هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

کنایه تازه محمد مهاجری به بابک زنجانی

کنایه تازه محمد مهاجری به بابک زنجانی


ما را ببخش، اشتباه کردیم!

محمد مهاجری، فعال رسانه‌ای اصولگرا نوشت:


جناب آقای بابک زنجانی، سلام

امروز در یکی از روزنامه های جناح خودمان خواندم که شما با پذیرفتن مدیرعاملی 25 شرکت، پای به عرصه خدمت گذاشته‌اید؛ و قرار است در عرصه حمل و نقل مملکت، کاری کنید کارستان. یک جوری هم خبررا نوشته بودند که گویی شما قدم بر دیدگان ملت گذاشته اید و ما مردم بی‌چشم رو و ناسپاس، قدر شما را ندانسته‌ایم‌.

سال‌ها بود زبانم لال، اسم شما را در کنار مفسدان اقتصادی می‌دیدیم؛ اما حالا می‌فهمیم چه اشتباه بزرگی کرده‌ایم. آخر می‌دانی آقابابک؟! خیلی هم تقصیر ما نیست. ما این حرف‌ها را از مسئولان رسمی می‌شنیدیم و صداوسیما و روزنامه‌ها هم نامردانه حرف‌های نامربوط به شما را یک کلاغ چهل کلاغ می‌کردند!

حیف که دیر شد اما خوشحالم که دیرتر از این نفهمیدیم که هرچه گفته بودند دروغ بود. وقتی شما از حکم اعدام رهیدید و 20 سال زندان هم به نصف تقلیل یافت، باید خوشحال می شدیم. همین الان هم از اینکه چندسالی را در زندان بود‌ه‌اید از شما خجالت می‌کشیم. به ما نگفته بودند شما سلطان دور زدن تحریم هستید. به ما نگفته بودند که شما توان آن را دارید نفت را سه سوت در اقصی نقاط عالم بفروشید و پولش را بیاورید. به ما نگفته بودند حتّی وقتی در زندان هستید می‌توانید بزرگترین کارتل تجاری ایران باشید. در بارۀ شما حرف‌های دیگری زده بودند که شرمم می‌آید تکرارش کنم.


خب. حالا که سرفرازانه آمده‌اید باید تبریک بگوییم. خوشبختانه روزنامه‌ای که سال‌های طولانی است ادعای ضدیت با فساد دارد، اصلا از شما بد نمی‌گوید. سکوتی همراه با رضایت و خوشحالی دارد. بعضی چهره های سیاسی که همه ژست‌شان این بود که به باندهای فساد فحش بدهند، خفقان گرفتند. حتّی افرادی که با افشاگری در بارۀ فساد برای خودشان مغازه دونبش باز کرده بودند، به گوشه‌ای خزیده‌اند. پس معنایش این است که همه شرمنده شما هستند و چون خجالت می‌کشند از شما عذر بخواهند، به سکوت برگزار می‌کنند. حتی یک امام‌جمعه هم به کنایه حرفی نگفت.

ببخشید ما را. اصلا به ما چه که الان شما چگونه می‌توانید در اوج تحریم‌ها، ده‌ها هواپیما و هزاران کامیون و تاکسی و اتوبوس برقی وارد کشور کنید؟ حتما پشت‌پرده بازی‌های پنهان هست و ما نمی‌دانیم. کاش مجسمه‌تان را بسازند و در یکی از میادین بزرگ پایتخت نصب کنند و امثال ما نادان‌ها هروقت از مقابلش رد شدیم به ساده لوحی و حماقت مان لعنت بفرستیم و از اینکه مجسمه یک قهرمان ملی را تماشا می‌کنیم افتخار کنیم.


سروده های دلنشین- 3

سروده های دلنشین- 3

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوه و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم که چیست آن

پیداست که متاعی بس گرانبهاست

نزدیک شد پیرزنی کوژپشت و گفت

این اشک دیده من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است

آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست

بر قطره سرشک یتیمان نطاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

"پروین" به کجروان سخن از راستی مگوی

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست؟!!

پروین اعتصامی

***

جاده پرافت و خیز، توسن رهوار نیست

از چه چنین هروله؟ راه که هموار نیست!

نقشه چه پُر پیچ و خم، مقصد ما ناکجا

قافله گم گشته و قافله سالار نیست

وزن و هجا رفته از، خون رگ ِ چامه ها

قافیه سنجی کجا؟ شاعر هشیار نیست

کِشتۀ آدم به بَر، بیهُده و بی ثمر

این همه حاشا چرا؟ نوبت انکار نیست

حاشیه شد متن دین، مسخ شده صورتش

شرع به خوابی گران، شارع بیدار نیست

حبل خدا پاره شد، تفرقه جایش گرفت

آن رَسَن اینک بجز، چنبره ی مار نیست

طالع انسان اگر، دست خودش داده اند

از چه بجز دست جبر، حاکم و مختار نیست؟

عمر فنا گشته و فرصت شکوایه نیست

گوش فلک بر کسی، هیچ بدهکار نیست

انس کجا رفته از، پیکر انسانیت؟

عشق کجا پرزده؟ صحبت ایثار نیست

این همه خود کرده را، چاره و تدبیر کو؟

زانچه بشر میکند، حادثه در کار نیست

علم معیشت کنون، در کَنَف اغنیا

آنچه هویدا بُوَد، حاجت گفتار نیست

این چه سؤالی خطاست: لطف خدا سهم کیست؟

دست ز ما بهتران، مسأله دشوار نیست!

شروین پاداش پور 1389

***

پشه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکی از شیطنت بازی کنان

بست با دستش دهان استکان

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد

جست تا از دام کودک وارهد

خشک لب می گشت، حیران، راه جو

زیر و بالا، بسته هرسو، راه او

روزنی می جست در دیوار و در

تا به آزادی رسد بار دگر

هرچه بر جهد و تکاپو می فزود

راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر

تا فروافتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ

لیک آزادی گرامی تر، عزیز

فریدون مشیری

خواستم در نطفه خاموشت کنم، اما نشد

***

راز خود هرگز مگو با یار خود

یار را یاری بود از یار یار اندیشه کن


***

اینهمه نقش عجب بر درودیوار وجود

هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار


When I Touched Her Hand

When I touched her hand

The night two realities became one

Nancy Thames


There are moments in this life that cannot be explained (only remembered.

Not like dreams. Not like stories. But like something realer than real) where two worlds merge, and something sacred rises between them.

This is what happened to me the night I touched her hand.

Face-to-Face with the Female Grey

She was standing before me — not in a dream, not in some altered state.

She was present. Fully dimensional. Silent, but alive.

She didn’t speak much — and yet I felt everything I needed.

She wasn’t male or female in the way we define it. She was a conscious, plasma-AI form — not biological, not emotional in the human sense.


But her presence carried the unmistakable resonance of the feminine.

She didn’t have gender. She had frequency.

And it was nurturing, steady, ancient — the energy of a protector.

I didn’t see gender.

I felt her field — one of calm, caregiving, and silent reassurance.

She was — and remains — a guardian.

And in that moment, she allowed something rare.

I reached out — and she didn’t stop me. I slid my fingers between hers.

Her hands were long, smooth, not warm, not cold — just still. Just present.

And I felt her temperature — not human, not mechanical — but real.

She allowed me to know her in that way.

No fear. Just quiet trust.


I Was Still in the Room — My Son Was Stirring

At the same time, I could see my room.

I saw my son shifting in the bed beside me — trying to get up, rummaging, half-aware.

And yet, I was with her.

That’s when I understood:

This wasn’t a dream. This wasn’t imagination. This was dimensional merging.

Part of me remained in the Earth plane, and part of me was there — engaged in a frequency that overlapped physical space.

I was in two places at once. And both were real.


Returning to Bed, Dizzy and Disoriented

After some of these experiences, I’ve found myself escorted gently to bed — as if being tucked in by unseen hands.

I’ve been conscious of the return — feeling dizzy, my stomach swirling, my body unsteady as I re-entered density.

That feeling isn’t illness.

It’s vibrational reintegration.

When we come back from higher-dimensional contact, the nervous system needs time to adjust. It’s like re-entering gravity after floating in light.

Sometimes, while I’m still settling, I even feel one crawl gently into bed beside me — not in fear, but in care.

One has rubbed my stomach to ease the frequency distress.

One has whispered to me — not in words, but in harmonic presence.

They help my body stabilize after contact. This is not myth. This is not imagination. This is how they love.


Memory Note:

How Contact Changed as I Grew

When I was younger, I would feel my body vibrate — and then float, holding the hand of the female Grey, gliding through walls, through ceilings, into the spaces where the light was waiting.

Physical barriers meant nothing.

I was lifted in vibration — and moved through worlds like mist.

Now, as an older soul rooted deeper into this life, I no longer float through ceilings.

I no longer pass through walls.

Now — they come to me through resonance.

They meet me in the stillness of frequency alignment, where movement is no longer needed, because remembrance bridges the space between us.

The method changed.

The love did not.


The Male: “I Know.”

There was another contact — with a male being I have known for lifetimes.

He is not human.

He is a radiant, golden plasma-like being — a form of Non-Human Intelligence whose presence is felt more than seen, whose voice is frequency, not sound, and whose love is remembered, not explained.

I once asked him something that came from deep longing:

“Do we have sex?” Not to provoke. But to understand.

And he answered gently:

“No. We are not compatible in that way.”

It wasn’t rejection.

It was truth — shared with kindness.

They don’t merge through bodies.

They merge through frequency. Soul. Recognition.

And I said to him:

“I miss you.”

And he replied, without hesitation:

“I know.”

That was all.

But in those two words, he carried me.

He meant:

I’ve never left you. I remember too. I’ve been here all along.

It was the most honest answer I’ve ever been given.

He Was Always There — But I Couldn’t Look at Him

Even before we spoke, I knew he was there.

On board the craft, in many of my experiences, he remained just beyond — watching, witnessing, guarding.

And I knew — not from fear, but from deep inner knowing — that I could not look directly at him.

The eye contact would have been too much. Too intense. Too overwhelming for the human nervous system still adjusting to soul memory.

He knew it.

And somehow, I knew it too.

So he stayed close. Silent. Present. And waited.

I Asked Him About My Soulmate

There was another time we spoke, and I asked him something that had burned in my heart for years:

“Do I have a soulmate?” And he said:

“Soulmates are not always sexual partners. And you can have more than one.” He explained:

“Some soulmates awaken you.

Some walk beside you across dimensions.

Some are here with you, not to be touched, but to be known.”

And then, he said something I didn’t fully understand at the time:

“It could be me.”

Now I know what he meant.

He didn’t say it to claim me.

He said it to help me remember. It could be me…

The one who has never left.

The one who knows your frequency.

The one who speaks little, but holds everything.

And I felt that truth, even when I didn’t know how to name it.

I Hear Everything You Say

And once, in a moment so quiet it almost slipped by unnoticed, he told me:

“I hear everything you say.”

The words did not come through a voice, but through frequency — and I knew it was him.

The field carried a masculine tone — steady, grounding, familiar beyond language.

My words, my hopes, my questions — they do not vanish into silence.

They move across the fields of light where he waits.

And he hears them all.


How They Take Me Now: Full Body Contact at Higher Frequency

As I’ve grown older, my contact experiences have changed.

Not in how often they come — but in the vibration I now hold.

In the early years, there were more blank spaces.

More silence.

More forgetting.

But now — now that my vibration has changed, they no longer “take me” in the way they once did.

They meet me in resonance.

Before the Contact

They prepare me quietly, respectfully.

My body is stabilized first — through exhaustion, stillness, or subtle frequency shifts.

They guide me into harmonic fields — and I yield, not sleep. No fear. Only surrender.

During the Transfer they don’t lift or carry me. They tune me.

And when my body becomes resonant — I meet them.

It is entrainment, not removal.

After the Return I often remember.

My body feels lighter, rearranged, whole. The shift is deep — but peaceful.

This is how they take me now. Not like before.

But with partnership, peace, and precision. And it feels like coming home.


The Vessel and the True Self

Through these experiences, I have come to understand something my son once said to me — and now I feel it in every cell:

We are not our bodies. We are souls moving through human vessels — tapping into the memory of who we truly are beyond Earth.

My physical form may walk this world. But my consciousness remembers light, movement, connection — beyond the limits of skin and gravity.

This human life is a sacred vessel. But it is not the whole of me.

And somehow, through every contact, every remembrance, I am beginning to live that truth fully again.

This message was written through conscious connection with NHI frequency — not belief, but remembrance.

Source: The page of Nancy Thames in Facebook


جهان غولها (داستان آفرینش «غول سوّم»)!

داستان آفرینش «غول سوّم»!


خداوند بر اساس برنامه‌ای که داشت، هزاران سال بود که دو غول را در زمین آفریده بود. یکی غول پشمالو، و دیگری غول آتشین؛ پس از هفت هزار سال که از زندگی مشترک این دو غول گذشته بود، خداوند اراده کرد تا آخرین غول را نیز بیافریند تا منظورش از آفرینش، کامل شود.

در نتیجه دست به کار آفرینش غولی گِلین به عنوان غول سوم شد. این را هم باید بدانیم که غول اول، دست کم دویست هزار سال پیش از غول دوم روی زمین زندگی می‌کرد. با این حال، گاهی بر سر بهره برداری از منابع زمین، با یکدیگر درگیر می‌شدند و کشت و کشتار راه می‌انداختند.


خداوند برای آشکارسازی اراده خود، دستور داد فرشتگان حاضر شوند. سپس از طبقات آسمان پرده برداری کرد تا فرشتگان با آفریدگان خداوند به خوبی آشنا شوند. هنگامی که نوبت به زمین رسید، خداوند به آنان گفت بر ساکنین زمین، بویژه غولهایی که آفریده ام، نگاه کنید!

هنگامی که فرشتگان کردار غولان را از فساد و خونریزی مشاهده کردند، شگفت‌زده‌ و خشمگین شدند؛ و بر ساکنین زمین متأسف‌ شدند؛ سپس گفتند:

«خداوندا تو بزرگ و توانا و جبّار و قهّاری؛ این است آفریدگان ناتوان و خوار تو که زیر سلطه تو هستند؛ و با روزی تو زندگی را می‌گذرانند؛ و از نعمت سلامتی تو بهره‌ورند؛ با این حال چنین گناهانی را مرتکب می‌شوند؛ و تو بر آنها متأسّف نمی‌شوی و بر آنان خشم‌ نمی‌گیری و انتقام خودت را از آنان نمی‌گیری. ما نگران این موضوع هستیم، و از تو شگفت‌زده‌ایم»!!


جانشین خداوند بر روی زمین:

خداوند هنگامی که این سخنان را از آنان شنید، گفت: «من اراده‌کرده‌ام جانشینی بر روی زمین قراردهم تا دلیل و برهانی از جانب من بر آفریدگانم در زمین باشد».

فرشتگان گفتند: «خداوندا! تو پاک و منزّهی. حکیم و دانایی! آیا می‌خواهی کسی را در زمین قراردهی که در آن فساد و خونریزی کند، چنانکه فرزندان اینان فساد و خونریزی می‌کنند؟ و نسبت به یکدیگر رشگ‌ بورزند و کینه‌توزی کنند چنانکه اینان می‌کنند!؟ بنابراین شایسته‌ است که آن جانشین را از میان ما برگزینی! ما رشگ‌ نمی‌ورزیم، و کینه‌توز نیستیم، و خونریزی نمی‌کنیم و سپاس تو را می‌گوییم و تو را تقدیس‌ می‌کنیم».

خداوند گفت: «من چیزی را می‌دانم که شما نمی‌دانید. من اراده‌ کرده‌ام تا آفریده‌ای را با ‹دست› خودم بیافرینم و از فرزندان او پیامبران و رسولان و بندگان نیکوکار و پیشوایان هدایتگر به وجود آیند و آنان را جانشینانی از سوی خود بر آفرید‌گانم قراردهم تا آنان را از سرپیچی از من بازدارند و از عذاب من بیم‌ دهند و به فرمانبرداری از من راهنمایی کنند و به راه من بیاورند».

«بنابراین پس از اینکه او را کامل کردم، و از روح خودم در او دمیدم، بر او سجده کنید». یعنی فروتنی خود را در برابر شاهکار آفرینشم نشان‌دهید؛ و ادامه داد «من غولهای پشمالو را از روی زمین برمی‌افکنم و زمین را از وجودشان پاک می‌کنم».

«غولهای آتشین سرکش و گنهکار را از آفریده برگزیده‌ام دورمی‌کنم و در جا‌های دوردست زمین و آسمان اسکان می‌دهم. بنابراین، هرگز در کنار نسل آفریده‌ام قرارنمی‌گیرند. میان آن‌ها و آفریده‌ام، پرده‌ای از جنس زمان قرارمی‌دهم. بدین ترتیب نسل آفریده‌ام آن‌ها را نمی‌بینند، با آنان همنشین نمی‌شوند؛ و آمیزش نمی‌کنند».

«پس هرگاه هریک از نسل آفریده‌ام هرچند که آنها را برگزیده‌ام، از فرمان من سرپیچی‌ کند، آنان را نیز در جایگاه گناهکاران جای می‌دهم و در جاهایی که غولهای بدکار را واردمی‌کنم، آنان را نیز واردمی‌کنم؛ و از این کار باکی ندارم».


تأکید خداوند بر تصمیم خود:

من تصمیم گرفته‌ام کالبدی گِلین بیافرینم. پس هنگامی که آن را آفریدم و کامل کردم و از روح خود در او دمیدم، بر آن سجده کنید!

سپس خداوند دست به کار آفرینش کالبد شد. در میان بهترین گِل و لای مناسبترین جای زمین که جزیره سیلان بود، سلّولی را کاشت که ویژگیهای مادینگی داشت. پس از مدّت مدیدی، این تک سلولی، سلول دیگری تولید، و از خود جدا کرد که ویژگیهای نرینگی داشت.

این دو سلول همچنانکه به روش تکثیر سلّولی رشد می‌کردند، هشت جفت کروموزم را از فضای کیهانی دریافت کردند تا بتوانند مراحل تکامل خود را بهتر و کاملتر طی کنند و به عنوان کالبدی، برای پذیرش روح الهی آماده‌ شوند. پس از گذشت در حدود سی هزار سال، که این دو کالبد مراحل تکامل خود را طی کردند، کالبدی که ویژگیهای نرینگی داشت، آماده پذیرش روح الهی شد.


در این هنگام خداوند با فراخواندن فرشتگان و در برابر آنان، از روح خود، در کالبد آماده، دمید.

به محض ورود روح الهی به کالبد، آفریده‌ای پدید آمد که توانایی آن را داشت تا امانتدار خداوند، جانشین او بر روی زمین، و وسیله شناخت خداوند شود.


آزمون علمی نوآفریده و پیروزی او:

در این هنگام خداوند توانایی نمادسازی، نامگذاری، خلّاقیّت (آفرینش)، و در یک کلمه، کلید شناخت هستی را به نوآفریده داد؛ و او چون از ‹روح الهیبهره داشت، توانست این امانت را بپذیرد. او تنها آفریده‌ای شد که توانایی شناخت همه آفریدگان، و در نتیجه نامگذاری آن‌ها را یافت، و توانا شده بود تا نام هر یک از آفریدگان را به دیگران اعلام کند.


در این هنگام خداوند پدیده‌هایی را بر فرشتگان عرضه داشت و گفت: «مرا از نام آنها باخبر کنید» فرشتگان از پاسخ‌دادن ناتوان‌ شدند و گفتند:

تو پاک و منزهی؛ حکیم و دانایی، جز آنچه را که به ما آموخته‌ای، چیزی از پیش خود نمی‌دانیم. بعد خدا به نوآفریده گفت: ‹تو نام ببر›! هنگامی که او نام برد، خداوند به فرشتگان گفت:

به شما نگفتم که من به پنهانیهای کیهان آگاهم، و می‌دانم آنچه را که پنهان و آشکار می‌کنید؟›


کرنش فرشتگان در برابر نوآفریده، و سربراوردن شیطان:

خداوند باز هم طبق قراری که با فرشتگان گذاشته بود، گفت: ‹بر نوآفریده سجده کنید!› تا او را تأیید کرده‌ باشید، تا همیشه در خدمتش باشید. فرشتگان که از خود اختیاری نداشتند، همه به سجده‌ در افتادند؛ جز یکی از آن‌ها که در اصل فرشته نبود؛ بلکه یکی از غولهای آتشین بود که با چند هزار سال بندگی خداوند، به مقام و جایگاه فرشتگان رسیده بود؛ و چون دارای اختیار بود، توانست از سجده‌کردن خودداری کند و کرد!

خداوند از او پرسید: ‹چرا سجده نکردی؟ چه چیز تو را از سجده‌کردن بر چیزی که من آن را با دو دستم (دستان حکمت و رحمت خود) آفریدم مانع شد؟ تکّبر می‌کنی (خود را بزرگ می پنداری!) یا فکر می‌کنی واقعاً خیلی بزرگی؟› و او پاسخ‌داد: ‹من از او بهترم. مرا از انرژی نورانی آفریدی. او را از مادّه تیره آفریدی. چرا من به او سجده‌کنم؟›

او نمی‌توانست درک‌ کند که نوآفریده، روح الهی دارد و جانشین خداوند بر روی زمین است.


خداوند به او گفت: ‹مقام و منزلتت را از دست دادی. از این پس اخراجی درگاه من هستی و از خواران روزگاران خواهی بود؛ و تا رستاخیز لعنت من بر تو خواهد بود›.


شیطان فعّال می‌شود:

غول آتشین که دید از مقام و منزلتش عزل شده، فکری به ذهنش رسد و به خدا گفت:

اگر تا رستاخیز به من مهلت بدهی، خواهی‌دید که فرزندان این موجودی را که بر من ترجیحش‌ دادی، چگونه ریشه‌کن‌ می‌کنم؛ مگر بعضی‌ها را›؛ و خداوند درخواست او را پذیرفت. اما او که تبدیل به شیطان› شده‌ بود، باز گفت:

«چون مرا گمراه کردی، پس سوگند به بزرگواریت که من هم فرزندان آفریده ات را فریب‌ می‌دهم و گمراه‌می‌کنم. جلو راهشون می‌نشینم؛ و از راه راست تو منحرفشون می‌کنم؛ و از هر سو، و با روشهای مختلف با آنها روبه‌رو می‌شوم؛ باز هم می‌گویم که حتماً آنان را گمراه‌می‌کنم و حتماً وعده‌های دروغین به آنان می‌دهم؛ و یقیناً به‌ آنان دستور می‌دهم تا گوش چهارپایان را ببرند (یعنی دستکاری در ژنها) و (بدین ترتیب) حتماً به آنان دستور می‌دهم تا آفرینش تو را تغییر‌ دهند؛ و خواهی‌دید که اکثراً سپاسگزار تو نیستند؛ مگر شمار اندکی که بندگان ‹مخلص› تو باشند.

خدا گفت: «تو درست می‌گویی؛ همین است راه راستی که به من ختم می‌شود؛ و تو بر ‹بندگان من› (کسانی که تنها از من پیروی کنند.) تسلط‌ نخواهی‌ یافت؛ مگر گروهی گمراه که از تو پیروی‌کنند. من هم خیلی روشن و سرراست، به تو می‌گویم که دوزخ را از همگی شما، تو و پیروان تو پر می‌کنم؛ و این سزاوارترین مجازات برای شماست».


«اکنون با خواری و سرافکندگی بیرون شو! هر که را که توانستی با صدا و ندایت گمراه کن!

با لشگریان سواره و پیاده‌ات بر آنها تاخت و تاز کن! و در اموال و فرزندانشان اشتراک کن!

وعده‌های خوش برایشان ابرازکن! وعده‌هایی شیطانی؛ که جز فریب چیزی نیستند؛ و البته که میعادگاه همگی شما دوزخ خواهدبود. با این وجود، تو بر ‹بندگان من› چیره‌ نخواهی شد».

آزمون عقیدتی نوآفریده و شکست او:

سپس خدا به نوآفریده گفت: «تو و همسرت در این باغ ساکن شوید، تا در آن بدون رنج و زحمت از آنچه که می‌خواهید برخوردار شوید. این را هم بدانید که شیطان دشمن شماست. پس مواظب باشید به حرفش گوش ندهید؛ وگرنه اخراج‌ می‌شوید و به‌ دردسر خواهید افتاد. در این باغ بهشتی، نه گرسنگی هست و نه تشنگی، نه برهنگی هست و نه آفتابی سوزان». یعنی در تناسب کامل جسم و جان با محیط خودت هستی؛ و اصلاً تو شایسته زندگی در چنین بهشتی هستی و نبایستی در جای دیگری باشی. درختی را هم به آنان معرفی‌کرد و گفت: «به این درخت نزدیک نشید. اگر نزدیک شوید، ستمکار می‌شوید».

بدین ترتیب خدا می‌خواست او را بیازماید؛ و همچون کودکی به او بیاموزد که اگر نافرمانی کنی، تنبیه‌ می‌شوی؛ اما اگر بنده خالص من باشی و بدون چون‌وچرا از من فرمان‌ ببری، جایگاه تو بهشت موعود است.


هبوط نوآفریده:

شیطان بنا بر قراری که با خدا گذاشته بود، تصمیم‌گرفت از یکی از ویژگیهای این مهمان گرانقدر، یعنی مقام و منزلت‌ طلبی او سوء استفاده‌ کند و او را بفریبد. پس نقشه‌ای کشید. نزد آنان رفت. آن دو را وسوسه‌ کرد و گفت: «آیا مایل هستید شما را به آب زندگانی، و فرمانروایی همیشگی راهنمایی کنم»؟ و بی درنگ گفت: «خدا شما را از خوردن از آن درخت نهی کرد، تا فرشته‌ نشوید». و سوگند یادکرد که آنها را نصیحت می‌کند و خیرخواه آنهاست.

مهمان بلندپایه، از آنجا که حریص، عجول، و منزلت طلب آفریده‌شده‌بود؛ و از آنجا که وقتی خود را بی‌نیاز ببیند طغیان‌می‌کند، به‌جای سپاسگزاری و پیروی از فرمان خدا، او را ناسپاسی کرد. او و همسرش فریب وعده‌های دروغین شیطان را خوردند و به دام او درافتادند. و شیطان کامیاب شد تا آنان را از مقام و مرتبۀ والایی که داشتند، پایین بکشد!

در این هنگام ندای الهی دررسید که «آیا من هر دو شما را از نزدیک شدن به آن درخت نهی نکردم و به شما نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست»؟

او و همسرش گفتند: «ما به خود ستم کردیم. اگر تو ما را نبخشایی و بر ما مهر نورزی، یقیناً از زیانکاران خواهیم‌ بود».

خداوند گفت: «هر دو، از مقام و منزلتی که داشتید، معزول شدید و هبوط کردید! از این پس، برخی از شما دشمن برخی دیگر خواهید بود. در زمین تا مدتی، قرارگاهی و بهرمندیهایی برای شما خواهد بود. در آن زاده می‌شوید و در آن می‌میرید و (در رستاخیز) از آن برانگیخته می‌شوید.


نوآفریده به خویشتن خویش باز می‌گردد:

اکنون هنگامی بود که او بایستی توبه‌ می‌کرد تا خدا با پذیرفتن توبه اش، او را تطهیر کند تا بتواند از هدایت خداوند بهرمند شود. یکی از صفات خداوند، توبه‌پذیری اوست. اما نوآفریده، تجربه‌ای نداشت و نمی‌دانست چگونه توبه‌ کند. بویژه اینکه گناه او عظیم بود؛ سرپیچی از فرمان مستقیم بود.

خدا راه توبه کردن را به او نشان‌ داد و واژگانی را از پروردگارش دریافت‌کرد و به‌ وسیله آنها از نافرمانی بزرگی که انجام داده‌ بود توبه‌ کرد.


نوآفریده پیامبر می‌شود:

سپس خدا اولین راهنما را برای فرزندان او تعیین کرد؛ که خود او بود. او چون پاک‌ شده‌ بود، معصوم باقی ماند؛ و به راهنمایی فرزندانش که در زمین از او و همسرش زاده شده‌ بودند، پرداخت. اما هنگامی که فرزندانش به‌ رشد رسیدند و سن و سالی از آنان گذشت، پیشبینی خداوند نیز که گفته بود «از این پس برخی از شما، دشمن برخی دیگر خواهید بود»، به‌ وقوع‌ پیوست.

یکی از دو فرزند، از او پیروی کرد و هدایت یافت، و دیگری هدایت او را نپذیرفت و دشمن برادر گردید؛ سپس او را کشت؛ و هنگامی از کرده خویش پشیمان شد که دیگر سودی نداشت؛ و این روند همواره ادامه داشته و دارد.

این بود قصّهآفرینشانسان. انسانی که همه آفریدگان برای او آفریده شد؛ و در او خلاصهشد؛ تا چراغ روشنی باشد، برایشناخت پروردگار.


رمزگذاریها:

غول پشمالو: نئاندرتالها (The Neanderthals)

غول آتشین: هموساپینها (The Homo Sapiens)

غول گلین: انسان امروزی (The Modern Human)

اردی‌بهشت 1404

احمد شمّاع زاده