هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

سروده های دلنشین- 1

سهراب سپهری

منم زیبا

که زیبابنده ام را دوست می‌دارم

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می‌گوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه می جویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه می‌گویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا! من خدایی خوب می‌دانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی یا خدایی، مهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می‌دارم

طلب کن خالق خود را  بجو مارا،  تو خواهی یافت

که عاشق می‌شوی بر ما و عاشق می‌شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم، 

آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت

وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت می‌گفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می‌گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی،

ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت

اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدارم

غریب این زمین خاکی ام، آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو، جز من کس دیگر نمی‌فهمد، به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می‌گوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد


شعر حماسی فردوسی بزرگ پیرامون ایران بزرگ

در این خاک زرخیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود

وز آن، کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان،

گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ناب یزدان پاک

همه، دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود

گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما

که شد مهر میهن فراموش ما؟

که انداخت آتش در این بوستان؟

کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟

خرد را فکندیم این سان ز کار

نبود این چنین کشور و دین ما

کجا رفت آیین دیرین ما؟

به یزدان، که این کشور آباد بود

همه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارج داشت

کشاورز، خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر

گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت،

نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آن روی دشمن به ما چیره گشت

که ما را روان و خرد تیره گشت

از آن روز این خانه ویرانه شد

که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند

کشاورز باید گدایی کند


شراب روحانی، از شیخ بهایی

ساقیا بده جامی زان شراب روحانی

تا دمی بیاسایم زین حجاب ظلمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را

آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی وفا نگار من، می‌کند به کار من

خنده های زیر لب، عشوه های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم

در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی

ما ز دوست غیر دوست، مقصدی نمی‌خواهیم

حور و جنّت ای زاهد بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندی است، از رسوم بگذشتن

آستین این ژنده می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ رو ز می دیدم

گفتمش مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را، چون به یاد می آرم

می نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانه دل ما را از کرم عمارت کن!

پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید

بر دل بهائی نه، هر بلا که بتوانی


مرتضی عبداللهی

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق، آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده‌ای

بر صلیب عشق، دارم کرده‌ای

جام لیلا را به دستم داده‌ای

و اندر این بازی، شکستم داده‌ای

نشتر عشقش به جانم می‌زنی

دردم از لیلاست آنم می‌زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه، دیگر نیستم

این تو و لیلای تو، من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل می‌شوی، امّا نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی، گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می‌زنی

بر حریم خانه ام در می‌زنی

حال، این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم


گلشن رضوان، غزلی از حافظ

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی کزان چهره پرده بر فکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است

روم به گلشن رضوان، که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس!؟

که در سراچه ترکیب، تخت بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می آید

عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو، کس نشنود ز من


خوشنودی دلها، از نظامی گنجوی

عمر به خوشنودی دلها گذار

تا ز تو خوشنود بود کردگار

سایه خورشید سواران طلب

رنج خود و راحت یاران طلب

درد ستانی کن و درماندهی

تات رسانند به فرماندهی

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش

چون مه و خورشید جوانمرد باش

هر که به نیکی عمل آغاز کرد

نیکی او روی بدو باز کرد



کلبه دنج، از مشفق کاشانی

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ،

ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ای رﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ،

ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ،

ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭد،

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ
ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ

زندگی حالت بارانی چشمان تو است؛

که در آن قوس قزح های فراوان دارد

ﺯﻧﺪﮔﯽ آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺑﻮﯾﯽ،

ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ دارد!

ﺩﻝ ﺍﮔﺮ می‌شکند،

ﮔﻞ ﺍﮔﺮ می‌میرد،

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ می‌گیرد،

ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ماست.

ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ مگیر! زندگی کن!

رونق عمر جهان چند صباحی گذراست

قصّه بودن ما برگی از دفتر افسانه‌ای راز بقاست

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ؛

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ!

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ!

ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد.

گرداوری، ویرایش و آماده سازی: احمد شمّاع زاده

شرحی بر: والنّجم و الشّجر یسجدان

 

شرحی بر:

والنّجم و الشّجر یسجدان

احمد شمّاع زاده


وبسایت شیعه نیوز در ذیل تفسیر این آیه آورده است:

«گرچه معنای اصلی نجم همان ستاره است، اما بسیاری از مفسران قرآن با توجه به کنار هم قرار گرفتن "نجم" و "شجر" نجم را به گیاه بدون ساقه (بوته ای) معنا کرده اند».

نظر: اگر درست پژوهش کرده و به این نتیجه رسیده باشید، پس بسیاری از مفسران خیلی بیجا این کار را کرده اند. دلیل بیجایی و ناشایسته بودن کار آنان در پی خواهد امد.

«برخی از مفسران نیز نجم را حمل بر همان معنای اصلی خود کرده و می گویند؛ نجم آن است که در آسمان است (ستاره) و شجر همان درخت است که در زمین است، و شاید هدف از یاد کردن این دو با هم، بیان دورترین چیزها و نزدیک ترین آنها به ما، در طبیعت بوده باشد».

نظر: از کنار هم قراردادن دو چیز دور و نزدیک چه بهره ای نصیب انس وجن (آیه خطابش به جن و انس است.) میشود تا آن را به قرآن کریم و عظیم ربطش دهیم؟!! خداوند مانند ما از این‌گونه کارهای بیهوده و ناشایست نمیکند. از سوی دیگر از این برخی و بسیاری میتوان نتیجه گرفت که بسیاری از مفسران بی‌آنکه در آیات قرآن تدبّر کنند، آن را تفسیر میکنند.

ترجمان وحی، شماره بیست و نهم، مقاله مندرج در صفحه هشتادویک:

والنجم والشجر یسجدان(الرحمن: 6 )

ترجمه: و بوته و درخت چهره سایانند.

مترجمان این واژگان را به طرق مختلف ترجمه کرده اند. برخی مانند آربری و بل این واژگان را به ستارگان و درختان ترجمه کرده اند. اما از آنجا که به اعتقاد برخی مترجمان میان درخت و ستاره رابطه ای وجود ندارد این واژگان را به گیاهان و درختان ترجمه کرده اند.

نقد این بخش از مقاله:

اگر در آیه تدبر نکنیم میان درخت و ستاره رابطه ای وجود ندارد؛ ولی اگر تدبر کنیم، آیا از این بهتر هم می‌شود رابطه ای وجود داشته باشد؟:

ستاره ای (نجم) همچون خورشید، نماد بزرگترین و کاملترین تکساختی در میان جمادات است که از آغاز تاکنون به چشم انس و جن و بی واسطه وسایلی همچون تلسکوپ آمده و درخت (شجر) نماد بزرگترین و کاملترین نباتات یا گیاهان است.

خداوند می‌خواهد بگوید بزرگترینهای آفرینش من که به چشم شما می‌آیند و پیش از آفرینش شما وجود داشته‌اند، در برابر من خاضع و خاشع اند. پس شما ای جن و انس که از بزرگترینهای جانداران و با شعورترینشان هستید، نیز شایسته و بایسته است که تکبّر نورزید و در برابر من خاضع و خاشع باشید.

واقعاً این مفسّران، چه زحمتها که نمیکشند تا با پیرایه بستن بر کلام بی پیرایه خداوند، بندگان خدا را منحرف کنند!!


یادآوری:

- ترجمه واژه نجم به معنای ستاره پرارزش را همگان میفهمند و به هیچ روی قابل قیاس با بوته کم ارزش نیست! از سوی دیگر لزومی ندارد تا ذهن خواننده قرآن را از آن منحرف کرده و به چیز دیگری منعطف کنیم. چرا با بیدقتی و اهمال و تدبّر نکردن در آیات قرآن، آیات الهی را از معنا و مفهوم خود تهی کنیم!!

- گفتنی است که سجده ستاره (نجم) و دیگر اجرام آسمانی و آنچه در زمین است همچون گیاهان برای خداوند در آیاتی دیگر و بویژه آیه زیر به روشنی بیان شده که مانند آیه 6 سوره الرّحمن هم از نجم در آن یاد شده و هم از شجر:

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِیf السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِی الْأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَکَثِیرٌ مِنَ النَّاسِ ۖ وَکَثِیرٌ حَقَّ عَلَیْهِ الْعَذَابُ ۗ وَمَنْ یُهِنِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ مُکْرِمٍ ۚ إِنَّ اللَّهَ یَفْعَلُ مَا یَشَاءُ (حج: 18)


برای آگاهی بیشتر کسانی که به این مبحث علاقمندند:

A wonderful discovery about plants: https://www.academia.edu/99502467

نگارش: ششم بهمن ماه 1399

ویرایش دوم: آذر 1400

ویرایش سوم: آذر 1402

ویرایش چهارم: دی 1402

احمد شمّاع زاده

طیف کامل نور در قرآن

طیف کامل نور در قرآن

احمد شمّاع زاده

نکته‌ای مهم:

اگر مفسّران و قرآن پژوهان از این نکته غافل شوند که «همه دانستنیهای لازم برای زندگی انسان، در قرآن یافت میشود»، هم به خود و جامعه بشری ستم کرده‌اند و هم به خدا و قرآن. زیرا منظور نظر خداوند کریم از آوردن آیات و نشانه های دیریاب و برخی گاهها اعجازگونه، این است که همواره در آنها نکاتی را آورده که ما باید با دقت بسنده ای به پژوهش در آنها بپردازیم و اهمال گونه ازکنارشان نگذریم؛ نه اینکه آن هنگام که دانش روز به رمز آن اعجاز رسید، ما بگوییم که قرآن کریم پیشتر، این نکته را یاداوری کرده است!! به همین دلیل فرموده است:

إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِلْعالَمِینَ وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِینٍ (ص: 87 و 88)

او جز یک یاداورى براى جهانیان نیست؛ و خبرش را پس از مدّتى خواهید دانست.

این دو آیه کوتاه به ما می‌گویند که قرآن خبرهایی برای جهانیان (و نه تنها مسلمانان) دارد و بویژه برای دانشمندان که آن خبرها را به موقعش متوجه خواهند شد. این معنا در این دو آیه مستتر است که ای مسلمانان اگر شما در فهم آن بکوشید، پیش از دیگران به دانستن خبرهایش موفّق خواهید شد.

****

مشغول خواندن قرآن بودم. به این آیه رسیدم که خداوند به حضرت موسی در روز برگزیده شدنش به پیامبری میگوید: و ادخل یدک فی جیبک تخرج بیضاء من غیرسوء فی تسع آیات.

ترجمه: و دستت را در گریبانت ببر. بیرون میآید نور سفیدی بی زیان، در نه آیه (نشانه). (نمل: 12)

موضوع و نکته کلیدی در این گفتار، عبارت فی تسع آیات (در نه نشانه) است؛ بویژه آنکه میان عبارتهای من غیرسوء (که مربوط است به نور دست حضرت موسی) و فی تسع آیات (که وصف چگونگی آن نور است)، علامت صلی که نشانه وصل است، آمده. یعنی بهتر آن است که میان این دو عبارت در خواندن و فهم آیه جدایی نیفتد.

این آیه را در طول عمر خود، شاید بیش از هزار بار خوانده، و مانند دیگران از آن گذر کرده بودم؛ ولی به خواست خداوند تنها امروز به فهمش نائل آمدم:

تا خواندمش به خود گفتم موضوع آیه ظاهراً نور است. شاید به طیف نور مربوط شود.

سپس گفتم ولی طیف نور هفت رنگ دارد؛ و این عبارت اشاره به نه آیه (نشانه) دارد.

سپس گفتم شاید طیف نور اصلی و کامل نه رنگ داشته باشد که پژوهشگران فیزیک نور هنوز به دو رنگ دیگرش دست نیافته اند و قرآن کریم مانند بسیاری موارد خواسته است به پژوهشگران اعصار و قرون نکته ای را یاداوری کند؛ و در اینجا اینکه:

طیف کامل نور، نه رنگ دارد و نه هفت رنگ.

این گفت و گوی من با خودم یک دقیقه هم طول نکشید که دو سر طیف نور به ذهنم رسید: فرو سرخ و فرا بنفش...

برای اطمینان بیشتر، حاشیه قرآنم را نگاه کردم. دیدم چیزی نوشته نشده؛ و نتیجه گرفتم که مفسران در درک این آیه مانند بسیاری آیات، ناتوان بوده اند؛ و مطمئن شدم که نظرم به حقیقت بسیار نزدیک، و یا عین حقیقت است.

بنابراین، خداوند کریم هزاروچهارصد سال پیش، در قرآن عظیم اعلام کرده که نور دیدنی، طیف دارد و طیف کاملش دارای نه رنگ است.

هفت رنگ دیدنی طیف نور را نیوتن کشف کرد؛ ولی پرتو نادیدنی فروسرخ به وسیله ویلیام هرشل در سال 1800، و پرتو نادیدنی فرابنفش به وسیله یوهان ویلهلم ریتر در سال 1801 یعنی پس از گذشت صد سال از کشف نیوتن کشف شدند. قرآن کریم 1200 سال پیش از اینان از شکلگیری طیف کامل نور از نه رنگ رنگارنگ خبر داده بود!! سبحان الله

******

اکنون شایسته است به یکی از بهترین ترجمه‌های قرآن کریم یعنی ترجمه استاد بهاءالدین خرمشاهی که خلاصة التفاسیری هم دارد، نگاهی بیندازیم تا بدانیم آنچه که در تفسیرها، و به تبع آنها در ترجمه‌ها در این زمینه آمده چگونه است:

و دستت را در گریبانت کن، تا سفید و درخشان بدون هیچ بیماری (پیسی) بیرون آید (و با) معجزات نهگانه به سوی فرعون و قومش (برو) که ایشان قومی نافرمانند.

انسان شگفتزده می‌شود از اینکه یک استاد دانشگاه که عمری را در قرآن پژوهی گذرانده و تصورم بر این است که واژه قرآن پژوهی را اولین بار ایشان به کار برده، و کتاب مهمی از خود را با این عنوان آراسته، آیه مهمی از قرآن را چنین بیدقت ترجمه کند!!

نگارنده این قصور را تنها می‌توانم به حساب اعتماد بیش از حد پژوهشگران قرآنی به تفسیرها بدانم. چنانکه دلیل خوابنامه انگاشتن قرآن توسط دکترسروش نیز همین است که ایشان تصور کرده هرانچه که در تفسیرها آمده، قرآن است. در صورتی که قرآن، قرآن است و تفسیرها نظر مفسرند درباره آیات قرآن؛ گاهی درست و گاهی نادرست؛ و دانستن این موضوع مسأله پیچیده ای نیست.

و اما چرا بیدقتی!؟

ایشان فی تسع آیات، به معنای در نه نشانه را، معجزات نهگانه ترجمه کرده است.

معنای آیه، اجزای کتاب‌های مقدس، نشانه، پدیده، و معجزه است.

اما منشأ اشتباه ایشان در کجاست؟

یک- به آن دلیل که حضرت موسی در طول دوران رسالت خویش، نه معجزه آورد تا قوم فرعون و نیز قوم خود را بیشتر به نبوت خویش مطمئن، و یا توبیخشان کند، که در آیه‌ صدویک سوره اسراء (ولقد آتینا موسی تسع آیات بیّنات) آمده است، ایشان این تسع آیات بیّنات را با آیه سوره نمل که تنها تسع آیات است و صفت بیّنات را ندارد، یکی گرفته‌اند و به این موضوع مهم توجه نکرده اند که آیه سوره نمل مربوط است به روز بعثت حضرت موسی در طور سینا، و آیه سوره اسراء مربوط است به طول دوران رسالت او.

دو- در آیات سی و یکم تا سی و سوم سوره قصص آمده است که خداوند در روز بعثت حضرت موسی به وی می‌گوید با این دو معجزه (عصا و یدبیضاء) به سوی فرعون برو. چگونه می‌شود که در یک آیه به او بگوید با این دو معجزه به سوی فرعون برو و در آیه‌ای دیگر بگوید با نه معجزه ای که هنوز پدید نیامده اند!!؟

سه- در تشریح فی تسع آیات بینات، باید گفت بیّنات جمع بیّنه، به معنای آشکار و نیز دلیل و برهان است، و چون خداوند می‌خواسته طیف نور را یاداور شود، تنها گفته تسع آیات، تا هیچ‌گاه معنای بیّن یا آشکار نیز به خاطرها خطور نکند، زیرا نورهایی که تشکیل‌دهنده نور سفید هستند، آشکارا جدای از یکدیگر دیده نمیشوند؛ بویژه نورهای دو سر طیف نور که به نامرئی یا نادیدنی شهرت دارند. پس معجزه قرآن این است که صفت بیّنات را در آیه دوازده سوره نمل نیاورده است.

دستاوردهای دانش در زمینه طیف کامل نور:

نه رنگ طیف نور، به ترتیب از قرمز (بلندترین طول موج) در یک سر طیف نور شروع می‌شود، و به رنگ بنفش (کوتاهترین طول موج) در انتهای دیگر آن، پایان می‌یابد. این رنگهای نه گانه را طیف کامل نور سفید عنوان داده اند.

نور مرئی تابشی الکترومگنتیک است که به چشم انسان میآید. نور مرئی یا دیدنی، با طول موجی از حدود 380 تا حدود 740 نانومتر جای دارد. محدوده نور دیدنی میان دو نور نامرئی فروسرخ، و نور نامرئی فرابنفش، قرار دارد.


تابش فروسرخ یا اشعّه مادون قرمز (Infrared Radiation)، در فیزیک به بخشی از طیف امواج الکترومگنتیک گفته می‌شود که طول موج آن‌ها بلندتر از دامنهٔ نور مرئی، و کوتاه‌تر از دامنهٔ رادیویی باشند. امواج فروسرخ در بازه بسامدی ۳۰۰ گیگاهرتز تا ۴۰۰ تراهرتز و طول موج یک میلیمتر تا ۷۵۰ نانومتر قرارمی‌گیرند.

نگارش و ویرایش: بهمن 1394

ویرایش دوم: خرداد1396

ویرایش سوم: فروردین 1398

ویرایش چهارم: دی 1402

احمد شمّاع زاده

نسیم شمال و آل علی

با آل علی هر که در افتاد ورافتاد

از

«نسیم شمال»


پس از آنکه نیکلای اول تزار روسیه (Nicholas I, Emperor of Russia) فرمان گلوله باران حرم امام رضا را صادر کرد و گفت: حرم را زیر و رو می‌کنم تا ببینم چه کسی جلو مرا می‌گیرد!

شب که فرارسید، دو واقعه همزمان رخ داد:

یکی اینکه نیکلای اول به طور ناگهانی مرد؛ و هیچ‌گاه هیچ‌کس ندانست علت مرگش چه بوده است! اگر نام او را در نت سرچ کنید، به این حقیقت پی خواهید برد.

دوم اینکه طبع شعر سید شرف‌الدین حسینی، مدیر نشریه نسیم شمال، گل کرد و این شعر پرمعنا و توحیدی را سرود که چون از دل برامده، بر دلها می‌نشیند. از دوران کودکی به یاد دارم که جمله با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد در میان مردم رایج بود؛ ولی تاکنون دلیل آن را نمی‌دانستم.

بدان جهت نوشتم توحیدی که سیّد شرف الدین در شعر خود به مانند شیعیان سنّتی نظری نداده است. آنان مایلند امامان را به جای خداوند بنشانند و در این مورد بگویند امام رضا موجب مرگ نیکلای شده یا امام رضا فلانی را شفا داده است. باید به آن‌ها گفت هیچ‌کس حتا رسول اکرم (ص) و فرشتگانش در دستگاه خداوندگار کاره‌ای نیستند. چنانکه فرشتگان گفتند ما علم لنا الا ما علّمتنا.

این نکته مهم در روابط مخلوق (آفریدگان) با خالق (آفریدگار) را خداوند در بسیاری از آیات یاداورمان شده؛ تا امامان و یا رسول خدا را به جای خداوند ننشانیم و از آنان چیزی مخواهیم و ایمان داشته باشیم آنچه که از بدوخوب به ما میرسد از خداوند است و بس! البته بدی را خداوند مستقیماً به ما نمی‌رساند بلکه نتیجه و انعکاس اعمال ما، ولی با تأیید اوست.


دیشب به سرم باز هوای دگـر افتـاد

در خواب مرا سوی خراسان گذر افتاد

چشمم به ضریـح شه والا گهر افتاد

این شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد:

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


این قبر غریبُ الغُـرَبا، خسرو طوس است

این قبر مُعین الضّعفا، شمس شموس است

خاک در او ملجأ ارواح و نفـوس است

باید ز ره صدق بر این خاک درافتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


حـوران بهشتی زده اندر حرمش صف

خیل ملَک از نور، طبق‌ها همه بر کف

شاهـان به ادب در حرمش گشته مشرّف

اینجاست که تاج از سر هر تاجوَر افتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


اولاد علی شافع یوم عرصات اند

دارای مقامات رفیـعُ الدرجات اند

در روز قیامت همـه اسباب نجات اند

ای وای بر آن کس که به این آل درافتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


کام و دهن از نام علی یافت حـلاوت

گل در چمن از نام علی یافت طراوت

هر کس که به این سلسله بنمود عداوت

در روز جزا جایگهش در سقر افتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


هرکس که به این سلسله پاک، جفا کرد

بد کرد و نفهمید و غلط کرد و خطا کـرد

دیدی که یزید از ستم و کینه چه‌ها کرد

آخر به درک رفت و به روحش شرر افتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


ای قبله هفتم که تویی مظهر یاهو

ای حجت هشتم که تویی ضامن آهو

ما جمله نمـودیم به سوی حرمت رو

از عشق تو در قلب و دل ما شرر افتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد

نقدی بر: ساقینامه رضی الدّین آرتیمانی

نقدی بر:

ساقینامه رضی الدّین آرتیمانی

چند سال پیش ویدئویی را در فیسبوک دیدم که خانمی در حدود ۴۵ ساله، در گوشه پاساژی در تهران برای دوستانش اشعار نغزی را بسیار زیبا میخواند و رهگذران به صدای دلنواز او گوش می‌دادند و با گوشیهای خود از او فیلم می‌گرفتند. مایل بودم بدانم این اشعار از کیست.

چند ماه پیش، خانم باران نیکراه همان اشعار را دگلمه کرد و گفت از ساقینامه رضی الدین آرتیمانی است.

مدتی است که برخی از اشعار بسیار زیبا را در مجموعه‌ای زیر عنوان سروده های دلنشین گرد آورده‌ام. پس از آنکه ساقینامه را در نت یافتم و بیت‌های اولیه ساقینامه را با یکی از سروده ها که سراینده اش میرزا حبیب اصفهانی است مقایسه کردم، متوجه شدم خانمی که در پاساژ می‌خواند اشعار میرزا حبیب را می‌خوانده و خانم دگلمه گوی، اشعاری از آغاز ساقینامه رضی الدین را می‌خوانده که هرچند بسیار شبیه به هم هستند، هیچ ربطی به یکدیگر ندارند جز اینکه بگوییم میرزا حبیب از رضی الدین که دو قرن پیش از او میزیسته برخی بیتها را از وی وام و الهام گرفته است.

چون ساقینامه بسیار بلند و بالغ بر ۱۴ صفحه می‌شد، نتوانستم همه را یک‌جا و با دقت بخوانم. پس از مدتی که تصمیم گرفتم دوباره آن را مرور کنم، متوجه شدم برخی بیتها گنگ و نامفهوم هستند و از نظر نگارشی، همه ساقینامه باید ویرایش شود تا بیتهایش مفهوم شود.

کار را که آغاز کردم و سختی کار را که دیدم، دریغم آمد آن را منتشر نکنم؛ بویژه آنگاه که به آخر ساقینامه رسیدم و تعریف و تمجید اغراق آمیز از شاه عباس در آن موج می‌زد، گویی سطل آب سردی بود که بر سر پرشوروشوقم که از این اشعار برافروخته شده بود، ریخته شد!!:

بخور می که در دور عباس شاه

به کاهی ببخشند کوهی گناه

سکندر توان و سلیمان شدن

ولی شاه عباس نتوان شدن

از آنجا که تعریف و تمجید چاپلوسانه از شاه عباس در این ساقینامه به این دو بیت ختم نمی‌شود، تصمیم گرفتم تا آنجا که در توان دارم نقدی بر ساقینامه بنویسم، بلکه بتوانم پرسشهایی را که برای من مطرح شده با دیگران در میان گذارم.

درباره شکل ساقینامه:

برخی بیتها نامفهوم بودند و نیاز داشتند که اصلاح شوند که در جا صورت گرفت. ولی برخی از بیتها نیاز به پژوهش داشتند تا به درستی معنای شعر مطمئن شوم. این کار نیز صورت گرفت و ساقینامه ای که در پی خواهد آمد، تا آنجا که در توان من بوده، ویرایش شده است.

درباره محتوای ساقینامه:

شناخت شخصیّت و درک شاعر: تا پیش از رسیدن به تعریف و تمجید از شاه عباس، تصورم بر این بود که رضی الدین، عارف سالکی است که به مقاماتی در عرفان رسیده و هنگامی که او را در چارچوب آن اشعار می‌دیدم، هم در سرودن چنین شعری او را متبحّر، و هم در رسیدن به چنین جایگاهی نسبت به او ارادت یافتم. ولی هنگامی که در انتهای ساقینامه اشعاری تملق آمیز یافتم، به یکباره ارداتم از او سلب شد به این دلایل:

یک- مفهوم دوگانه می: در بیت اول از دو بیت بالا، واژه می، مفهوم عرفانی خود را از دست می‌دهد؛ و تنها می واقعی از آن استنباط می‌شود؛ و می ی را که در تمام ساقینامه از آن یاد کرده بود، به زیر پرسشهای بیشماری می‌برد و خواننده را سردرگم می‌کند؛ به دو دلیل:

یکی اینکه می‌گوید در دولت شاه عباس می خوارگی آزاد است.

دوم اینکه میخوارگی شاه عباس را تأیید می‌کند؛ بویژه آنکه می‌دانیم بر دیوارهای سالنهای عالی قاپو (البته اگر پس از انقلاب آنها را دستکاری نکرده باشند! و یا زیر پوشش تعمیرات آن‌ها را نپوشانده باشند!) دختران جام بر دستی را در بزم شراب شاه عباس می‌بینیم!

دو- بالا بردن و اغراق در مقام شاه عباس: می‌گوید می‌شود اسکندر و سلیمان شد، ولی نمی‌شود شاه عباس شد!! درست است که اسکندر مقدونی کشورگشا بود و کاخ هخامنشیان را به آتش کشید و در تاریخ لکّه ننگی از خود بر جای گذاشت، ولی به هر روی شخصیتی خونریز همچون چنگیز مغول بود و مشکلی نیست که بگوید می‌شود مثل اسکندر شد، اما شاعر چرا سلیمان نبی را در ردیف اسکندر قرار داده و او را کم اهمیت و کمتر از شاه عباس جلوه داده است؟!!

اول اینکه سلیمان را در کنار شخص خونریزی همچون اسکندر گذاشتن خود، کمال بی انصافی است؛ زیرا اسکندر پیرو نفسش بود؛ ولی سلیمان نبی همچون کورش بزرگ (ذوالقرنین)؛ تنها به خواست خداوند کارها را به انجام می‌رسانده و باز هم همانند کورش بزرگ شخص خونریزی نبود.

سلیمان نبی کسی است که قدرت خود را بی‌واسطه از خداوند گرفته، آنجا که به خداوند گفت:‌ «به من پادشاهی یگانه‌ای عطاکن که هرگز پس از من به کس دیگری ندهی»!؟ و خداوند درخواست او را پذیرفت. بدین ترتیب بیت سکندر توان و سلیمان شدن ولی شاه عباس نتوان شدن، حرف مفتی بیش نیست؛ زیرا که در مخالفت با آیات قرآن کریم است و گویی در عالم مستی بیان شده است.

دوم اینکه جایگاه و مقام شاه عباس را فراتر از خدا می‌داند و او را به گونه‌ای معرفی می‌کند که در حکومت وی کوهی از گناه را به کاهی می‌بخشند؛ که اصولاً کسی وظیفه و توان بخشیدن حرام خدا را ندارد؛ و خود خداوند هم چنین کاری را نمی‌کند؛ مگر در مورد بندگان توبه کننده اش.

عارف سالک یا شاعر درباری؟

کسی که این شعر را می‌خواند، تا زمانی که به انتهای آن نرسیده، تصورش بر این است که با عارف سالکی همنوا شده که به مراتبی از عرفان واصل شده است؛ ولی هنگامی که می‌بیند شاعر از شاه بر سر قدرتی که از خانقاه (خوانگاه) برخاسته و هنرش تبلیغ و گسترش شیعه صفوی است، و با پشتوانه خانقاه توانسته کشور را خوب اداره کند و به سامان رساند، از تصور خود شرمنده می‌شود.

تفکر شیعه صفوی همان است که ملا محمدباقر محلسی را وامی‌دارد تا در آغاز کتاب معراج السّعاده که کتابی اخلاقی است، در مدح فتحعلی خان قاجار، چند صفحه را به چاپلوسی و در آستان بوسی اختصاص دهد و نه تنها خود را، بلکه شنونده را نیز از دایره اخلاق خارج می‌کند. همه این انحرافها ناشی از افراط در شیعیگری افراطی، غیرعقلانی، و تفرقه افکنانه است.

بررسی ساقینامه:

یک- این ساقینامه با ابراز ارادت نسبت به مولا علی آغاز می‌شود و تا چندین بیت ادامه می‌یابد. در بیت دوم آمده است: که آمد به شأنش فرود انّما؛ که منظور وی آیه ۵۵ سوره مائده است:

انّما ولیکم الله و رسوله… که گفته شده در شأن امام علی نازل شده است.

دو- در وصف امام علی می‌گوید: او همچون درّی است که عرش، صدف آن درّ است.

کارمایه شاعران، همچون طنزپردازان، اغراق است؛ اگر اغراق نباشد کمدی و طنز کمتر مؤثر می‌شوند. بسیاری از اشعار هم هستند که عنصر اغراق در آن‌ها وجود ندارد و یا کم است؛ ولی متأسفانه بسیاری از شعرای شیعه، به دلیل پی نبردن به مفهوم عرش، عرش الهی را که خداوند بسیار به آن مباهات می‌کند و آن را عظیم می‌داند، و با افتخار خود را رب العرش العظیم می‌نامد، در حد سنگی در ترازویی برای سنجش مقام امامان و امامزادگان دراورده اند. نمونه:

علی بر عرش بالایی امیر است علی بر عالم و آدم امیر است

هرچه داریم، همه از کرم عبّاس است عرش، یک ذره ز خاک قدم عباس است

در بیت اول، علی جای خدا می نشیند ، که فرمانروای عرش است (و علی العرش استوی) و در بیت دوم خداوند با خاک قدم حضرت عباس یکسان می‌شود!! زیرا عرش نتیجه تجلّی ذرّه ای از نور ذات احدیّت است.

بنابراین، مصرع به درّی که عرش است او را صدف نیز سخنی از سر نادانی است.

سه- در این نکته نیز درمانده ام که چگونه شاعر از سویی مدیحه سرای شاه صفوی می‌شود که خاستگاهش خانقاه است، و واژگان و برواژگانی همچون هوهو زدن و رقص سماع را به کار می‌گیرد که ویژه خانقاه هستند؛ ولی گذشته از رفتن به مسجد، رفتن به خانقاه را مردود می شمارد و دیگران را از رفتن به خانقاه منع می‌کند؟!!

چهار- در این موضوع نیز درمانده ام که چگونه می‌شود کسی تا این اندازه فناء فی الله شود و باز هم از دنیا و شاه و دعا برای شاه و… سخن بگوید. این امکان ندارد که هم دنیا را داشته باشی (تخلیه نشده باشی) و هم به شهود (تحلیه) رسیده باشی. اگر کسی به شهود برسد، می‌شود همچون شهاب الدین سهروردی، عین القضات همدانی، و منصور حلاج که توسط حااکمان روزگارشان از میان رفتند و نه مداح شاه!!

پنج- کسی که می‌گوید برو کفر و دین را وداعی بکن به وجد اندر آ و سماعی بکن، چگونه می‌تواند پیرو و مدیحه گوی علی باشد؟ جز آنکه علی را هم شخصیتی خانقاهی بداند!!

شش- در وصف اغراق آمیز شاه عباس، می‌گوید:

سگش بر شهان دارد از آن شرف که باشد سگ آستان نجف

از بس که مدّاحان در این دوران به پیروی از شاعران و مدّاحان پیشین، سگ درگاه را تکرار کرده اند، این عنوان نفرت انگیز شده است.

هفت- به طور خلاصه و خوش‌بینانه تنها می‌توان گفت شاعر در دوران تمرین برای تخلیه بوده تا بلکه به تحلیه برسد، که ساقینامه را سروده؛ و این ساقینامه از دل بر نیامده تا بر دل نشیند، مگر اینکه بتوانیم از صنعت شعری آن بهره ای ببریم، بی‌آنکه سراینده را در نظر آوریم.

پیرامون حضرت سلیمان: خدا را چگونه می‌بینی؟: https://www.academia.edu/6863770

سروده های دلنشین: https://www.academia.edu/102886744

بیست و هشتم آذر 1399

ویرایش دوم: یازدهم دی 1402

احمد شمّاع زاده


متن ساقینامه:

الهی به مستان میخانه‌ات

به عقل آفرینان دیوانه‌ات

به دردی کش لجّهٔ کبریاء

که آمد به شأنش فرود انّما

به درّی که عرش است او را صدف

به ساقیّ کوثر، به شاه نجف

به نور دل صبح خیزان عشق

ز شادی به انده گریزان عشق

به رندان سرمست آگاه دل

که هرگز نرفتند جز راه دل

به انده‌ پرستان بی پا و سر

به شادی فروشان بی شوروشر

کزان خوبرو، چشم بد دور باد

غلط دور گفتم که خود کور باد

به مستان افتاده در پای خم

به مخمور با مرگ یا اشتلم

به شام غریبان، به جام صبوح

کز ایشان ست شام و سحر را فتوح

که خاکم، گلم ز آب انگور کن

سرا پای من، آتش طور کن

خدایا! به جان خراباتیان

ازین تهمت هستی ام وارهان

به میخانهٔ وحدتم راه ده

دل زنده و جان آگاه ده

که از کثرت خلق، تنگ آمدم

به هر جا شدم، سر به سنگ آمدم

بیا ساقیا می به گردش در آر

که دلگیرم از گردش روزگار

می ی ده که چون ریزی اش در سبو

بر ‌آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که در دل چو منزل کند

بدن را فروزان‌تر از دل کند

از آن می که گر عکسش افتد به باغ

کند غنچه را گوهر شبچراغ

از آن می که گر شب ببیند به خواب

چو روز از دلش سر زند آفتاب

از آن می که گر عکسش افتد به جان

توانی به جان دید حق را عیان

از آن می که چون شیشه بر لب زند

لب شیشه تبخاله از تب زند

از آن می که گر عکسش افتد به آب

بر آن آب، تبخاله افتد حباب

از آن می که چون ریزی اش در سبو

بر آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که در خم چو گیرد قرار

بر آرد خم آتش ز دل همچو نار

می صاف، ز آلودگیّ بشر

مبدل به خیر اندر او جمله شر

می معنی افروز صورت گداز

می یی گشته معجون راز و نیاز

از آن آب، کاتش به جان افکند

اگر پیر باشد، جوان افکند

می یی را کزو جسم، جانی کند

به باده، زمین آسمانی کند

می یی از منی و تویی گشته پاک

شود جان، چکد قطره‌ای گر به خاک

به انوار میخانه ره پوی، آه

چه میخواهی از مسجد و خانقاه؟

بیا تا سری در سر خم کنیم

من و تو، تو و من، همه گم کنیم

به یک قطره می، آبم از سر گذشت

به یک آه، بیمار ما درگذشت

بزن هر قدر خواهی ام، پا به سر

سر مست از پا ندارد خبر

چشی گر از این باده، کوکو زنی

شوی چون ازو مست، هوهو زنی

می یی سر به سر مایهٔ عقل و هوش

می یی بی خم و شیشه، در ذوق و جوش

دماغم ز میخانه بویی کشید

حذر کن که دیوانه، هویی کشید

بگیرید زنجیرم ای دوستان

که پیلم کند یاد هندوستان

دلا خیز و پایی به میخانه نه

صلایی به مستان دیوانه ده

خدا را ز میخانه گر آگهی

به مخمور بیچاره، بنما رَهی

دلم خون شد از کلفت مدرسه

خدا را خلاصم کن از وسوسه

چو ساقی همه چشم، فتّان نمود

به یک نازم از خویش عریان نمود

پریشان دماغیم، ساقی کجاست؟

شراب ز شب مانده باقی کجاست؟

بیا ساقیا، می بگردش در آر

که می خوش بود خاصّه در بزم یار

می یی بس فروزان‌تر از شمع و روز

می و ساقی و بادهٔ جام سوز

می صاف ز الایش ما سوی

ازو یک نفس تا به عرش خدا

می یی کو مرا وارهاند ز تن

ز آئین و کیفیّت ما و من

از آن می حلال است در کیش ما

که هستی وبال است در پیش ما

از آن می حرام است بر غیر ما

که خارج مقام است در سیر ما

می یی را که باشد در او این صفت

نباشد به غیر از می معرفت

به این عالم ار آشنایی کنی

ز خود بگذری و خدایی کنی

کنی خاک میخانه گر توتیا

خدا را ببینی به چشم خدا

به میخانه آی و صفا را ببین

ببین خویشتن را خدا را ببین

تودر حلقهٔ می‌پرستان در آ

که چیزی نبینی به غیر از خدا

بگویم که از خود فنا چون شوی

ز یک قطره زین باده مجنون شوی

به شوریدگان گر شبی سر کنی

از آن می که مستند لب تر کنی

جمال محالی که حاشا کنی

ببندی دو چشم و تماشا کنی

نیاری تو چون تاب دیدار او

ز دیدار او کن به دیوار، رو

قمر دردنوش است از جام ما

سحر خوشه چین است از شام ما

مغنّی! نوای دگر ساز کن

دلم تنگ شد، مطرب آواز کن

بگو زاهدان آن قدر تن زنند

که آهنربایی بر آهن زنند

بس آلوده‌ام آتش می کجاست؟

پرآسوده‌ام نالهٔ نی کجاست؟

به پیمانه پاک از پلیدم کنید

همه دانش و داد و دیدم کنید

چو پیمانه از باده خالی شود

مرا حالت مرگ حالی شود

همه مستی و شور و حالیم ما

نه چون تو، همه قیل و قالیم ما

خرابات را گر زیارت کنی

تجلی به خروار غارت کنی

چو افسرده‌ای رنگ رندان بگیر

چو ار مرده‌ای آب حیوان بگیر

ز نی در سماعی، ز می سرخوشی

سزد گر ازین غصه خود را کشی

توانی اگر دل، تو دریا کنی

تو آن دُرّ یکتای، پیدا کنی

ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه

بیابی اگر لذت اشک و آه

بیا تا به ساقی کنیم اتّفاق

درونها مصفّا کنیم از نفاق

بیایید تا جمله مستان شویم

ز مجموع هستی پریشان شویم

چو مستان به هم مهربانی کنیم

دمی بی‌ریا زندگانی کنیم

بگرییم یکدم چو باران به هم

که اینک فتادیم یاران زهم

جهان منزل راحت اندیش نیست

ازل تا ابد، یک نفس بیش نیست

سراسر جهان گیرم از توست، پس

چه میخواهی آخر از این یک نفس؟

فلک بین که با ما جفا میکند

چها کرده است و چها میکند

برآورد از خاک ما گرد و دود

چه میخواهد از ما سپهر کبود

نمیگردد این آسیا جز به خون

الهی که برگردد این سرنگون

من آن بینوایم که تا بوده‌ام

نیاسایم ار یکدم آسوده‌ام

رسد هر دم از همدمانم غمی

نبودم غمی گر بدم همدمی

در این عالم تنگ‌تر از قفس

به آسودگی کس نزد یک نفس

مرا چشم ساقی چو از هوش برد

چه کارم به صاف و چه کارم به درد

نه در مسجدم ره، نه در خانقاه

از آن هر دو در هر دو، رویم سیاه

نمانده است در هیچکس مردمی

گریزان شده آدم از آدمی

گروهی همه مکر و زرق و حیل

همه مهربان، بهر جنگ و جدل

همه متّفق با هم اندر نفاق

به بدخویی اندر جهان جمله تاق

همه گرگ مانا همه میش پوست

همه دشمنی کرده در کار دوست

شب آلودگی، روز شرمندگی

معاذ الله از اینچنین زندگی

اگر مرد راهی ز دانش مگو

که او را نداند کسی غیر او

برو کفر و دین را وداعی بکن

به وجد اندر آ و سماعی بکن

مکن منعم از باده ای محتسب

که مستم من از جام لایحتسب

چو ما زین می ار مست و نادان شوی

ز دانایی خود پشیمان شوی

خوری باده خورشید رخشان شوی

چو دنبال لعل بدخشان شوی

صبوح است ساقی برو می بیار

فتوح است مطرب دف و نی بیار

از آن می که در دل اثر چون کند

قلندر به یک خرقه قارون کند

نوای مغنّی چه تأثیر داشت

که دیوانه نتوان به زنجیر داشت

مغنّی! سحر شد خروشی بر آر

ز خامان افسرده جوشی بر آر

که افسردهٔ صحبت زاهدم

خراب می و ساغر و شاهدم

سرم در سر می‌پرستان مست

که جز می فراموششان هر چه هست

به می گرم کن جان افسرده را

که می زنده دارد تن مرده را

مگو تلخ و شور، آب انگور را

که روشن کند دیدهٔ کور را

بده ساقی آن آب آتش خواص

که از هستی ام زود سازد خلاص

به من عشوه چشم ساقی فروخت

که دین و دل و عقل را جمله سوخت

ازین دین به دنیافروشان مباش

به جز بندهٔ باده‌نوشان مباش

کدورت کشی از کف کوفیان

صفا خواهی اینک؟ صف صوفیان

چو گرم سماعند هر سو صفی

حریفان اصولی ندیمان کفی

چو درماندهٔ دلق و سجاده‌ای

مکش بار محنت، بکش باده‌ای

ز قطره سخن پیش دریا مکن

حدیث فقیهان بر ما مکن

مکن قصّهٔ زاهدان هیچ گوش

قدح تا توانی بنوشان و نوش

سحر چون نبردی به میخانه راه

چراغی به مسجد مبر شامگاه

خراباتیا! سوی منبر مشو

بهشتی به دوزخ برابر مشو

بزن ناخن و نغمه‌ای بر دلم

دمار کدورت بر آر از گلم

بکش باده تلخ و شیرین بخند

فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند

که نور یقین در دلم جوش زد

جنون آمد و بر صف هوش زد

قلم بشکن و دور افکن سبق

بسوزان کتاب و بشوران ورق

تعالی اللّه از جلوهٔ آن شراب

که بر جملگی تافت چون آفتاب

تو زین جلوه از جا نرفتی که‌ای؟

تو سنگی، کلوخی، جمادی، چه‌ای؟

رخ ای زاهد از می پرستان متاب

تو در آتش افتاده‌ای من در آب

که گفته است چندین ورق را ببین؟

بگردان ورق را و حق را ببین

مگو هیچ با ما ز آیین عقل

که کفر است در کیش ما دین و عقل

ز ما دست ای شیخ مسجد بدار!

خراباتیان را به مسجد چکار؟!

ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای

بینداز دورش که یخ بسته‌ای

فزون از دو عالم تو در عالمی

بدین سان چرا کوتهی میکنی؟

تو شادی بدین زندگی؟ عار کو؟

گشودند گیرم درت، بار کو؟

نماز ار نه از روی مستی کنی

به مسجد درون بت‌پرستی کنی

به مسجد رو و قتل و غارت ببین

به میخانه آی و فراغت ببین

به میخانه آی و حضوری بکن

سیه کاسه‌ای، کسب نوری بکن

چو من گر ازین می تو بی من شوی

به گلخن درون رشک گلشن شوی

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آن کو به میخانه برده است راه

نه سودای کفر و نه پروای دین

نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه

فغان از چنین زندگی آه! آه!

همه سر برون کرده از جیب هم

هنرمند گردیده در عیب هم

خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ

همه آشتیهای بدتر ز جنگ

فرو رفته اشک و فرا رفته آه

که باشند بر دعوی ما گواه

بفرمای گور و بیاور کفن

که افتاده‌ام از دل مرد و زن

دلم گه از آن گه ازین جویدش

ببین کاسمان از زمین جویدش

به می هستی خود فنا کرده‌ایم

نکرده کسی آنچه ما کرده‌ایم

دگر طعنهٔ باده بر ما مزن

که صد بار زن بهتر از طعنه زن

نبرده ست گویا به میخانه راه

که مسجد بنا کرده و خانقاه

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آن کو به میخانه برده ست راه؟

روان پاک سازیم از آن آب تاک

که آلودهٔ کفر و دین است، پاک

ندانم چه گرمی است با این شراب

که آتش خورم گویی از جام آب

به می صاحب تخت و تاجم کنید

پریشان دماغم، علاجم کنید

جسد دادم و جان گرفتم ازو

چه میخواستم، آن گرفتم ازو

بینداز این جسم و، جان شو همه

جسد چیست؟ روح و روان شو همه

گدایی کن و پادشاهی ببین

رها کن خودی و خدایی ببین

تکلّف بود مست از می شدن

خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن

درون خرابات ما شاهدی است

که بدنام ازو هر کجا زاهدی است

بخور می که در دور عباس شاه

به کاهی ببخشند کوهی گناه

سکندر توان و سلیمان شدن

ولی شاه عباس نتوان شدن

که آئین شاهی از آن ارجمند

نشسته است برطرف طاق بلند

یکی از سواران رزمش هزار

یکی از گدایان بزمش بهار

سگش بر شهان دارد از آن شرف

که باشد سگ آستان نجف

الهی به آنان که در تو گمند

نهان از دل و دیدهٔ مردمند

نگهدار این دولت از چشم بد

بکش مدّ اقبال او تا ابد

همیشه چو خور، گیتی افروز باد

همه روز او عید نوروز باد

شراب شهادت به کامش رسان

به جدّ علیه السّلامش رسان

«رضی» روز محشر علی ساقی است

مکن ترک می تا نفس باقی است