نقدی بر:
ساقینامه رضی الدّین آرتیمانی
احمد شمّاع زاده
چند سال پیش ویدئویی را در فیسبوک دیدم که خانمی در حدود ۴۵ ساله، در گوشه پاساژی در تهران برای دوستانش اشعاری را بسیار زیبا میخواند و رهگذران به صدای دلنواز او گوش میدادند و با گوشیهای خود از او فیلم میگرفتند. ویدئوی جالبی بود و مایل بودم بدانم این اشعار از کیست.
چند ماه پیش، خانمی که دگلمه گوی برنامههای عرفانی تلویزیونی بود، همان اشعار را خواند و گفت از ساقینامه رضی الدین آرتیمانی است. البته باید بگویم هر یک، گزیده هایی از آن اشعار را بیان میکردند و نه همه ساقینامه را که بسیار بلند است و حوصله سر بر!
پس از آنکه ساقینامه را در نت یافتم، چون بسیار بلند و بالغ بر ۱۴ صفحه میشد، نتوانستم همه را یکجا و با دقت بخوانم. چند روز پیش که تصمیم گرفتم دوباره آن را مرور کنم، متوجه شدم برخی بیتها گنگ و نامفهوم هستند و از نظر نگارشی هم، همه ساقینامه باید ویرایش شود؛ تا اشعار را درک کنم و بفهمم. کار را که آغاز کردم و سختی کار را که دیدم، دریغم آمد آن را منتشر نکنم؛ بویژه آنگاه که به آخر ساقینامه رسیدم و تعریف و تمجید اغراق آمیز از شاه عباس را در آن دیدم، گویی سطل آب سردی بود که بر سر پرشوروشوقم که از این اشعار برافروخته شده بود، ریخته شد!!:
بخور می که در دور عباس شاه
به کاهی ببخشند کوهی گناه
سکندر توان و سلیمان شدن
ولی شاه عباس نتوان شدن
تعریف و تمجید از شاه عباس در این ساقینامه به این دو بیت ختم نمیشود و این رشته سر دراز دارد. سپس تصمیم گرفتم تا آنجا که در توان دارم نقدی بر این ساقینامه بنویسم، بلکه بتوانم پرسشهایی را که برای من مطرح شده با دیگران در میان گذارم.
درباره شکل ساقینامه:
برخی بیتها نامفهوم بودند و نیاز داشتند که اصلاح شوند که در جا صورت گرفت. ولی برخی از بیتها نیاز به پژوهش داشتند تا به درستی معنای شعر مطمئن شوم. این کار نیز صورت گرفت و ساقینامه ای که در پی خواهد آمد، تا آنجا که در توان من بوده، ویرایش شده است.
درباره محتوای ساقینامه:
شناخت شخصیت و درک شاعر: تا پیش از رسیدن به تعریف و تمجید از شاه عباس، تصورم بر این بود که رضی الدین، عارف سالکی است که به مقاماتی در عرفان رسیده و هنگامی که او را در چارچوب آن اشعار میدیدم، هم در سرودن چنین شعری او را متبحّر یافتم، و هم در رسیدن به چنین جایگاهی نسبت به او ارادت یافتم. ولی چرا این اشعار تملق آمیز، همچون سطل آب سردی بود که بر سر پرشوروشوقم که ناشی از خواندن این اشعار بود، ریخته شد!!؟
مفهوم دوگانه می: در بیت اول از دو بیت بالا، واژه می، مفهوم عرفانی خود را از دست میدهد و تنها می واقعی از آن استنباط میشود؛ و می یی را که در تمام ساقینامه از آن یاد کرده بود، به زیر پرسشهای بیشماری میبرد و خواننده را سردرگم میکند؛ به چند دلیل:
یکی اینکه میگوید در دولت شاه عباس می خوارگی آزاد است.
دوم اینکه میخوارگی شاه عباس را تأیید میکند؛ بویژه آنکه میدانیم بر دیوارهای سالنهای عالی قاپو دختران جام بر دستی را میبینیم در بزم شراب شاع عباس! (البته اگر پس از انقلاب آنها را دستکاری نکرده باشند! و یا زیر پوشش تعمیرات آنها را نپوشانده باشند!)
سوم اینکه جایگاه و مقام شاه عباس را فراتر از خدا میداند و او را کسی معرفی میکند که در حکومت وی کوهی از گناه را به کاهی میبخشد؛ که اصولاً کسی وظیفه و توان بخشیدن حرام خدا را ندارد و از سوی دیگرخدا هم چنین کاری را نمیکند مگر برای کسی که خود بخواهد و بس!!
بالا بردن و اغراق در مقام شاه عباس: میگوید میشود اسکندر و سلیمان شد، ولی نمیشود شاه عباس شد!! درست است که اسکندر مقدونی کشورگشایی کرد و کاخ هخامنشیان را نیز به آتش کشید و لکّه ننگی از خود بر جای گذاشت، ولی به هر روی شخصی خونریز همچون چنگیز مغول بود و مشکلی نیست که بگوید میشه مثل اسکندر شد، اما شاعر چرا سلیمان نبی را در ردیف اسکندر قرار داده و او را کم اهمیت و کمتر از شاه عباس جلوه داده است؟!!
اولاً سلیمان را در کنار شخص خونریزی همچون اسکندر گذاشتن خود، کمال بی انصافی است؛ زیرا اسکندر پیرو نفسش بود ولی سلیمان نبی همچون کورش بزرگ (ذوالقرنین)؛ تنها به دستور خداوند کارها را به انجام میرساند؛ و باز هم همانند کورش بزرگ شخص خونریزی نبود.
دوم اینکه سلیمان نبی کسی است که قدرت خود را بیواسطه از خداوند گرفته، آنجا که به خداوند گفت: «به من پادشاهی یگانهای عطاکن که هرگز پس از من به کس دیگری ندهی»!؟ و خداوند درخواست او را پذیرفت. بدین ترتیب بیت سکندر توان و سلیمان شدن ولی شاه عباس نتوان شدن، حرف مفتی بیش نیست؛ که گویی در عالم هپروت بیان شده و در مخالفت با آیات قرآن است.
کسی که این شعر را میخواند، تا زمانی که به انتهای آن نرسیده، تصورش بر این است که با عارف سالکی رو به روست که گرچه نه همچون مولانا، بلکه دستکم به مراتبی از عرفان رسیده است؛ ولی هنگامی که میبینی شاعر از شاه بر سر قدرتی که از خانقاه (خوانگاه) برخاسته و هنرش تبلیغ و گسترش شیعه صفوی است، و با پشتوانه خانقاه توانسته کشور را خوب اداره کند و به سامان رساند، از تصور خود راضی به نظر نمیرسد؛ و از خود شرمنده است که وی را با مولانا قیاس کرده است! مولانایی که مسلمان است. نه شیعه سنتی و افراطی، و نه سنی یکدنده خودسر.
تفکر شیعه صفوی همان است که ملا محمدباقر محلسی را وامیدارد تا در آغاز کتاب معراج السعاده اش که کتابی اخلاقی است، در مدح فتحعلی خان قاجار، چند صفحه را به چاپلوسی و در آستان بوسی اختصاص دهد و نه تنها خود را، بلکه شنونده را نیز از دایره اخلاق خارج میکند. همه این انحرافها ناشی از افراط در شیعیگری افراطی، غیرعقلانی، و تفرقه افکنانه است.
بررسی ساقینامه:
یک- این ساقینامه با ابراز ارادت نسبت به مولا علی آغاز میشود و تا چندین بیت ادامه مییابد و در بیت دوم میگوید: که آمد به شأنش فرود انّما؛ که منظور وی آیه ۵۵ سوره مائده است:
انّما ولیکم الله و رسوله… که گفته شده در شأن امام علی نازل شده است.
دو- در وصف امام علی میگوید: او همچون درّی است که عرش، صدف آن درّ است.
ویژگی اشعار شاعران، همچون طنز و فکاهی طنزپردازان، اغراق است؛ اگر اغراق نباشد کمدی و طنز کمتر مؤثرند؛ ولی بسیاری از اشعار هم هستند که عنصر اغراق در آنها وجود ندارد و یا کم است؛ ولی متأسفانه برخی دیگر از شعرای شیعه، به دلیل پی نبردن به مفهوم عرش، عرش الهی را که خداوند بسیار به آن مباهات میکند و آن را عظیم میخواند، و خود را رب العرش العظیم مینامد، بسیار تنزّل داده، پایین آوردهاند ودر حد سنگ کم وزنی در ترازویی برای سنجش مقام امامان و امامزادگان دراورده اند:
علی بر عرش بالایی امیر است علی بر عالم و آدم امیر است
هرچه داریم، همه از کرم عباس است عرش، یک ذره ز خاک قدم عباس است
در بیت اول، علی جای خدا مینشیند، که بر عرش مستولی و فرمانرواست (و علی العرش استوی) و در بیت دوم خود خداوند با خاک قدم حضرت عباس یکسان میشود!! زیرا عرش نتیجه تجلّی ذرّه ای از نور ذات احدیّت است.
در این مقام باید گفت کسان کمشماری که معنای زنة عرش الله (وزن ثقل هستی!) را تا اندازهای درک کرده اند، میتوانند به بخشی از مفهوم عرش الهی پی ببرند و دیگران که همین را هم، نه.
عرش مرکز حلزون کیهانی، منبع تغذیه کیهان، و ۷۴٪ وزن کل کیهان را در بر دارد. به نسبت کل حلزون کیهانی کوچک است؛ و از شدّت انرژی نوری کوانتمی، سیاه و تاریک است.
بنابراین، مصرع به درّی که عرش است او را صدف نیز سخنی از سر نادانی است.
سه- در این نکته نیز درمانده ام که چگونه شاعر از سویی مدیحه سرای شاه صفوی میشود که خاستگاهش خانقاه است، و از سوی دیگر واژگان و برواژگانی همچون هوهو زدن و رقص سماع را به کار میگیرد که ویژه خانقاه هستند؛ ولی در اشعار خود گذشته از رفتن به مسجد، رفتن به خانقاه را هم مردود میشمارد و دیگران را از رفتن منع میکند؟!!
چهار- در این موضوع نیز درمانده ام که چگونه میشود کسی تا این اندازه فناء فی الله شود و باز هم از دنیا و شاه و دعا برای شاه و… سخن بگوید. این امکان ندارد که هم دنیا را داشته باشی و هم به شهود رسیده باشی. اگر کسی به شهود برسد، همچون شهاب الدین سهروردی، عین القضات همدانی، منصور حلاج میشود که توسط حااکمان روزگارشان از میان رفتند و نه مداح شاه!!
پنج- کسی که میگوید برو کفر و دین را وداعی بکن به وجد اندر آ و سماعی بکن، چگونه میتواند پیرو و مدیحه گوی علی باشد؟ درست است که علی از ریا ونان دین خوردن به دور است، ولی از دین و شرع که به دور نیست و خود یک پایه و ستون دین است. دینی راستین و نه در دست حاکمان؛ مگر آنکه بگوییم وی علی اللهی است.
شش- به طور خلاصه و خوشبینانه تنها میتوان گفت شاعر در دوران تمرین برای تخلیه بوده تا بلکه به تحلیه برسد، که این ساقینامه را سروده؛ و این ساقینامه از دل بر نیامده تا بر دل نشیند، مگر اینکه بتوانیم از صنعت شعری آن بهره ای ببریم، بیآنکه سراینده را در نظر آوریم.
متن ساقینامه رضی الدّین
الهی به مستان میخانهات
به عقل آفرینان دیوانهات
به دردی کش لجّهٔ کبریاء
که آمد به شأنش فرود انّما
به درّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به انده گریزان عشق
به رندان سرمست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه دل
به انده پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شوروشر
کزان خوبرو، چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
به مستان افتاده در پای خم
به مخمور با مرگ یا اشتلم
به شام غریبان، به جام صبوح
کز ایشان ست شام و سحر را فتوح
که خاکم، گلم ز آب انگور کن
سرا پای من، آتش طور کن
خدایا! به جان خراباتیان
ازین تهمت هستی ام وارهان
به میخانهٔ وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثرت خلق، تنگ آمدم
به هر جا شدم، سر به سنگ آمدم
بیا ساقیا می به گردش در آر
که دلگیرم از گردش روزگار
می یی ده که چون ریزی اش در سبو
بر آرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزانتر از دل کند
از آن می که گر عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شبچراغ
از آن می که گر شب ببیند به خواب
چو روز از دلش سر زند آفتاب
از آن می که گر عکسش افتد به جان
توانی به جان دید حق را عیان
از آن می که چون شیشه بر لب زند
لب شیشه تبخاله از تب زند
از آن می که گر عکسش افتد به آب
بر آن آب، تبخاله افتد حباب
از آن می که چون ریزی اش در سبو
بر آرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در خم چو گیرد قرار
بر آرد خم آتش ز دل همچو نار
می صاف، ز آلودگیّ بشر
مبدل به خیر اندر او جمله شر
می معنی افروز صورت گداز
می یی گشته معجون راز و نیاز
از آن آب، کاتش به جان افکند
اگر پیر باشد، جوان افکند
می یی را کزو جسم، جانی کند
به باده، زمین آسمانی کند
می یی از منی و تویی گشته پاک
شود جان، چکد قطرهای گر به خاک
به انوار میخانه ره پوی، آه
چه میخواهی از مسجد و خانقاه؟
بیا تا سری در سر خم کنیم
من و تو، تو و من، همه گم کنیم
به یک قطره می، آبم از سر گذشت
به یک آه، بیمار ما درگذشت
بزن هر قدر خواهی ام، پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر
چشی گر از این باده، کوکو زنی
شوی چون ازو مست، هوهو زنی
می یی سر به سر مایهٔ عقل و هوش
می یی بی خم و شیشه، در ذوق و جوش
دماغم ز میخانه بویی کشید
حذر کن که دیوانه، هویی کشید
بگیرید زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند یاد هندوستان
دلا خیز و پایی به میخانه نه
صلایی به مستان دیوانه ده
خدا را ز میخانه گر آگهی
به مخمور بیچاره، بنما رَهی
دلم خون شد از کلفت مدرسه
خدا را خلاصم کن از وسوسه
چو ساقی همه چشم، فتّان نمود
به یک نازم از خویش عریان نمود
پریشان دماغیم، ساقی کجاست؟
شراب ز شب مانده باقی کجاست؟
بیا ساقیا، می بگردش در آر
که می خوش بود خاصّه در بزم یار
می یی بس فروزانتر از شمع و روز
می و ساقی و بادهٔ جام سوز
می صاف ز الایش ما سوی
ازو یک نفس تا به عرش خدا
می یی کو مرا وارهاند ز تن
ز آئین و کیفیّت ما و من
از آن می حلال است در کیش ما
که هستی وبال است در پیش ما
از آن می حرام است بر غیر ما
که خارج مقام است در سیر ما
می یی را که باشد در او این صفت
نباشد به غیر از می معرفت
به این عالم ار آشنایی کنی
ز خود بگذری و خدایی کنی
کنی خاک میخانه گر توتیا
خدا را ببینی به چشم خدا
به میخانه آی و صفا را ببین
ببین خویشتن را خدا را ببین
تودر حلقهٔ میپرستان در آ
که چیزی نبینی به غیر از خدا
بگویم که از خود فنا چون شوی
ز یک قطره زین باده مجنون شوی
به شوریدگان گر شبی سر کنی
از آن می که مستند لب تر کنی
جمال محالی که حاشا کنی
ببندی دو چشم و تماشا کنی
نیاری تو چون تاب دیدار او
ز دیدار او کن به دیوار، رو
قمر دردنوش است از جام ما
سحر خوشه چین است از شام ما
مغنّی! نوای دگر ساز کن
دلم تنگ شد، مطرب آواز کن
بگو زاهدان آن قدر تن زنند
که آهنربایی بر آهن زنند
بس آلودهام آتش می کجاست؟
پرآسودهام نالهٔ نی کجاست؟
به پیمانه پاک از پلیدم کنید
همه دانش و داد و دیدم کنید
چو پیمانه از باده خالی شود
مرا حالت مرگ حالی شود
همه مستی و شور و حالیم ما
نه چون تو، همه قیل و قالیم ما
خرابات را گر زیارت کنی
تجلی به خروار غارت کنی
چو افسردهای رنگ رندان بگیر
چو ار مردهای آب حیوان بگیر
ز نی در سماعی، ز می سرخوشی
سزد گر ازین غصه خود را کشی
توانی اگر دل، تو دریا کنی
تو آن دُرّ یکتای، پیدا کنی
ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه
بیابی اگر لذت اشک و آه
بیا تا به ساقی کنیم اتّفاق
درونها مصفّا کنیم از نفاق
بیایید تا جمله مستان شویم
ز مجموع هستی پریشان شویم
چو مستان به هم مهربانی کنیم
دمی بیریا زندگانی کنیم
بگرییم یکدم چو باران به هم
که اینک فتادیم یاران زهم
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد، یک نفس بیش نیست
سراسر جهان گیرم از توست، پس
چه میخواهی آخر از این یک نفس؟
فلک بین که با ما جفا میکند
چها کرده است و چها میکند
برآورد از خاک ما گرد و دود
چه میخواهد از ما سپهر کبود
نمیگردد این آسیا جز به خون
الهی که برگردد این سرنگون
من آن بینوایم که تا بودهام
نیاسایم ار یکدم آسودهام
رسد هر دم از همدمانم غمی
نبودم غمی گر بدم همدمی
در این عالم تنگتر از قفس
به آسودگی کس نزد یک نفس
مرا چشم ساقی چو از هوش برد
چه کارم به صاف و چه کارم به درد
نه در مسجدم ره، نه در خانقاه
از آن هر دو در هر دو، رویم سیاه
نمانده است در هیچکس مردمی
گریزان شده آدم از آدمی
گروهی همه مکر و زرق و حیل
همه مهربان، بهر جنگ و جدل
همه متّفق با هم اندر نفاق
به بدخویی اندر جهان جمله تاق
همه گرگ مانا همه میش پوست
همه دشمنی کرده در کار دوست
شب آلودگی، روز شرمندگی
معاذ الله از اینچنین زندگی
اگر مرد راهی ز دانش مگو
که او را نداند کسی غیر او
برو کفر و دین را وداعی بکن
به وجد اندر آ و سماعی بکن
مکن منعم از باده ای محتسب
که مستم من از جام لایحتسب
چو ما زین می ار مست و نادان شوی
ز دانایی خود پشیمان شوی
خوری باده خورشید رخشان شوی
چو دنبال لعل بدخشان شوی
صبوح است ساقی برو می بیار
فتوح است مطرب دف و نی بیار
از آن می که در دل اثر چون کند
قلندر به یک خرقه قارون کند
نوای مغنّی چه تأثیر داشت
که دیوانه نتوان به زنجیر داشت
مغنّی! سحر شد خروشی بر آر
ز خامان افسرده جوشی بر آر
که افسردهٔ صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم
سرم در سر میپرستان مست
که جز می فراموششان هر چه هست
به می گرم کن جان افسرده را
که می زنده دارد تن مرده را
مگو تلخ و شور، آب انگور را
که روشن کند دیدهٔ کور را
بده ساقی آن آب آتش خواص
که از هستی ام زود سازد خلاص
به من عشوه چشم ساقی فروخت
که دین و دل و عقل را جمله سوخت
ازین دین به دنیافروشان مباش
به جز بندهٔ بادهنوشان مباش
کدورت کشی از کف کوفیان
صفا خواهی اینک؟ صف صوفیان
چو گرم سماعند هر سو صفی
حریفان اصولی ندیمان کفی
چو درماندهٔ دلق و سجادهای
مکش بار محنت، بکش بادهای
ز قطره سخن پیش دریا مکن
حدیث فقیهان بر ما مکن
مکن قصّهٔ زاهدان هیچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش
سحر چون نبردی به میخانه راه
چراغی به مسجد مبر شامگاه
خراباتیا! سوی منبر مشو
بهشتی به دوزخ برابر مشو
بزن ناخن و نغمهای بر دلم
دمار کدورت بر آر از گلم
بکش باده تلخ و شیرین بخند
فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند
که نور یقین در دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد
قلم بشکن و دور افکن سبق
بسوزان کتاب و بشوران ورق
تعالی اللّه از جلوهٔ آن شراب
که بر جملگی تافت چون آفتاب
تو زین جلوه از جا نرفتی کهای؟
تو سنگی، کلوخی، جمادی، چهای؟
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتادهای من در آب
که گفته است چندین ورق را ببین؟
بگردان ورق را و حق را ببین
مگو هیچ با ما ز آیین عقل
که کفر است در کیش ما دین و عقل
ز ما دست ای شیخ مسجد بدار!
خراباتیان را به مسجد چکار؟!
ردا کز ریا بر زنخ بستهای
بینداز دورش که یخ بستهای
فزون از دو عالم تو در عالمی
بدین سان چرا کوتهی میکنی؟
تو شادی بدین زندگی؟ عار کو؟
گشودند گیرم درت، بار کو؟
نماز ار نه از روی مستی کنی
به مسجد درون بتپرستی کنی
به مسجد رو و قتل و غارت ببین
به میخانه آی و فراغت ببین
به میخانه آی و حضوری بکن
سیه کاسهای، کسب نوری بکن
چو من گر ازین می تو بی من شوی
به گلخن درون رشک گلشن شوی
چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آن کو به میخانه برده است راه
نه سودای کفر و نه پروای دین
نه ذوقی به آن و نه شوقی به این
برونها سفید و درونها سیاه
فغان از چنین زندگی آه! آه!
همه سر برون کرده از جیب هم
هنرمند گردیده در عیب هم
خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ
همه آشتیهای بدتر ز جنگ
فرو رفته اشک و فرا رفته آه
که باشند بر دعوی ما گواه
بفرمای گور و بیاور کفن
که افتادهام از دل مرد و زن
دلم گه از آن گه ازین جویدش
ببین کاسمان از زمین جویدش
به می هستی خود فنا کردهایم
نکرده کسی آنچه ما کردهایم
دگر طعنهٔ باده بر ما مزن
که صد بار زن بهتر از طعنه زن
نبرده ست گویا به میخانه راه
که مسجد بنا کرده و خانقاه
چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آن کو به میخانه برده ست راه؟
روان پاک سازیم از آن آب تاک
که آلودهٔ کفر و دین است، پاک
ندانم چه گرمی است با این شراب
که آتش خورم گویی از جام آب
به می صاحب تخت و تاجم کنید
پریشان دماغم، علاجم کنید
جسد دادم و جان گرفتم ازو
چه میخواستم، آن گرفتم ازو
بینداز این جسم و، جان شو همه
جسد چیست؟ روح و روان شو همه
گدایی کن و پادشاهی ببین
رها کن خودی و خدایی ببین
تکلّف بود مست از می شدن
خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن
درون خرابات ما شاهدی است
که بدنام ازو هر کجا زاهدی است
بخور می که در دور عباس شاه
به کاهی ببخشند کوهی گناه
سکندر توان و سلیمان شدن
ولی شاه عباس نتوان شدن
که آئین شاهی از آن ارجمند
نشسته است برطرف طاق بلند
یکی از سواران رزمش هزار
یکی از گدایان بزمش بهار
سگش بر شهان دارد از آن شرف
که باشد سگ آستان نجف
الهی به آنان که در تو گمند
نهان از دل و دیدهٔ مردمند
نگهدار این دولت از چشم بد
بکش مدّ اقبال او تا ابد
همیشه چو خور، گیتی افروز باد
همه روز او عید نوروز باد
شراب شهادت به کامش رسان
به جدّ علیه السّلامش رسان
«رضی» روز محشر علی ساقی است
مکن ترک می تا نفس باقی است
بیست و نهم آذر نودونه
29/9/99 = 18/12/20
احمد شمّاع زاده
پادمادّه کیهانی در قرآن
احمد شمّاع زاده
مشغول خواندن مقالهای با عنوان پادماده کیهانی در دانشنامة شرق (خرداد 85) بودم که با این جمله روبهروشدم: « اگر یک ذرة مادی با ذرهای از ضدماده برخورد کند، هردو ناپدید میشوند و در مقابل یک پرتو پرانرژی گاما تولید میشود. به زبان تراژیکتر، اگر یک انسان و ضدانسان با هم دست بدهند، انرژی حاصل از انفجار و ناپدیدشدنشان چیزی معادل هزار انفجار هستهای یک مگاتنی خواهدبود. هرکدام از این بمبها، برای نابودی کامل یک شهر کوچک کفایتمیکند».
سپس در حاشیه دانشنامه نوشتم: «این جمله مرا به یاد داستان حضور فرشتگان در نزد ابراهیم(ع) یا ‹ضیف ابراهیم› میاندازد. قرآن میفرماید: دست لوط به آنها نرسید. چرا که طبق این یافته علمی، اگر دست انسانی مانند لوط که از ماده است به فرشته که جنسش از ضدماده باشد برسد، انفجاری عظیم رخخواهد داد. پس قرآن مجید بیجهت این موضوع را بیان نکرده است».
مطلب را که نوشتم، پیش خود گفتم برای اطمینان که کلام خداوند را جابهجا نکرده باشم، به ذهن خود اکتفا نکرده و آیه قرآن را نیز ببینم تا اگر اشتباهکردهام، کلام خداوند از جایگاه خود به بیراهه نرود، که گناهی عظیم است.
در آغاز ‹المعجمالمفهرس› را بازکردم. در زیر ‹ضیف›، آیات24 سورة ذاریات، 27 قمر، و78 هود را انتخابکردم، ولی در هر سه آیه نشانی از ‹دست› نیافتم . پیش خود گفتم پس چرا در ذهن من چنین ماندهاست؟! و اگر واقعاً نیست، چه بهتر که چنین برداشتی را حتا در حاشیه ننویسم.
در همین هنگام مانند برخی موارد دیگر، خداوند خود راهنما شد و چشمم به ‹ضیق› افتاد که درست زیر ‹ضیف› قرارداشت و باز هم آیات 77 هود، و 33 عنکبوت مربوط به داستان ضیف ابراهیم را دیدم. جمله ‹وضاق بهم ذرعاً› در هر دو آیه وجودداشت. میدانستم که ‹ذرعاً› یعنی "دستی" چنانکه در سورة کهف میخوانیم ‹و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید› یعنی که سگشان دو دستش روی زمین گشاده بود.
برای یافتن آیه کامل، به قرآنی که جلو دستم بود و ترجمه مرحوم الهی قمشهای را داشت، بازگشت کردم. ترجمه را هم خواندم. با شگفتی دیدم که آن مرحوم جمله بالا را در هر دو آیه ترجمه نکرده و از آن درگذشتهاست!! به ترجمه استاد خرمشاهی بازگشت کردم. متأسفانه ایشان نیز در هر دو آیه، جمله را چنین ترجمه کردهاست: ‹و (از کمک به آنان) دستش کوتاه شد›.
ترجمه واژگانی آیه چنین است: ‹و تنگآمد به آنان(فرشتگان) دستی›. خلاصه اینکه: دستی به آنان نرسید. یا حضرت لوط نتوانست با فرشتگان مصافحهکند.
وضعیت مرحوم الهی قمشهای در ترجمة آیات الهی روشن است؛ ولی چرا استاد خرمشاهی چنین جملهای را بر کلام خداوند افزوده، بسیار شگفت انگیز است!! زیرا مفهوم آیه کاملاً دگرگونشده! فرشتگان برای کمک کردن آمدهبودند، نه کمکخواهی! زیرا اصولاً فرشتگان نیازی به غیرخدا ندارند. تنها توجیه این است که اگر جمله را واژگانی ترجمه کنیم، به نظر نامفهوم میرسید، که باز هم بهتر از ترجمه واژگونه و دگرگونه آن است!
به نظرمیرسد که در ترجمه هایمان هیچگاه لازم نباشد چیزی بر کلام خداوند بیافزاییم مگر آنجا که واژهای در دل آیه نهفته باشد و بخواهیم در ترجمه آشکارش کنیم. ولی هرگاه واژه یا عبارتی را بر کلام خداوند بیفزاییم که بر اساس درک ما از آیه شکل گرفته باشد، و یا یک واژه یا بخشی از آیه را ترجمه نکنیم تا ترجمهمان روان شود، مصداق این کلام خداوند است: یحرفون الکلم عن مواضعه
یکی از دلایلی که باید گفت کاربری استعاری و مجازی از واژه حقیقی ‹ذرع› به معنای دست صحیح نیست، که مترجمان و مفسران (از جمله استاد خرمشاهی) به جای کلام خداوند میگذارند، مربوط به خود قرآن کریم است که این واژه را که به دو صورت در سه آیه ذکر کرده، در هر سه آیه، معنای حقیقی دست را در نظرداشته و گرنه مانند دیگر موارد واژة ‹ید› یا ‹یمین› را به کارمیبرد که در قرآن کریم فراوان یافتمیشود، مانند:
غلّت ایدیهم بل یداه مبسوطتان، یدالله فوق ایدیهم، و السموات مطویّات بیمینه
از سوی دیگر، خداوند در آیههای 69 و 70 سورة هود بر نظر خود تأکید میکند تا ما از موضوع سرسری نگذریم:
در این دو آیه میفرماید هنگامی که فرستادگانمان برای بشارت نزد ابراهیم رسیدند، پس از سلام و علیک، چیزی نگذشت که یک گوساله بریان برای آنان آورد. پس هنگامی که دید دستان فرستادگان به گوساله نمیرسد!، آنها را بیگانه (نامأنوس و عجیبوغریب) دانست: فلما رءا ایدیهم لایصل الیه، نکرهم و اوجس منه خیفه
میبینیم که خداوند این دو آیه را تنها برای همین موضوع آورده و این دو آیه ظاهراً چیز دیگری به ما نمیدهند. بویژه که در این آیه به موضوع از دیدگاه دیگری نگریستهشده، در دو آیه ذرعاً دار، دست لوط به فرستادگان نرسید، ولی در اینجا دست فرستادگان به گوساله نمیرسد.
مرحوم الهی قمشهای ترجمه کرده: «و چون ابراهیم دید که آنان بطعام دست دراز نمیکنند...»، درصورتیکه خداوند میگوید دست درازکردند، ولی دستشان نرسید. شاید خود فرستادگان نمیدانستند که اگر دستشان به غذا ( که مادی است) بخورد چه فاجعهای رخ خواهد داد و برای حفظ ظاهر میخواستند از غذا بخورند. ولی دیدند که دستشان به غذا نمیرسد!
استاد خرمشاهی این آیه را دقیق ترجمه کردهاست: «و چون دید که دستانشان به سوی آن نمیرسد، به آنان احساس بیگانگی کرد».
حتا اگر کسی بخواهد از ترجمههایی که مفسران و مترجمان برای دو آیة ‹ذرعاً› دار نوشتهاند بگذرد، دیگر نمیتواند از این آیه نیز بگذرد. در اینجا نیز بسیارروشن بیان شده که تماس میان فرشتگان و چیزی مادی (مانند گوساله بریانشده، نه جاندار تا کسانی نتوانند در این آیه هم انقلت بگذارند) امکانپذیر نبودهاست.
در معنای ‹وصل› که ‹رسیدن دست به چیزی› است نیز نمیتوان شک کرد، زیرا در آیة 81 همین سوره (هود) آمدهاست: ‹لن یصلوا الیک› یعنی همان فرشتگان به لوط گفتند ‹دست قومت هرگز به تو نمیرسد›. که برای دلداری دادن حضرت لوط بود تا از قوم خود بیش از این نترسد تا فردا فرارسد که قومش به دیار نیستی رهنمون میشدند.
ممکن است برای برخی ذهنهای کنجکاو دو پرسش پیش آید:
یک- فرشتگان اگر از پادماده باشند، چگونه به صورت مادّه دیدنی در میآمده اند؟
دو- با توجه به اینکه زمین و هوا هم از عناصر مادّی شکل گرفته اند، چگونه با ورود فرشتگان به جوّ زمین و برخورد جسم فرشتگان با هوا و زمین، انفجار رخ نمیداده است؟
روشنگری: در طول تاریخ موجودیت انس و جن بر روی کره زمین، سخن بسیار از آن رفته است که فرشتگان با زمین رفت و آمد داشته اند. برخی آیات قرآن نیز بر این موضوع صحّه میگذارند. پس با پاسخ دادن به این موضوع، همه رفت و آمدهای فرشتگان با سیاره زمین، منطقی و عقلانی توجیه میشوند؛ و اگر قرآن در داستان ضیف ابراهیم این موضوع را یاداورمان شده، به مانند دیگر مسائل و موضوعهای قرآنی، به دلیل موجز و مجمل بودن روش بیان قرآن کریم است.
پاسخ به پرسش اول: فرشتگان و گونه هایی از جنها، تنها موجوداتی هستند که میتوانند تغییرشکل، هیأت و صورت دهند؛ به آن دلیل که پیکر آنان از عناصری برخوردار است که این تغییر و دگرگونی را برای آنها فراهم میسازد. دانشمندان نیز به این موضوع پی بردهاند ولی هنوز آن عناصر را کشف نکرده اند. (داشتن عنصر شماره 116 و تبدیل آن به عنصر شماره 117)
پاسخ به پرسش دوم: مثالهایی را که خداوند برای بیان این موضوع آورده، نشان و دلالت بر این دارند که باید به موضوع با دید فراگیرتری بنگریم و بدانیم که رادع و مانعی فراگیرتر، در این میان کاربرد داشتهاست. خداوند به ما میگوید هرگاه فرشتگان را به سیاره زمین اعزام کرده ایم، همواره یک هاله محافظ (Protective Halo) به همراه آنها بوده است. (که به نظر میرسد این هاله، در ظاهر نورانی بوده است.)
بررسی موضوع از دیدگاهی دیگر
موضوع ضیافت یا مهمانی ابراهیم وپذیرایی ایشان از فرستادگان خداوند است. در این گونه ارسال سفیر یا پیام رسان، چهار واقعه حتمی است:
سلام و احوالپرسی
دست دادن یا مصافحه
بیان موضوع اعزام سفیران و پیام آنان
پذیرایی از مهمان
آیا جز این است که منظور از این آیات بیان موضوع مورد نظر این پژوهش بوده است؟
اگر نباشد آیا این آیات کاربرد دیگری هم دارند؟ اگر دارند چیست؟
آیا در گذشتن از موضوع در ترجمه و تفسیرها راهی برای فهم آیه است یا روشی برای شانه خالی کردن از زیر بار فهم آن؟
حتا اگر در نظر آوریم که سطحی نگری مترجمین و مفسرین درست بودهباشد. پرسش این است که آیا در آن صورت، به قرآن کریم و عظیم تنها به گونه یک کتاب قصه ننگریستهایم؟ و این در حالی است که تمام نکتههای بدیع قرآن را در میان همین قصهها و ضربالمثلها و برخورد با مشرکان و کافران میتوان یافت. قرآن کتاب هدایت است: نزلالقرآن علی سبعه احرف یعنی همین.
از ترجمه ها و حتّا تفسیرها که بگذریم، آیا بهتر از این میشد یک نکته مهم در دانش فیزیک کیهان را به گونهای مختصر و مفید ولی در سه آیه که نشان از اهمیت آن دارد، یاداور انسان امروزی شد؟ که این نوع راهنماییها و یاداوریها وگوشزدها ویژه قرآن کریم است، تا ما به بیراهه نرویم؛ درصورتی که ما با جایگزین کردن دانستههای سطحی و پیشپاافتاده خود به جای کلام خداوند، خوانندگان قرآن را در فهم آیات قرآن به بیراهه میبریم!!
داستان ضیف ابراهیم برای خداوند بسیار ارزشمند بوده که در چند سوره و طی چندین آیه به آن پرداخته است و یقیناً نکتههای بدیع دیگری را نیز در خود نهفته دارد. از جمله اینکه خداوند با همین روش شهرهای سودوم و گومورا (شهرهای قوم لوط) را نابود کرده است؛ زیرا تنها در قضیه ضیف ابراهیم است که خداوند فرشتگان را هم مجهّز به نیروی نابود کننده فرستاده و هم اختیار کامل به آنها داده، جز آنکه زمان اجرا را خود مدیریت کرده است. این موضوع از آیات 31 تا 34 سوره عنکبوت به دست میآید که میفرماید:
لَمَّا جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِیمَ بِالْبُشْرَىٰ قَالُوا إِنَّا مُهْلِکُو أَهْلِ هَـٰذِهِ الْقَرْیَةِ ۖ إِنَّ أَهْلَهَا کَانُوا ظَالِمِینَ ﴿٣١﴾ قَالَ إِنَّ فِیهَا لُوطًا ۚ قَالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَن فِیهَا ۖ لَنُنَجِّیَنَّهُ وَأَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ کَانَتْ مِنَ الْغَابِرِینَ ﴿٣٢﴾ وَلَمَّا أَن جَاءَتْ رُسُلُنَا لُوطًا سِیءَ بِهِمْ وَضَاقَ بِهِمْ ذَرْعًا وَقَالُوا لَا تَخَفْ وَلَا تَحْزَنْ ۖ إِنَّا مُنَجُّوکَ وَأَهْلَکَ إِلَّا امْرَأَتَکَ کَانَتْ مِنَ الْغَابِرِینَ ﴿٣٣﴾ إِنَّا مُنزِلُونَ عَلَىٰ أَهْلِ هَـٰذِهِ الْقَرْیَةِ رِجْزًا مِّنَ السَّمَاءِ بِمَا کَانُوا یَفْسُقُونَ ﴿٣٤﴾ وَلَقَد تَّرَکْنَا مِنْهَا آیَةً بَیِّنَةً لِّقَوْمٍ یَعْقِلُونَ ﴿٣٥﴾
ترجمه: هنگامی که فرستادگانمان با خبری نزد ابراهیم رفتند، گفتند ما هلاک کننده ایم اهل این آبادی را. همانا که اهل آن ستمگرند. (31) ابراهیم گفت ولی در آن آبادی لوط هست. آنان گفتند ما داناتریم به اینکه چه کسی در آن است. حتماً او و خانواده اش را نجات میدهیم مگر زنش را که از بازماندگان خواهد بود. (32) و هنگامی که فرستادگان ما به نزد لوط رفتند، لوط به آنان مشکوک شد و دستش به آنان نرسید. فرستادگان گفتند نترس و اندوهگین مباش ما تو و خانواده ات جز همسرت را نجات میدهیم. (33) ما فرومیفرستیم بر اهل این آبادی بلایی آسمانی به دلیل آنچه که فسق میکردند. (34) و به درستی که برجای گذاردیم از این رخداد، نشانه ای مستدل برای گروهی که تعقل میکنند (در آثار برجای مانده از گذشتگان) (35)
تنها جایی در قرآن که خداوند به فرشتگان اختیار کامل داده است، در موضوع ضیف ابراهیم است. فرشتگان در این آیات میگویند ما چنین و چنان میکنیم در حالی که در دیگر آیات تنها خداوند میگوید ما (یعنی من و نیروهایم که منظور فرشتگان باشند.) به آیات بالا دوباره نظری مافکنیم:
در آیه 31 آمده است که ما قوم لوط را هلاک میکنیم. و در آیه 32 به ابراهیم میگویند ما داناتریم که چه کسی در آنجاست و اینکه ما خانواده او را نجات میدهیم جز همسرش را. در آیه 33 به خود لوط میگویند که ما تو و خانواده جز همسرت را نجات میدهیم؛ و در آیه 34 میگویند ما فرو میفرستیم بر اهل این آبادی بلایی آسمانی را.
دلایل دیگری که نشان میدهد خداوند به فرشتگان اختیار کامل داده بود، در این آیات به خوبی نمایان است:
در سوره هود آیه 82 میفرماید: آنگاه که فرمان ما فرارسید زیرورو کردیم آنها را و آنان را سنگباران کردیم با سنگهایی از سجیل منضود (سنگ گل انبوه)
و در سوره عنکبوت آیه 34 در همین زمینه (نابودی قوم لوط) میفرماید: به درستی برجاگذاشتیم از آن (بلای آسمانی) نشانه ای آشکار برای پژوهشگران (قوم یعقلون).
و در آیه های 8 و9 سوره انعام میفرماید: کافران گفتند چرا خدا بر حضرت رسول فرشته ای نمیفرستد؟ (که قابل دیدن برای ما باشد و آشکارا آن فرشته را ببینیم و خداوند خود پاسخ میدهد که) و اگر میفرستادیم فرشته ای را همه چیز تمام میشد. (نکته مندرج در این آیه نیز اشاره به پادماده بودن جنس فرشتگان است. بنابراین) هرگاه قراردهیم فرشته ای را حتماً او را به شکل مردی ( تغییرشکل و ماهیت تا قابل تحمل برای زمین باشد و انفجار رخ ندهد.) قرارمیدهیم و میپوشانیم بر او از همان لباسهایی که آنان میپوشند. (یعنی به صورت ناشناس همان گونه که برای حضرت ابراهیم و لوط و قومهایشان ناشناخته شان کردیم.)
قوم لوط (شهرهای سودوم و گومورا)
در کودکی یک فیلم زیر عنوان سدوم و گومورا که هالیوود ساخته بود دیده بودم ولی چیزی از آن را به خاطر ندارم. اکنون آن فیلم سینمایی در یوتیوب قابل دیدن است. در این فیلم که طبق روایت تورات به تصویر درامده و همان گونه که در قرآن نیز اشاره شده، هیچیک از همراهان لوط نبایستی به هنگام مهاجرت سحرگاهی روی خود را برگردانند و به سروصداهای ناشی از انفجارها که میشنوند توجه کنند.
در این فیلم نیز نشان داده شده که زنی از همراهان لوط که طبق گفته قرآن زنش هست، روی خود را برمیگرداند و در همان حال گردوغبار ناشی از انفجار، این زن را فرامیگیرد و لایه ضخیمی از ماده انفجاری بدن او را میپوشاند و به صورت سنگ در میآید. حضرت لوط زمانی متوجه میشود، که کار از کار گذشته و جلو چشمانش این واقعه رخ میدهد.
به تازگی نیز فیلم مستندی از شهری دراردن و آثار قوم لوط باز هم زیر عنوان قومهای سدوم و گومورا که طبق راهنماییهای تورات است تهیه شده و درباره همان زن سنگ شده که به صورت مجسمه در آن فیلم قدیمی آمده بود، سخنانی بیان میشود.
این فیلمها به آیه 34 سوره عنکبوت (که در بالا به آن اشاره شد) تحقق بخشیده اند و بدین ترتیب باستانشناسان میتوانند با پژوهش های خود و فیزیکدانان با بررسی آثار برجای مانده از انفجارهایی که رخ داده، (موضوع آیه 35) نکات علمی تازه ای را با راهنمایی قرآن کریم بیاموزند. دو نکته:
نکته اول: با توجه به اینکه ممکن است فرشتگان گونه های متفاوتی داشته باشیند، یکی از دلایلی که میتواند گمان ما را بر پادماده بودن جنس فرشتگانی که یک روز پیش از واقعه از عالم ملکوت یا جهان فرشتگان به زمین رسیده بودند، این است که آنان مأموریت داشتند تا سحرگاه فرارسد و آنان با تماس خود با ماده، انفجارهایی را صورت دهند و مأموریت خود را به انجام رسانند. زیرا تنها در رخداد ضیف ابراهیم و آیه و ضاق بهم ذرعاً است که این موضوع مطرح میشود و در موارد بسیاری که فرشتگان به زمین گسیل و مأمور شده اند از این ویژگی فرشتگان بویژه با اختیارات تام یاد نشده است!!
نکته دوم در این رخداد این است که تبدیل به سنگ شدن هرانکس که به پرتوهای ناشی از برخورد ماده با پادماده (پرتوهای گاما) نگاه کند، یک مشیت مقطعی الهی نبوده؛ بلکه این سنتی الهی و قانونی طبیعی است که هرگاه یک شیء مادی مستقیما در برابر این گونه پرتوها قرارگیرد موجب جذب غبار اتمی روی آن ماده شده و به طور طبیعی آن ماده به جرمی همچون سنگ تبدیل میشود. به همین دلیل در این فیلم میبینیم هنگامی که آن زن پرتوها را میبیند در آغاز صورتش دگرگون میشود و سپس تمام بدنش به جرمی سخت یعنی سنگ تبدیل میشود.
در ارتباط مستقیم با این موضوع به این نکته از تاریخچه کشف پادمادّه که در پایان مقاله میآید توجه شود:
اشعه گاما خود میتواند در اتاق حباب و در یک میدان مغناطیسی قوی هنگام عبور از هیدروژن مایع به الکترون و پوزیترون یعنی به جرم تبدیل گردد.
چرا جنس فرشتگان پادماده است؟
ممکن است بر این نظر خردهگرفته شود که چرا جنس فرشتگان را پادماده گرفتهای و اگر جنس آنها پادماده نباشد، تمام بحث بیهودهاست.
پاسخ:
الف ـ دستاوردهای دانش: در جهان دانش، تا آنجا که دانش انسانی بدان دست یافتهاست، تمام هستی از این چهار مورد شکلگرفتهاست:
ـ پرتوهای گوناگون مانند گاما، ایکس، فرابنفش، نور معمولی، فروسرخ.
ـ انرژی که به ماده تبدیل میگردد.
ـ ماده که به انرژی تبدیل میگردد.
ـ پادماده که به شکلهای دیگر درمیآید.
دانشمندان همه موارد بالا را شناسایی کردهاند، و به این نتیجه رسیدهاند که پادماده بسیار کمیاب است. منظور از کمیاب یعنی به دید انسان کم آمده است، و جایگاه آن را نیز در کیهان نمیدانند وگرنه ممکن است پادماده بخش بزرگی از کیهان را دربرگرفته باشد. بخشی را که تاکنون گمکردهاند و نمیدانند چیست و ما میتوانیم آن را عالم ملکوت بنامیم (که در مقاله سازمان کیهان در قرآن به آن پرداخته ام).
در مورد اینکه چرا دانشمندان نمیتوانند آن را بازشناسند، به تاریخچه کشف پادمادّه که در پایان مقاله خواهد آمد توجه شود.
ب ـ باورهای دینی. در دین مبین اسلام بجز واجبالوجود که خداوند است (خداوند نور است ولی نه نوری که به دید ما بیاید، بلکه مصدر انوار است) مایه های اولیه یا منشأ نمودهای هستی (ممکنالوجودها) بر مبنای حدیثی از پیامبر اسلام به گونه زیرند:
- انسان از خاک آفریده شده.
- جنها از نار(انرژی حرارتی) آفریدهشدهاند.
- فرشتگان از نور آفریدهشدهاند.
روشنگری:
ـ خداوند که جایگاه خود را دارد.
ـ طبق آیات قرآن، انسان از خاک و جن از انرژی حرارتی آفریده شدهاند؛ یعنی هر دو مادّی هستند و از بسیاری جهات با یکدیگر برابرند که در سورة الرحمن بدانها اشاره شده. دارای جسم و دیدنی هستند.، ولی برای گذران زندگی بر این کره خاکی و نیز در آخرت، با یکدیگر آمیزش ندارند.
ـ پس فرشتگان چگونهاند؟ درست است که منشأشان نور است، ولی اکنون جسمشان از چیست؟
ـ اگر میگوییم انسان از خاک است بدان معنا نیست که جنس کنونی او خاک است مسلم است که ما خاک نیستیم، بلکه جسم ما از گوشت و پوست و استخوان و غیره شکل گرفته است.
ـ اگر میگوییم جن از حرارت است به معنای آن نیست که اکنون جنها حرارت اند بلکه آنها نیز مانند ما جسمی دارند دیدنی و لمسکردنی.
ـ فرشتگان را اجسامی نادیدنی دانستهاند که به خواست خداوند تغییر شکلداده و برای مأموریتهای گوناگون به زمین گسیلشده و میشوند. نمیتوان گفت که جسم کنونی آنها نور است، بلکه تنها مایه اولیه آنها نور بودهاست. پس جسم کنونی آنها از چیست؟
نظر به اینکه منشأ و مایه اولیه پادمادّه از دیدگاه کیهانشناسان نیز پرتوها (نورها)ی کیهانی هستند ( که در تاریخچه کشف پادّماده آمده). پس ثابت میشود که فرشتگان از پادمادّه هستند؛ زیرا اگر غیر از این بود خداوند لزومی به تغییر شکلشان و گسیلشان به زمین نمیدید، بویژه آنکه تنها پادماه است که قابلیت تغییرشکل را دارد.
از سوی دیگر، با اینکه پادماده در کیهان بسیار زیاد است، ولی بسیار کم به دید کیهانشناسان میآید. دلیلش این است که:
اگر بخواهیم با دید قرآنی به آن بنگریم، «جهان ملکوت» یا جهان فرشتگان بسیار گسترده، ولی نادیدنی است. همان جهانی که کیهانشناسان با عنوان ماده تاریک از آن یاد میکنند و در حدود 23% کیهان را شکل میدهد؛ ولی متأسفانه کیهانشناسان نمیتوانند جهان فرشتگان را شناسایی کنند. آنان نمیدانند هرآنچه را که میبینند، مادّه است و آنچه را که نمیبینند ولی وزن آن را محاسبه کرده اند، جهانهای دیگری هستند. آنان پیرامون تشخیص مادّه از پادمادّه، چنین نظری دارند:
اگر سیاره یا ستاره یا کهکشانی در اقصی نقاط کیهان وجود داشته باشد که اتمهای آن از ضدماده تشکیل یافته باشد، شناخت آن برای ما در شرایط امروزی غیرممکن است و ما نمیتوانیم تشخیص بدهیم که آن کرات یا کهکشانها از مادّه تشکیل یافته اند یا پادمادّه. زیرا همگی ستارگان از خود نور ساطع میکنند و نور یک وجه مادی خنثی است و از راه تلسکوپ نمیتوان به درک و شناخت ساختمان ستاره که از ماده یا پادماده تشکیل شده پی برد.
تاریخ نگارش: دیماه هشتادوپنج
ویرایش دوم: آبانماه نودوسه
ویرایش سوم: بهمن ماه نودوسه
ویرایش چهارم: مرداد ماه نودوچهار
ویرایش پنجم: دیماه نودوشش
ویرایش ششم: فروردین نودوهشت
ویرایش هفتم: آذرماه نودونه
احمد شمّاعزاده
تاریخچه کشف پادماده و برخی ویژگیهای آن، برای شناخت بهتر پادمادّه
(برگرفته از کتاب ماده، انرژی و جهان هستی. ص 117 تا 121)
در سال 1932 روزی اندرسون مشغول عکسبرداری و ثبت پرتوهای کیهانی در اتاق یونیزاسیون بود. ناگهان متوجه شد که روی عکسها ردپا و اثری مشابه اثر الکترون معمولی ولی با انحراف و خط سیری ضد و مخالف الکترون مشاهده میگردد. اندرسون از بررسی عکسها به این نتیجه رسید که میبایست یک ذره با بار الکتریکی مثبت و ضد الکترون باشد. آزمایش از پرتوهای کیهانی پس از نفوذ در یک صفحه سربی نازک که در سر راهش قرارداده شده بود به هنگام ورود در میدان مغناطیسی قوی بارها تکرار و عکسبرداری شد. اندرسون با در دست داشتن عکسهای مختلف نشان داد که این ذره جدید دارای بار الکتریکی مثبت است ولی جرم آن عینا برابر با الکترون بوده و بنابراین مخالف و ضد ذره الکترون میباشد و آن را پوزیترون نامید... این کشف برای اندرسون جایزه نوبل سال 1936 را به ارمغان آورد.
عمر پوزیترون بسیار کوتاه است. به محض اینکه پوزیترون با الکترون برخورد و تماس بگیرد، هر دو ذره به دلایلی که در آن زمان هنوز ناشناخته بود، همدیگر را متقابلا به نابودی کشیده و جرم خود را از دست میدهند و در قبال آن، انرژی آزاد میکنند... اگر جرم یک الکترون یا یک پوزیترون را در مربع سرعت نور ضرب کنیم، میزان انرژی حاصله یک میلیون (مگا) ولت است که به صورت اشعه گاما ظاهر میشود. اشعه گاما خود میتواند در اتاق حباب و در یک میدان مغناطیسی قوی هنگام عبور از هیدروژن مایع به الکترون و پوزیترون یعنی به جرم تبدیل گردد...
اگر پادماده در اختیار داشته باشیم و بتوانیم آن را به میل خود با ماده در تماس قراردهیم، به یک منبع عظیم انرژی رایگان دست یافته ایم. ولی باید متذکر شد که محققاً، نه بر روی کره زمین و نه در اطراف آن، ضد ماده وجود ندارد و برای ایجاد آن به صورت مصنوعی نیز باید میزان معتنابهی انرژی صرف کرد که خود نقض غرض است. با اطلاعات و علم امروزی و با همه وسایلی که تکنولوژی جدید در اختیار بشر گذاشته هنوز خواب و خیال است که ضدماده را به عنوان یک منبع انرژی قابل استفاده تصورکنیم...
تا به حال راجع به ذره و ضدذره سخن رفت. اگر ضدماده را عمومیت داده و از آن به ساخت اشیاء بپردازیم، هیچگونه فرقی میان چیزی که از ماده ساخته شده و چیزی که از پاماده به وجود آمده، نمی یابیم؛ مگر آنکه این دو شیء به هم نزدیک شوند و در نتیجه به انرژی تبدیل گردند.
اگر سیاره یا ستاره یا کهکشانی در اقصی نقاط کیهان وجود داشته باشد که اتمهای آن از ضدماده تشکیل یافته باشد، شناخت آن برای ما در شرایط امروزی غیرممکن است و ما نمیتوانیم تشخیص بدهیم که آن کرات یا کهکشانها از ماده تشکیل یافته اند یا پادماده. زیرا همگی ستارگان از خود نور ساطع میکنند و نور یک وجه مادی خنثی است و از راه تلسکوپ نمیتوان به درک و شناخت ساختمان ستاره که از ماده یا پادماده تشکیل شده پی برد.
به نام او،
هستی بخش مهربان،
آفریننده «جای» و «گاه»
همو که جای ندارد و گاه برو نگذرد
کشکول هنرهای نمایشی
سال 1352 است. اوضاع و احوال فکری جامعه، تبدار و ناآرام است. از طرفی افکاری نو در حال نشوونما و نفوذ در جامعه و بویژه در قشر جوان است. گروهها و سازمانهای مذهبی، گروهها و سازمانهای مختلف چپگرا، ملّیگراها و ملی مذهبیها همه و همه از وضع موجود ناراضی و مخالف شاه هستند...
از سوی دیگر دهه پنجاه خورشیدی، اوج شکوفایی هنرهای نمایشی در ایران است؛ و همه بزرگان کنونی این هنر، ریشه در آن زمان دارند؛ در نتیجه جوان به فکرش میرسد با اندک بضاعت قلمی که دارد، به آفرینش هنری روی آورد؛ زیرا که هنر، آوردگاه و اوج آفرینش انسان است. او تصمیم میگیرد هنر نویسندگی را با گام گذاشتن در مسیر نمایشنامه نویسی آغاز کند. چرا نمایشنامه؟ شاید در این مسیر بتواند حرفهای دلش را و نیز فکرش را، آرام ولی مستقیم بر دل و گوش و چشم قشرهایی از جامعه برساند و بنشاند.
پس دستبهکار میشود و اولین چیزی که به ذهنش میرسد، آن است که در زمینه تئاتر و هنرهای نمایشی اطلاعاتی بهدست آورد. این تصمیم خرده خرده به عشق به نمایشنامه و هنرهای نمایشی تبدیل میشود؛ و شبوروز جوان را از او میگیرد. فکروذکرش میشود تئاتر. مگر تئاتر و هنرهای نمایشی دست از سرش بر میدارند؟ ابدا...
در کارخانه نوبتکاری میکرد (شیفتهای هشت ساعته). روزهایی که شبکار بود و روزش را استراحت داشت، بیشتر وقت خود را در کتابخانه شاه عباس در کنار هتل شاه عباس واقع در چهارباغ اصفهان و برخی اوقات نیز در کتابخانه ذوب آهن واقع در بخش اداری کارخانه میگذراند و هرچه در این زمینه در این دو کتابخانه و بویژه در کتابخانه غنی شاه عباس موجود بود مطالعهمیکرد و یادداشت برمیداشت.
هنگامی که برای دیدن خانواده همسرش به تهران میآمد، هرچه نشریه مربوط به هنرهای نمایشی بود و بعضی کتابها را میخرید و با خود به اصفهان میبرد تا بخواند... نو، کهنه، روزنامه، هفته نامه، ماهنامه، فصلنامه، ویژهنامه و … از جمله مجله های هنرومردم، تلاش، فردوسی، سخن، تماشا و دفترهای زمان.
ناگفته نماند که او با مجله هنرومردم از دهه چهل و در شهر موطن خود، خرمشهر آشنا شده بود، و به دلیل ارزانی، (شش ریال، قیمت سه عدد نان تافتون) زیبایی، و رنگارنگی آن، هر ماهه آن را میخرید و مطالعه میکرد. با مطالعه این ماهنامه بود که وی با نام دکتر مهدی فروغ رئیس دانشکده هنرهای دراماتیک آشنا شد که در هر شماره، مقاله آغازین مجله، به قلم و نام او بود.
او عادت داشت هرچه را که میخواند، به دلیل توصیه امام علی که گفته بود: «علمی که مکتوب نباشد از میان میرود»، یادداشتبرداری میکرد. معمولاً یادداشتها را تا آنجا که میشد منظم و گروهبندی میکرد و هرچیزی را در جای خودش مینوشت. در تهران که بود، به دیدن نمایشهایی میرفت که معمولاً در سالن نمایش سنگلج و تئاتر شهر برگزار میشد؛ از جمله آنتیگونه، کرگدن، آوازخوان طاس.
بعد به فکرش رسید که در رشته تئاتر مشغول به تحصیل شود. به دانشکده هنرهای دراماتیک رفت واطلاعات مسابقه ورودی آنجا را گرفت و در مسابقه شرکت کرد ولی از آنجایی که رشتهای به نام نمایشنامهنویسی نداشتند و امتحانها همه تخصصی بود، رد شد. ولی باز دستبردار نبود و به سراغ دانشگاه تهران و دانشکده هنرهای زیبای آن رفت. آنجا هم برای گرایشهای مختلف فرقی نمیگذاشتند. امتحان علمی اش را قبول شد و وقتی نوبت به امتحان عملی رسید و میخواست نقش یک دیوانه را بازی کند، تپقزد و اصولاً چون آدم کمرویی بود، در حضور شخصیتهایی همچون بهرام بیضایی که بیشتر کتابهایش را خوانده و لذت برده بود، زبانش بند آمد.
او مرتّب از خود میپرسید آخر من که نمیخواهم هنرپیشه شوم، چرا باید اجرا کنم و امتحان اجرا پس بدهم؟ از سوی دیگر میدانست نمایشنامهنویسان بزرگی همچون سوفوکل و اوریپید از یونان قدیم و نمایشنامه نویسانبزرگی از اروپای جدید، هرگز بازیگر و یا کارگردان نبوده اند و این موضوع فشار روحی زیادی بر او وارد میساخت.
دست آخر به خود گفت: انسان باید خود تصمیمی قاطع برای زندگیاش بگیرد؛ «حال که نمایشنامه نویسی نشد، هدفهای خود را در افکار دکتر شریعتی (که آن زمان در اوج بود) دنبال میکنم»، و به رشته جامعهشناسی روی آورد و در سال 1354 در رشته جامعه شناسی دانشگاه ملی ایران پذیرفته شد و در خرداد سال 1359 یعنی در آخرین روزهای بازبودن، و پیش از تعطیلی دوساله دانشگاهها، دوره کارشناسی خود را به پایان رساند.
******
آنچه را که در پیش رو دارید، و به علت گوناگونی فراوان یادداشتهای آن در زمینه هنرهای نمایشی، عنوان «کشکول هنرهای نمایشی» را به آن داده ام، دستاورد بیست ماه تلاش و مطالعه و تحقیق دیوانهوار و عاشقانه جوان دیروزی است که اکنون در حال بازنشستگی است. در این حال سی سال به عقب بازگشته و به فکر جوانهای امروزی افتاده و تصمیمگرفته آن یاداشتها را به همان صورتی که یادداشتشده و تنها با مرتب کردن بخشهای مختلف آن و یک ویرایش کامل، در اختیار همگان قرار دهد؛ تا از سویی آنچه را که در آن روزگار گذشته و از این پس هرگز کسی بدانها دست نخواهد یافت، به عنوان یک گجنجینه و دورنمایی با موضوع نمایش، از یک برهه زمانی خاص که تکرارشدنی نیست، ثبت و ضبط کند؛ و از سوی دیگر برای دانشپژوهانی که در این راه گام نهادهاند، راهگشا باشد؛ و بدین ترتیب به بیت آخر داستان منظوم دوران دبستانش جامه عمل بپوشاند که: گنج نشد پیدا، ولی رنجشان شد گنجشان
بیستم دیماه هشتاد
تاریخ تایپ و درج در نت: آذر نودونه
احمد شمّاعزاده