هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

نوای نی در نی‌ستان (بازگشت به خویشتن)

نوای نی در نی‌ستان

(بازگشت به خویشتن)

احمد شمّاع زاده

سخنانی که درپی‌می‌آید، چون از دل برامده، امیدست بر دل نیز نشیند؛ و هرگاه کارگردان نمایشی اهل‌دل و باذوق‌وانگیره‌ای، بتواند این احساس‌های ناب را به گونة یک میان‌پردة نمایشی تک‌گویی (مونولوگ) به‌اجرا‌دراورد، کار شایسته‌ای انجام‌داده‌است.

تصورکنید صحنه‌ای را که پرده کنارمی‌رود و در تاریکی مطلق، نوری متغیر، از نورافشان بالای صحنه، بر روی انسانی با هیاًتی همچون شکل‌وشمایلی که مسیحیان برای حضرت عیسی مسیح(ع) ترسیم می‌کنند، بتابد. که البته این انسان سربه‌گریبان‌دارد و بر روی زمین نشسته؛ و پس از زمان کوتاهی، درحالی‌که دستهای خود را به سوی آسمان بلندمی‌کند، با لحنی طلبکارانه لب‌ به ‌سخن‌می‌گشاید: « تو بودی که تنهای تنها بودی و … »

درباره ادامه حرکتهای این انسان و صحنه کار، کارگردان، بهتر می‌تواند نظر دهد.

این انسان نیز سه چهره دارد:

نماد حضرت «آدم»، نماد انسان مطلق، و نمادی از انسان سرگشته امروزی است.



کلامی چند از بن جان در لحظاتی با «او»

هل‌اتی علی‌الانسان ‌حین ‌من‌الدّهر لم‌ یکن شیئاً مذکوراً (انسان: 1)

تو بودی که تنهای ‌تنها بودی ‌و دوست‌داشتی شهرة آفاق ‌بشی که شدی!

پس دیگه چرا منو خرابم‌ کردی. راه دیگه‌ای وجود‌ نداشت؟!

***

خوب نادونی رو گیرآوردی. من نادون رو بگو، گیر چه دانایی افتادم!!

تو خیلی فتّانی. تو شیطون رو هم درس‌می‌دی؛

اما من… من، خنگ‌ونادون‌بودم. من که چیزی نمی‌دونستم.

اگر زرنگ بودم و چیز می‌دونستم که به دام تو نمی‌افتادم و گرفتار تو نمی‌شدم.

***

تو هم منو یادم‌دادی، هم دشمنو یادش‌دادی.

اما من تجربه‌ای نداشتم و تو چاه دشمن افتادم.

بعد هم منو از خودت واکردی و ول‌کردی.

***

یادت می‌آد یادم‌دادی چکارکنم پیشت بیام؟

حالا بازم اومدم پیش تو؛

تا دردامو دواکنی؛ تا منو از خودم رهاکنی؛

تا آبروم ریختـه نشـه، تا پرده‌ها پاره نشـه.

***

تو که می‌گفتی آبرومو محفوظ‌می‌کنی عیبامو مستورمی‌کنی،

پس نذار عیبامو مردم بدونن. دشمنا شاد می‌شن ها ...

من که رسوای توام، دیگه منو رسوای آدما نکن، دیگه دشمن‌شادم نکن.

***

گاهی منـو رنج مـی‌دی، خوب بده!

تحمل‌می‌کنم، تقصیر خودمه دیگه؛

اما بهت بگم؛ تحمل یـه چیزی رو ندارم.

اونهم رنج جداییه، این ‌هم نوعی گداییه.

چکارکنم, دوستت دارم، فدات شم.

***

اصلاً مگه می‌شه تو نباشی در کنار من؟

مگه می‌شـه سیر نکنی توی خیال من؟

من تو رو هردم تو خودم حـس می‌کنم.

تو مثل آب زلال جاری، هردم توی هستیم جاری‌می‌شی و سیراب‌‌می‌کنی ضمیر تشنة منو.

***

دستای تو هم، مثل در خونة تو همیشه به روم بازه؛

پس چرا به مهمونی دستات نیام؟

اما من یک کمی خجالتی‌ام.

پس دستای بازت رو با اشارة چشمی همراهش‌کن.

تا به مهمونی چشمات بیام.

***

به خودت قسمت‌می‌دم، تنهام نذاری ها…

هرجا ببری قبوله. فرق‌نمی‌کنه، راه خودت، پیش خودت.

فقط منو دست‌ کسی ‌نسپری ها! که ناله‌ام ‌درمی‌آد.

***

هرچی دارم مال توه، هرچی کنم برای توه،

نخواستم. من هیچی رو نخواستم

قلبمو هم دادم به تو، فدای تو.

***

تو دوست‌داری؟ قبول‌داری؟ شبهامو مهمونت بشم؟

بازار ریسـمونت بشـم؟

شمع شبستونت بشم؟

اگر بشم چه خوش خوشم، همیشه خوشم.

***

نه شرقی‌ام، نه غربی‌ام، قربون اون بی‌رنگیتم.

قبولم‌داری؟ اگر داری، تو دوست داری روغن چراغ تمثیلت بشم؟

که اونم باید نه شرقی باشه، نه غربی باشه، روغـن بی‌رنگی باشه؟

***

خوب! تو که می‌گی دوست منی، دوسم داری،

پس دوستی‌مونو یادت‌نره که نمی‌ره.

زیر قولت ‌نزنی که نمی‌زنی،

اگر بزنی سر به‌ بیابون می‌زنم ها...

***

مگه خودت نمی‌گفتی صدام‌کنی جواب‌می‌دم.

حالا صدات کردم، چرا جواب نمی‌دی؟

کـار بـدی کـردم که جـواب‌ نمی‌دی؟

جون من جواب‌بده. قربونتم جواب‌بده!

با گوشة چشمی هم که شده، جواب‌بده!

***

راستی… راسته که می‌گن تو گفتی:

تو عاشق معشوق‌کشی! تو معشوق عاشق‌کشی!؟

اما چی شد؟ نفهمیدم! تو عاشقی یا معشوق؟ ... یا هم عاشقی هم معشوق؟

من که نفهمیدم. بگو تا منم بدونم تو کی‌هستی من کی‌ام.

***

آخه این جوری که نمی شه…

اما نه ... تا حالا که همین‌جوری‌شو خواستی و شده.

... آره تو همه رو درس‌می‌دی؛

حتّا درس خنّاسی به خنّاس می‌دی.

کسی نمی‌تونه پیش تو خودی نشون‌بده یا نازوکرشمه کنه، چه برسه به من فقیر که از اولش حلقة بندگی تو رو به‌گوش‌کردم و چاکری تو رو پیشه‌کردم.

اما می‌دونم… تو هم همیشه به من لطف‌داری و باهام مهربونی ... با تو و همیشه با تو!

اهل‌ دل می‌دانند مفاهیم این سخنان برگرفته از کلام‌الله مجید و احادیث قدسی است.

پاییز 1379- احمد شماع زاده



سروده های دلنشین- 3

وصف عشق در شعر مولانا

ای که می‌پرسی نشان عشق چیست

عشق، چیزی جز ظهور مهر نیست

عشق، یعنی مشکلی آسان کنی

دردی از درمانده‌ای درمان کنی

در میان این همه غوغا و شرّ،

عشق، یعنی کاهش رنج بشر

عشق، یعنی گل به جای خار باش!

پل به جای اینهمه دیوار باش!

عشق، یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر،

واگذاری آب را بر تشنه تر

عشق، یعنی دشت گلکاری شده

در کویری چشمه‌ای جاری شده

عشق، یعنی ترش را شیرین کنی

عشق، یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود

هرچه ناممکن بود، ممکن شود

غزلی از سعدی

گویند رفیقانم، در عشق چه سر داری؟

هر کس به تماشایی، رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی

یا چشم نمی‌بیند، یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود تو، دارد ز تو پروایی

دیوانۀ عشقت را، جایی نظر افتاده است

کانجا نتواند رفت، اندیشۀ دانایی

امّید تو بیرون برد، از دل همه امّیدی

سودای تو خالی کرد، از سر، همه سودایی

زیبا ننماید سرو، اندر نظر عقلش

آنکس نظری باشد، با قامت زیبایی

گویند رفیقانم، در عشق چه سر داری؟

گویم که سری دارم، خودباخته در پایی

در پارس که تا بودست، از ولوله آسودست

بیم است که برخیزد، از حسن تو غوغایی

گویند تمنّایی، از دوست بکن سعدی!

گویم که نخواهم کرد، جز دوست تمنّایی

***

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوه و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم که چیست آن

پیداست که متاعی بس گرانبهاست

نزدیک شد پیرزنی کوژپشت و گفت

این اشک دیده من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است

آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست

بر قطره سرشک یتیمان نطاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

"پروین" به کجروان سخن از راستی مگوی

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست؟!!

پروین اعتصامی

***

جاده پرافت و خیز، توسن رهوار نیست

از چه چنین هروله؟ راه که هموار نیست!

نقشه چه پُر پیچ و خم، مقصد ما ناکجا

قافله گم گشته و قافله سالار نیست

وزن و هجا رفته از، خون رگ ِ چامه ها

قافیه سنجی کجا؟ شاعر هشیار نیست

کِشتۀ آدم به بَر، بیهُده و بی ثمر

این همه حاشا چرا؟ نوبت انکار نیست

حاشیه شد متن دین، مسخ شده صورتش

شرع به خوابی گران، شارع بیدار نیست

حبل خدا پاره شد، تفرقه جایش گرفت

آن رَسَن اینک بجز، چنبره ی مار نیست

طالع انسان اگر، دست خودش داده اند

از چه بجز دست جبر، حاکم و مختار نیست؟

عمر فنا گشته و فرصت شکوایه نیست

گوش فلک بر کسی، هیچ بدهکار نیست

انس کجا رفته از، پیکر انسانیت؟

عشق کجا پرزده؟ صحبت ایثار نیست

این همه خود کرده را، چاره و تدبیر کو؟

زانچه بشر میکند، حادثه در کار نیست

علم معیشت کنون، در کَنَف اغنیا

آنچه هویدا بُوَد، حاجت گفتار نیست

این چه سؤالی خطاست: لطف خدا سهم کیست؟

دست ز ما بهتران، مسأله دشوار نیست!

شروین پاداش پور- 1389

***

پشه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکی از شیطنت بازی کنان

بست با دستش دهان استکان

پشّه دیگر طعمه اش را لب نزد

جست تا از دام کودک وارهد

خشک لب می گشت، حیران، راه جو

زیر و بالا، بسته هرسو، راه او

روزنی می جست در دیوار و در

تا به آزادی رسد بار دگر

هرچه بر جهد و تکاپو می فزود

راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر

تا فروافتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ

لیک آزادی گرامی تر، عزیز

فریدون مشیری

خواستم در نطفه خاموشت کنم، اما نشد

کاشکی می‌شد فراموشت کنم، اما نشد

شمع بزم دیگران بودی و من پروانه‌وار

سوختم تا بلکه خاموشت کنم، اما نشد

خواستم با بوسه‌ای هنجارها را بشکنم

گُر بگیرم غرق آغوشت کنم، اما نشد

شاعران هی شعر گفتند و تو خواندی وای من!

خواستم تا پنبه در گوشت کنم، اما نشد

خواستم شعری بخوانم از زبان شاملو

شاعرانه مست و مدهوشت کنم، اما نشد

سال‌ها آبستن دردم نمی‌زایم چرا؟

کاشکی می‌شد فراموشت کنم، اما نشد..!

اسماعیل ساسانی

***

راز خود هرگز مگو با یار خود

یار را یاری بود از یار یار اندیشه کن

***