من تنها یه خونه دارم و تنها بعضی وقتها میتونم خونه اونا برم!!
مادر ظاهرا پاسخی ندارد که بدهد... شما چه طور؟
1392- احمد شمّاع زاده
در زمان شاه، روزی خانمی آمریکایی، که ساکن تهران، و اسمش سوزان بود و سوزی صداش میکردند، کتباً شکایتی در یکی از کلانتریهای تهران ثبت میکنه مبنی بر اینکه مزاحمی هر روزه همراه با سازی بزرگ و عجیب و غریب! که روی دوشش میذاره، توی کوچه ما میاد و اسم من رو صدا می زنه و میگه آی لاو سوزی. (من سوزی رو دوست دارم.) و بدین ترتیب مزاحم من میشه. هنگامی که کلانتری به جستوجو می پردازه متوجه میشه که اون یک لحاف دوزیه که برای جلب مشتری، تا لحافهاشون رو بدوزه میگه آی لحاف دوزی...