نوای نی در نیستان
(بازگشت به خویشتن)
احمد شمّاع زاده
سخنانی که درپیمیآید، چون از دل برامده، امیدست بر دل نیز نشیند؛ و هرگاه کارگردان نمایشی اهلدل و باذوقوانگیرهای، بتواند این احساسهای ناب را به گونة یک میانپردة نمایشی تکگویی (مونولوگ) بهاجرادراورد، کار شایستهای انجامدادهاست.
تصورکنید صحنهای را که پرده کنارمیرود و در تاریکی مطلق، نوری متغیر، از نورافشان بالای صحنه، بر روی انسانی با هیاًتی همچون شکلوشمایلی که مسیحیان برای حضرت عیسی مسیح(ع) ترسیم میکنند، بتابد. که البته این انسان سربهگریباندارد و بر روی زمین نشسته؛ و پس از زمان کوتاهی، درحالیکه دستهای خود را به سوی آسمان بلندمیکند، با لحنی طلبکارانه لب به سخنمیگشاید: « تو بودی که تنهای تنها بودی و … »
درباره ادامه حرکتهای این انسان و صحنه کار، کارگردان، بهتر میتواند نظر دهد.
این انسان نیز سه چهره دارد:
نماد حضرت «آدم»، نماد انسان مطلق، و نمادی از انسان سرگشته امروزی است.
کلامی چند از بن جان در لحظاتی با «او»
هلاتی علیالانسان حین منالدّهر لم یکن شیئاً مذکوراً (انسان: 1)
تو بودی که تنهای تنها بودی و دوستداشتی شهرة آفاق بشی که شدی!
پس دیگه چرا منو خرابم کردی. راه دیگهای وجود نداشت؟!
***
خوب نادونی رو گیرآوردی. من نادون رو بگو، گیر چه دانایی افتادم!!
تو خیلی فتّانی. تو شیطون رو هم درسمیدی؛
اما من… من، خنگونادونبودم. من که چیزی نمیدونستم.
اگر زرنگ بودم و چیز میدونستم که به دام تو نمیافتادم و گرفتار تو نمیشدم.
***
تو هم منو یادمدادی، هم دشمنو یادشدادی.
اما من تجربهای نداشتم و تو چاه دشمن افتادم.
بعد هم منو از خودت واکردی و ولکردی.
***
یادت میآد یادمدادی چکارکنم پیشت بیام؟
حالا بازم اومدم پیش تو؛
تا دردامو دواکنی؛ تا منو از خودم رهاکنی؛
تا آبروم ریختـه نشـه، تا پردهها پاره نشـه.
***
تو که میگفتی آبرومو محفوظمیکنی عیبامو مستورمیکنی،
پس نذار عیبامو مردم بدونن. دشمنا شاد میشن ها ...
من که رسوای توام، دیگه منو رسوای آدما نکن، دیگه دشمنشادم نکن.
***
گاهی منـو رنج مـیدی، خوب بده!
تحملمیکنم، تقصیر خودمه دیگه؛
اما بهت بگم؛ تحمل یـه چیزی رو ندارم.
اونهم رنج جداییه، این هم نوعی گداییه.
چکارکنم, دوستت دارم، فدات شم.
***
اصلاً مگه میشه تو نباشی در کنار من؟
مگه میشـه سیر نکنی توی خیال من؟
من تو رو هردم تو خودم حـس میکنم.
تو مثل آب زلال جاری، هردم توی هستیم جاریمیشی و سیرابمیکنی ضمیر تشنة منو.
***
دستای تو هم، مثل در خونة تو همیشه به روم بازه؛
پس چرا به مهمونی دستات نیام؟
اما من یک کمی خجالتیام.
پس دستای بازت رو با اشارة چشمی همراهشکن.
تا به مهمونی چشمات بیام.
***
به خودت قسمتمیدم، تنهام نذاری ها…
هرجا ببری قبوله. فرقنمیکنه، راه خودت، پیش خودت.
فقط منو دست کسی نسپری ها! که نالهام درمیآد.
***
هرچی دارم مال توه، هرچی کنم برای توه،
نخواستم. من هیچی رو نخواستم
قلبمو هم دادم به تو، فدای تو.
***
تو دوستداری؟ قبولداری؟ شبهامو مهمونت بشم؟
بازار ریسـمونت بشـم؟
شمع شبستونت بشم؟
اگر بشم چه خوش خوشم، همیشه خوشم.
***
نه شرقیام، نه غربیام، قربون اون بیرنگیتم.
قبولمداری؟ اگر داری، تو دوست داری روغن چراغ تمثیلت بشم؟
که اونم باید نه شرقی باشه، نه غربی باشه، روغـن بیرنگی باشه؟
***
خوب! تو که میگی دوست منی، دوسم داری،
پس دوستیمونو یادتنره که نمیره.
زیر قولت نزنی که نمیزنی،
اگر بزنی سر به بیابون میزنم ها...
***
مگه خودت نمیگفتی صدامکنی جوابمیدم.
حالا صدات کردم، چرا جواب نمیدی؟
کـار بـدی کـردم که جـواب نمیدی؟
جون من جواببده. قربونتم جواببده!
با گوشة چشمی هم که شده، جواببده!
***
راستی… راسته که میگن تو گفتی:
تو عاشق معشوقکشی! تو معشوق عاشقکشی!؟
اما چی شد؟ نفهمیدم! تو عاشقی یا معشوق؟ ... یا هم عاشقی هم معشوق؟
من که نفهمیدم. بگو تا منم بدونم تو کیهستی من کیام.
***
آخه این جوری که نمی شه…
اما نه ... تا حالا که همینجوریشو خواستی و شده.
... آره تو همه رو درسمیدی؛
حتّا درس خنّاسی به خنّاس میدی.
کسی نمیتونه پیش تو خودی نشونبده یا نازوکرشمه کنه، چه برسه به من فقیر که از اولش حلقة بندگی تو رو بهگوشکردم و چاکری تو رو پیشهکردم.
اما میدونم… تو هم همیشه به من لطفداری و باهام مهربونی ... با تو و همیشه با تو!
اهل دل میدانند مفاهیم این سخنان برگرفته از کلامالله مجید و احادیث قدسی است.
پاییز 1379- احمد شماع زاده