هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

پیامبر ماجرا ساز و ماجراجو

پیامبری ماجرا ساز و ماجراجو!


گذری بر زندگانی پرپیچ و خم موسای پیامبر


احمد شمّاع زاده


گذشته از آنچه که از ماجراهای زادروز وی و در رود نیل قراردادنش توسط مادرش، از آب برگرفتن وی توسط آسیه آن بانوی بزرگوار، و به فرزندخواندگی فرعون رسیدنش، همراه شدنش با حضرت خصر و مردودشدنش در کلاس مریدی و مرادی او به دلیل بیصبری اش، کشتن مرد قبطی و زیر پیگرد قرارگرفتنش، فرارش از مصر و ازدواجش با دختر شعیب پیامبر و دوری از وطنش به مدت ده سال، و بازگشتش به سوی مصر و ابلاغ حکم برگزیده شدنش در این مسیر، در وادی مقدس صحرای سینا و رفتنش به دبار فرعون برای بازپسگیری و رهایی قوم بنی اسرائیل و در نهایت غرق شدن فرعون و برچیده شدن بساط فرعونیان و… شنیده و خوانده‌اید؛ ولی این پیامبر اولوالعزم، ناشنیده ها و یا کمتر شنیده هایی نیز دارد که بد نیست به آن‌ها نیز اشاره‌ای بشود.

بر طبق دعای نور، تنها دو بار خداوند نور وجود خود را به ظهور رسانده است:


اولین بار: آن زمان بی زمانی بود که ذره بسیار ناچیزی از نور وجود خود را آشکار ساخت و با انفطاری شگرف و باشکوه!، حرکت ایجاد شد و از حرکت، زمان به وجود آمد و این رخداد، به مهبانگ شهرت یافت.

دومین بار: آن زمان بود که پیامبر برگزیده اش، موسای کلیم الله از او درخواست کرد که خود را به من بنمایان. خداوند به او گفت تو هرگز مرا نخواهی دید (لن ترانی). سپس فرمود: من بر آن کوه (کوه طور در صحرای سینا) جلوه میکنم. اگر آن کوه بر جای خود استوار ماند، تو نیز مرا خواهی دید. پس از لحظه‌ای خداوند ذره بسیار بسیار ناچیزتر از آنچه که اولین بار از نور وجود خود بروز داده بود، (که اگر چنین نمیبود، کره زمین منفجر میشد.) بر کوه طور جلوه داد. کوه منفجرشد و موسی بیهوش بر زمین افتاد. (و خرّ موسی صعفاً).


*****

خداوند در مواردی سنت شکنی میکند و استثناء قائل میشود؛ از جمله در مورد پیامبرانش.

از میان اینهمه نبی و رسول (124000)، یکی را برمیگزیند که پدرش مشرک است (ابراهیم خلیل الله) یکی را از روح خود به وجود میآورد و در اصل بی پدر است (عیسی بن مریم!) و یکی را نیز بی‌آنکه به او وحی کند، نبی و رسول قرار میدهد؛ و به او میگوید من تو را برای خودم ساخته ام (اصطنعتک لنفسی). به ترجمه آیات 163 و 164 سوره نساء توجه کنید:


ما وحی کردیم به سوی تو (ای پیامبر) چنانکه وحی کردیم به سوی نوح و پیامبران پس از او. و وحی کردیم به سوی ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط و عیسی و ایوب و یونس و هارون (برادر موسی) و سلیمان و به داوود زبور را دادیم. و نیز رسولانی که به درستی پیشتر بر تو داستانشان را برخوانده ایم و رسولانی که داستان آن‌ها را هرگز بر تو برنخواهیم خواند. و خداوند با موسی مکالمه میکرد.

بدین ترتیب مشخص می‌شود که حضرت موسی پیامبری است که به او وحی نمیشده است.


ممکن است برای برخی این پرسش پیش آید که: پس تورات چگونه بر او نازل شده است؟


در پاسخ باید گفت: تورات بر حضرت موسی نازل نشده، بلکه در اصل جزوه های آموزشی حضرت موسی در یک دوره چهل شبانه‌روزی بود که وی برای ملاقات و در اصل شرکت در کلاسهای هستی شناسی خداوند، به کوه رفت و آموزش دید و دست آخر به صورت الواحی به دست او دادند.

گفتنی است در این ملاقات، گذشته از گذراندن دوره آموزشی حضرت موسی، خداوند میخواست قوم بنی اسرائیل را در غیاب پیامبرشان بیازماید و به همین دلیل خداوند قرار ملاقات یک ماهه را ده روز تمدید کرد تا قوم او به خوبی آزمایش خود را پس دهند.


شبیه چنین الواحی را بعدها به دست یحیی زکریا که کودک یا نوجوانی بیش نبود نیز دادند و به او گفتند خذالکتاب بقوه... زیرا الواح سنگین بودند و وی توانایی حمل آن‌ها را به راحتی نداشت. ولی چون حضرت موسی مرد قوی بنیه ای بود، آن‌ها را به راحتی حمل کرد. وی در بازگشت، در لحظه‌ای که دید قوم وی گوساله پرست شده اند، از فرط ناراحتی الواح را بر زمین انداخت و ریش برادر را برگرفت که چرا؟!!

این الواح پس از بازنویسی، به صورت کتاب تورات در‌آمدند و اصل الواح قدسی تا مرگ حضرت موسی و نیز پس از مرگ حضرت هارون برادر وی، در صندوقی نگهداری میشدند که بعدها به تابوت الشّهاده یا تابوت السّکینه یا تابوت العهد شهرت یافت.


تنها آیه در این زمینه آیه 248 سوره بقره است:

و قال لهم نبیهم ان آیة ملکه أن یأتیکم التّابوت فیه سکینةٌ من ربکم و بقیة مما ترک آل موسی وآل هارون تحمله الملائکة ان فی ذلک لایة لکم ان کنتم مؤمنین

ترجمه: و پیامبرشان به آنان (بنی اسرائیل) گفت: علامت حکومت او (طالوت) این است که نزد شما آید آن صندوق که در آن است سکینه ای (آرامشی) از سوی پروردگارتان و باقیمانده ای از میراث آل موسی و آل هارون، که فرشتگان آن را حمل می‎کنند. همانا در آن است آیت و نشانه ای برای شما اگر ایمان داشته باشید.

بیست و ششم مهرماه نودوهفت

احمد شمّاع زاده

بندگی در چشمه زندگی

بندگی در چشمه زندگی

شرحی بر:

ما خلقت الجن و الانس الّا لیعبدون


احمد شمّاع زاده


ممکن است این آیه که هدف آفرینش جن و انس را بیان کرده، از آغاز نزول تاکنون به گونه های متفاوتی ترجمه و تفسیر شده باشد؛ ولی باید دانست که کلام خداوند همواره بسیار ساده و گویاست؛ و نیازی به تفسیر ندارد بلکه با کمی اندیشه، و خالی نگهداشتن ذهن از پیشداوریها، میتوان به این درک رسید که آیات الهی برای همگان فروفرستاده شده و نه برای قشری ویژه، تا آنان آن آیات را برای ما قابل درک و فهم کنند. بنا بر این آیه را باید ساده و بیپیرایه چنین ترجمه و درک کرد:

نیافریدم جن و انس را مگر اینکه بندگی کنند مرا.


در شرح این ترجمه باید گفت خداوند توقع زیادی از ما ندارد؛ و اگر به دستورهایش که توسط پیامبرانش به ما رسیده، عمل کنیم، از ما راضی و خشنود خواهد بود. بندگی واژه‌ای در خور فهم همگان است و نیازی به تفسیر و توصیف ندارد.

عرفا، یعبدون را عبادت کنند ترجمه کرده و آن را با یعرفون پیوند زده و گفته‌اند: پیش نیاز عبادت، شناخت خداوند است؛ پس منظور نهایی آن است که مرا بشناسند.

ترجمه یعبدون به عبادت کنند بسنده و گویا نیست؛ زیرا که در زبان فارسی عبادت هم به پرستش و هم به بندگی قابل ترجمه است. کسانی هم بپرستند ترجمه و تفسیر کرده‌اند که در پی، به هر دو وجه میپردازیم:


معانی پرستیدن:

پرستش، واژه ای ویژه انس و جن نیست. پرستش به شکلهای زیر انجام میگیرد:


برای جمادات و گیاهان: سجده و تسبیح، چنانکه فرموده: والنجم و الشجر یسجدان (الرحمن: 6) و تسبّح له‌السّموات‌السّبع والارض و من فیهن و ان من شیءالا یسبح بحمده ولکن لایفقهون تسبیحهم (اسراء: 44)

ترجمه: آسمانهای هفتگانه و زمین و هرکه در آنهاست، تسبیح‌گوی اویند؛ و نیست چیزی مگر تسبیح‌گو به سپاس اوست. لیکن درنمی‌یابند تسبیح آنها را.


برای فرشتگان: تسبیح و تقدیس؛ چنانکه از زبان فرشتگان فرموده: نسبّح بحمدک و نقدّس لک (بقره: 30)


برای انس و جن: گفتن الله اکبر، الحمدلله، سبحان الله و سجده کردن (پشانی بر خاک ساییدن)

در اثبات معنای بندگی کردن در این آیه:

از آن روی که کلام خداوند همواره برای فهم همگان است و اگر هم ظاهر آیه‌ای مناسب همگان نباشد، نیم نگاهی به همگان دارد، نمیتوان از آیه‌ای به این مهمی که هدف آفرینش را دربر دارد، به همین سادگی گذشت و در آن اندیشه نکرد. پس باید در نظر بگیریم شخصی که این آیه را به هنگام نزولش خوانده و شخصی که امروز میخواند، یک فهم و درک را از آیه داشته باشند.

واژه عبد در فرهنگ زمان نزول قرآن، به بنده یا برده ای میگفتند که اختیاری از خود ندارد و بی چون و چرا در اختیار ارباب خود است. به بررسی ارتباط بنده و ارباب میپردازیم تا موضوع روشنتر شود:


مشترکات بندگی خداوند با بندگی ارباب

یک- لزومی نداشت تا بنده، ارباب خود را بشناسد، بلکه هرچه را که او دستور میداد، باید انجام دهد. بدین ترتیب نظر عرفا که یعبدون را با یعرفون پیوند میزنند، رد می‌شود.

دو- لزومی نداشت که بنده، سپاس ارباب را گوید و در آستان او سر به سجده برد و ارباب خود را بپرستد. بدین ترتیب نظر آنان که یعبدون را بپرستند ترجمه میکنند نیز رد میشود.


تفاوت بندگی خداوند با بندگی ارباب:

یک- ارباب از بنده اش تنها توقع بندگی دارد و در برابر انجام درست دستور، پاداشی به بنده خود نمیدهد؛ ولی خداوند چون کریم و رحمن و رحیم است، در صورت بندگی بنده اش، به او پاداش هم میدهد.

دو- ارباب در صورت تخلف بنده اش او را در این دنیا مجازات میکند، ولی خداوند در صورت سرپیچی بنده اش، او را در آخرت کیفر میدهد.


روشنگری:

بر اساس آموزه های قرآن کریم، خداوند برای بنده اش بدی نمیخواهد. هر نیک و بدی که در این جهان بهره ما میشود، نتیجه بازخورد و بازگشت کردار ما از راه انرژیهای ایجاد شده، و نتیجه کردار خود ماست که به خود ما بازگشت کرده است؛ و جز در مواردی که از خداوند مستقیماً درخواست شده (دعا) و یا اجابت نفرینهای بجایی که بر علیه شخصی صورت گرفته، بی‌واسطه از جانب خداوند نیست.

از سوی دیگر، طبق قوانین طبیعت و سنن الهی، از جمله ماشاءالله کان و ما لم یشأ لم یکن (هر چه را که بخواهد هست می‌شود و هرانچه را که نخواهد هرگز نخواهدبود)، همه آنچه که به ما میرسد به تأیید خداوند صورت میگیرد؛ که اگر تأیید الهی نباشد حتا برگی از درختی نمیافتد:

و ان تصبهم حسنة یقولوا هذه من عندالله و ان تصبهم سیّئة یقولوا هذه من عندک قل کل من عندالله فمال هولاء القوم لایکادون یفقهون حدیثاً ما اصابک من حسنة فمن الله و ما اصابک من سیئة فمن عندک (نساء: 78 و 79)

نرجمه: و اگر یک نیکی به آن‌ها برسد میگویند این از سوی خداوند است و اگر یک بدی به آن‌ها برسد میگویند از سوی توست. بگو هرآنچه به شما میرسد از سوی خداوند است. پس این قوم را چه می‌شود که گفته ای را در نمییابند. آنچه از نیکی به تو (به عنوان یک انسان و نه برگزیده او) رسد، از سوی خداوند است و آنچه از بدی به تو رسد از سوی خودت است.


نگارش و ویرایش: بیست و هشتم شهریور 97

ویرایش دوم: نوزدهم مهرماه 97

احمد شمّاع زاده

همکاران با وفا و فروتن

همکاران با وفا و فروتن

احمد شمّاع زاده

سال 1382 یا 83 بود. روزی در کتابخانه وزارتخانه مشغول مطالعه بودم که همکاری دیرینه که گهگاهی او را می‌دیدم با لبخندی به سویم آمد و گفـت:

«چندین سال پیش یک جمله به من گفتی که همیشه در گوشم مانده است. گفتی نباید از دیگران توقع زیادی داشته باشی که خود دچار مشکل میشوی...” و من به یاد آوردم اردویی یک هفته‌ای را که کارکنان دولت اجباراً بایستی آن را میگذراندند که در پادگان حسن آباد، نزدیک شهر قم برگزار شده بود و در آن اردو با او آشنا شده بودم و بر اثر برخوردی لفظی که با یک هم اتاقی پیداکرده بود، این جمله را به او گفتم.

یک شخص ممکن است از یک جمله ساده که البته نتیجه سالها تجربه است، بهره های بسیاری ببرد و شخص دیگری ممکن است از کنار هزاران سخن نیکو، بیتوجه بگذرد و هیچ عبرتی نیاموزد؛ و به قول معروف، من جرب المجرّب حلّت به النّدامة یعنی «کسی که از تجربه‌ دیگران درس نیاموزد و خود آن را تجربه کند، پشیمانی نوش جانش باد”.


از خیل دوستان و همکارانی که چندین سال در این وزارتخانه با هم بوده ایم، ایشان سومین شخصی است که با فروتنی بیان میکند که از کسی که اکنون بازنشسته شده‌، چیزی فراگرفته است.


دومین نفر نیز تنها چند جمله تحلیلی پیرامون شهری که در آن زاده شده ام، یعنی خرمشهر به هنگام بازدید از خرمشهر همراه با کاروان نور در سال 1380 به یادداشت که ایشان نیز در همین کتابخانه به من یادآوری کرد و با فروتنی گفت هیچ‌گاه حرفهای تو را فراموش نمیکنم.


نفر سوم هم آقای عبدالله گودرزی بود که مدتی با یکدیگر کارکرده بودیم و چیزهایی پیرامون روش ویرایش متنهای آماده چاپ، از من آموخته بود. وی بعدها هرگاه مرا میدید، جلو دوستان موضوع را بیان میکرد و مرا شرمنده میساخت.


اما از خیل دوستانی که در طول زندگی کاری ام داشته‌ام نیز به دو مورد اشاره میکنم:


بخشی از نامه مورخ نهم دیماه سال 1358 شهید سیدشجاع الدین رضوی سروستانی که شرح زندگی‌اش را در چگونگی شکلگیری و روند دگرگونی سپاه پاسداران نوشته ام:


احمدجان شاید احمقانه باشد که از تو طلب بخشش کنم. اما این مطلب مرا سبک و وجدانم را راحت میکند؛ با وجود اینکه میدانم تو نه من که حتی دشمن خود را میبخشی. تو کاملاً دلسوزانه مرا راهنمایی میکردی و درس میدادی؛ لاکن باید قبول کنی که من هم تا آنجایی که جوهرم پذیرایی داشت سعی در پذیرفتنش میکردم و چنانچه مورد قبول تو نبود، و تأثیرات هدایت تو در من محسوس نمیشد، به آن معنا نبود که من در پذیرفتن درسهای تو مغرور بودم که غرور از زیادی و بلندی مقام و مرتبه و یا سواد و ثروت بعلاوه جهالت میباشد که من فقط جاهل بود. پس نمیتوانستم مغرور باشم. به هر حال درسهای همه شما به اندازه ایمان خودم در من تأثیر گذاشته و این در برخورد با محیط خارج، (منظورش خارج از سپاه بوده.) برایم ثابت شد.”


این هم بخشهایی از نامه‌های همکار و دوستی عزیز به نام شفیعی که در دو روستای جداگانه در دوره سپاهی دانش خدمت میکردیم و من دوره خدمتم تمام شده، و از او دور افتاده بودم:


از نامه مورخ: چهارم آذر 1350:

بگذار جدّی با تو صحبت کنم یعنی بگویم:

«آقای احمد شمّاع زاده، هیچ‌وقت خاطرات آن زمان از نظرم محو نمیشود. آنهمه خوبیهای تو که بچه‌ای کاملاً پاک زیست کرده‌ای و برایم چراغ نورانی بودی که راه تاریک پیش پایم را روشن کردی و با راه و روشی دیگر، الان زندگی میکنم...”


از نامه دوازدهم بهمن 1350:

«… کاش همچون سال قبل پیشم بودی؛ گرچه پارسال نیز به علت بعد مسافت نمیتوانستم درست رفت و آمد بکنیم ولی گهگاه نیز بسیار لذت داشت. احمد جون من قبولم نیست. این طرز نامه نوشتن نیست. اگر یادت باشد گفته بودم که باید از سخنان خوب و شیرین خود در هر نامه مرا راهنمایی کنی. مرا به سوی راه حق و خدابینی هرچه بهتر راهنمایی کنی. زیرا باز هم احتیاج دارم. اگر بگویم در آن مدت بسیار کمی که با هم بودیم تحول عظیمی در زندگی این حقیر ایجاد کرده ای، باور کن که اغراق نکرده‌ام و راست میگویم. بنابراین باز هم و باز هم مرا با آن پاکی و صفای درونت بیشتر آشنا کن تا بتوانم با اعمال خداپسندانه به سر برم…»


چه خوب است که همکاران قدر یکدیگر را بدانند، به یکدیگر بهره برسانند، از یکدیگر بهره برگیرند و فوت آخر را برای خود نگه ندارند و با یکدیگر حسادت نورزند، و چشمهایشان تنها به رحمت الهی دوخته شود… اگر چنین بود، تازه میتوان آن را همکاری، به معنای واقعی آن! نامید.


هجدهم مهرماه نودوهفت - احمد شمّاع زاده

زندگینامه کاری مهرداد کاظمی

زندگینامه کاری مهرداد کاظمی


کسی را دیدم که سیمایش مرا به یاد مهرداد کاظمی انداخت. گفتم خیلی وقته از او خبری ندارم. نامش را سرچ کنم و احوالش را جویا شوم. نتیجه وبگردی:

همشهری آنلاین در روز چهارم مهر نودویک مطلبی پیرامون زندگی او نگاشته، و در آخر نوشته بود: اول مهر سال 1391 به کما رفت.

دوشنبه سوم مهر: کمای کاظمی همچنان ادامه دارد. عیادت معاون وزیر ارشاد. طبقه بندی خبر: ورزشی!! (علامت تعجب از نگارنده است. آیا طبقه بندی هنری نداشته اند یا او را هنرمند نمیشناسند!)

تابناک پس از به کما رفتن وی مطلبی نگاشته که چند نفر کامنت گذاشته اند ولی نظرها تنها مربوط به یکی دو روز است و روز دوم مهر، جایی برای کامنت گذاری وجود ندارد.

خبرآنلاین در روز یکشنبه نهم مهر نودویک نوشته: مهرداد کاظمی دیروز به خانه رفت. یعنی تنها هشت روز درکما بوده است ویا کمتر.

سایت خبری ناشکیبا پس از دو سال در روز سه شنبه دهم تیر نودوسه نوشته: خواننده پرطرفدار موسیقی کشورمان اواخر تابستان امسال پس از مدتها دوری از وطن که به منظور تکمیل مراحل درمانی اش صورت گرفته بود به کشور باز خواهد گشت.

و با این خبر مطمئن شدم که او زنده است. ولی چرا این آقامهرداد، این هنرمند مشهور خرده خرده نامشهود و به کنارگذاشته شده؟

شرح مختصر دیدار مرا با او بخوانید:

در سال هفتادوشش روزی برای بازدید از صداوسیما با گروهی از همکاران به آنجا رفته بودم. مهرداد را دیدم که کاپشنش روی دستش بود و در اداره پرسه میزد. معلوم بود که در آنجا اتاقی یا میز کاری ندارد. سر صحبت را با او بازکردم:

وقتی سال شصت و پنج پادگان دوکوهه بودم به آنجا آمدی و اجرایی داشتی که لذت بردیم (او برای بچه های جبهه دورگذاشته بود و برای آنها موسیقی اجرا میکرد). درد دلش تازه شد و گفت خیلی اذیتم میکنند... هرکاری تونستیم کردم ولی استخدامم نمیکنند. او باید به استخدام صداوسیما درمیآمده ولی مانعش شده بودند.

در آن زمان سن و سال او را نمیدانستم ولی با خواندن شرح زندگیش دانستم او در آن زمان بیش از چهل سال داشته و نمیتوانسته به استخدام رسمی دراید. ولی جای پرسش این است که چرا در این مدت بلند، مثلا دهه شصت که دهه سی ام زندگیش بوده او را استخدام نکرده اند؟ گذشته از اینکه در همان زمان هم دستکم به صورت پیمانی کار نمیکرده و او را مانند یک دستمال مصرف شده دور انداخته بودند!

به هر حال و خلاصه کلام اینکه هر بلایی که به سرش بیاید مربوط به همین است که نمیخواهند حق مسلمش را به او بدهند. انسان در چنین مواقعی تحملش به قول معروف تاق میشود...
اگر به خدا ایمان نداشته باشد دست به خودکشی میزند؛ و اگر ایمانی برایش مانده باشد روانه تیمارستان! و یا دستکم بیمارستان!! میشود. گاهی هم از بیمارستان مستقیماً به گورستان!!! میرود.

دهم شهریور نودوسه – احمد شمّاع زاده



این هم بخشی از زندگینامه او در ویکیپدیا که تأییدی است بر اظهار نظرم که چهار سال پیش ارائه دادم:

مهرداد کاظمی در پائیز سال ۹۱ بر اثر تصادف دچار عارضه مغزی شد و پس از یک ماه کما، برای ادامه درمان توسط دخترش به آمریکا رفت. وی پس از ۳ سال در مصاحبه‌ای که با او در خارج از کشور شده بود ابراز امیدواری کرد که با پایان دوره درمان و بهبود، بزودی به ایران برگردد. وی در ادامه ضمن درد دل و گلایه از بی‌توجهی مسئولان هنری و فرهنگی کشور عنوان کرد:

«در کشور ما، ظاهراً هنرمندها تاریخ مصرف دارند، تاریخ آن‌ها که تمام می‌شود، یعنی دیگر تعطیل، بروید دنبال زندگی‌تان. در صورتی که در کشورهای دیگر، وقتی هنرمندی پیش‌کسوت می‌شود تازه حرمتش بالاتر می‌رود، امکانات بیش‌تر در اختیارشان می‌گذارند، راه‌ها برایشان بازتر می‌شود. اما در ایران برعکس است. نمی‌دانم چرا این‌طور است، من دلیلش را متوجه نشده‌ام… ما زمانی که اول انقلاب شروع کردیم، سه چهار نفر بودیم که این چرخ را گرداندیم. بعدها به هر حال سایرین هم آمدند. راه درستش هم همین بود که بیایند، جوان‌ها بیایند و از ما تحویل بگیرند، اما ما را هم نباید کنار بزنند، این کار، کار زشتی است. این نوع برخوردها روی حوزه‌ای مانند موسیقی چه تأثیری می‌تواند بگذارد؟ آیا باعث نمی‌شود خود همین جوان‌ها بعدها بی‌انگیزه و دلسرد شوند؟... خدا می‌داند ما با آقای گلریز، آقای وطن‌دوست، با این دوست‌ها چقدر جبهه رفتیم، چقدر آهنگ اجرا کردیم، شاید بالای هزار تا، شاید دو هزار تا. تمام برنامه‌های رادیو و تلویزیون را، از صبح جمعه گرفته تا برنامه‌های مذهبی و غیره، همه را ما راه انداختیم و کار کردیم. با این حال، الآن خیلی بد فراموش شده‌ایم، این دل آدم را می‌شکند…»

دومین ویرایش و و آماده سازی: مهرماه نودوهفت


احمد شمّاع زاده

نقدی بر: احمد کسروی، دین‌ستیزی دیندار

نقدی بر:

احمد کسروی، دین‌ستیزی دیندار

اشاره:

پیش از نقل و نقد مقاله، روشن شدن چند نکته ضروری است:

یک- معنای دین: دین از نظر واژگان، یعنی راه و رسم یا روش زندگی. هنگامی که به خداوند میگوییم اسألک العافیه، عافیه الدین و الدنیا و الآخره، معنایش این است که از تو سلامتی روش زندگی و دنیا و آخرتم را درخواست میکنم؛ که روش زندگی پایه و مایه دنیا و آخرت هم هست. به همین دلیل طبق آموزه های قرآن کریم، بیدینی و شرک نیز گونه ای دین است؛ آنجا که خداوند به پیامبرش میگوید به مشرکان بگو: لکم دینکم و لی دین (شما به دین خودتان و من هم به دین خودم.). مفهومی که ما از دین در ذهن داریم، چیزی است که از کودکی همراه با دیگر آموزشها، از خانواده برگرفته ایم و معنای حقیقی دین را در بر ندارد.

دو- دین وسیله است. هیچ دینی یا راه و روشی هدف نیست؛ زیرا برگزیدن راه و روشی برای رسیدن به هدفی است و نمیتواند خود هدف شود. هنگامی که میگوییم روش پژوهش، یعنی وسیله ای که ما را در رسیدن به هدفی که در پیش گرفته ایم، یاری رساند. همه وسایل و روشها، برای رسیدن به درستی و حقیقت اند.

ویژگی وسیله آن است که هرکس میتواند هرگونه که بخواهد از آن بهره برداری کند. اگر در روش پژوهشمان داده های نادرستی را به کار بریم، نتیجه یا خروجی ما هم نادرست خواهدبود. اگر در دین(روش زندگی)مان عناصر نادرستی را دخالت دهیم، هم در دنیا و هم در آخرت، زیانکار خواهیم شد. انسان خردمند از هر وسیله ای به درستی بهره برداری میکند.

پس بسیاری از دینداران ممکن است از دینشان منحرف شوند و این ربطی به دینشان ندارد. مشرکان نیز ممکن است روزی از دین خود منحرف شوند و به راه راست درایند!

سه- سال 1344 و یا 45 بود که روزی در زادگاه خود خرمشهر، شخص کتابفروشی، کتابهایی را روی زمین پهن کرده بود. در میان آن‌ها آنچه که بیشتر به چشم میخورد، یک سری کتاب از احمد کسروی بود که تا آن زمان ندیده بودم. هنگامی که برخی از آن‌ها را ورق زدم، متوجه شدم همه افست هستند و چاپ اصلی شان قدیمی است؛ معلوم بود که سالهای سال، یا از سوی وزارت فرهنگ و یا به دلایل اجتماعی و افکار حاکم بر جامعه، قابل چاپ دوباره نبوده اند؛ و احتمالاً باز هم غیرقانونی چاپ شده بودند. آنچه به یادم مانده: صوفیگری، بابیگری، بهائیگری، شیعیگری، فرهنگ چیست؟

دو کتاب‌ آخر را خریدم. بعدها هم کتاب موهومات و خرافات و یکی دو کتاب دیگر او را در یک «کتاب کهنه فروشی» دیدم و خریدم. ولی کتاب‌های تاریخی قطور او را همیشه پشت ویترین کتابفروشی سر بازار سیف خرمشهر میدیدم: تاریخ مشروطه ایران، تاریخ هجده ساله آذربایجان، و… که بعدها دانستم از بهترین و مستندترین کتاب‌های تاریخی هستند.

چهار- نویسنده پیرامون کسروی نوشته است:

"وظیفه‌ای که کسروی به‌عهدۀ دین‌ می‌گذاشت، این بود که مردمان را به نیک‌خواهی و همدستی با یکدیگر برانگیزد و بدین‌سان از نبرد آدمیان با یکدیگر که مایۀ رنج‌هاست بکاهد."

وظیفه دین آن نیست که اختیار ما را از ما بگیرد و ما را وادار به کاری کند که میلی به انجام آن نداریم؛ و از آنجا که دین وسیله است، هیچگاه نمیتواند هدفمندانه کاری انجام دهد. وسیله وسیله است؛ کاربر باید خردمند باشد تا وسیله را خوب به کار برد.

اما اگر منظور این باشد که دین از عناصری برخوردار باشد تا در انسانها انگیزه ایجاد کند، سخن درستی است و همه ادیان به گونه ای انگیزه در انسانها ایجاد میکنند؛ همانند تشویقها و تنبیه های فراوانی که در قرآن آمده و یا معجزات و کراماتی که مسیح انجام میداد. ولی در نهایت این انسان است که از آن همه انگیزشها متأثر شود و رو به سوی اندیشه، گفتار و کردار نیک گذارد و یا آنها را نادیده انگارد و به آنها پشت کند.

پنج- کسروی: "دین‌ها در آغاز بنیاد راستی داشته‌اند و دستگاهی ارجدار بوده‌اند، اما با گذشت زمان در هر یک از آن‌ها آلودگی‌ها پدید آمده و برخی از آن‌ها به‌ یکباره گوهر خود را از دست داده‌اند."

این سخن، ظاهراً درست است؛ ولی هیچ ربطی به اصل دین پیدا نمیکند. دین حنیف که قران از آن یاد میکند، یعنی دین اصیل الهی. شاخ و برگهایی که بعدها بر دینها افزوده شده اند، همه انسانی هستند و ربطی به خدا و اصل دین ندارد. هیچ دینی گوهر خود را از دست نمیدهد و تا پایان جهان اصل خود را حفظ میکند. قرآن حافظ پیام اسلام است و تا ابد نور افشانی میکند. مگر برای کسانی یا حاکمیتی که بی تقوا باشد و بخواهد از آن در جهت اندیشه ها و منافع خود بهره ای ببرد که در این صورت خود قرآن منحرفش خواهدکرد. چنانکه خود پیرامون خود گفته است: هدیً للمتقین ام

شش- به نظرمیرسد آقای علیرضا مناف زاده، نویسنده مقاله به خوبی و درستی و رعایت انصاف، کسروی را معرفی کرده باشد.

هفت- آنچه که در متن مقاله، در پرانتزها به رنگ سبز آمده از نگارنده است.


تاریخ نگارش: هفتم تیرماه نودوچهار

ویرایش دوم: دهم مهرماه نودوهفت

احمد شماع زاده

×××××××××

کسروی اگر به خرافات و باورهای خردگریز و عقل‌ستیز دین‌ها می‌تاخت، در پی برانداختن بنیاد آن دین‌ها بود و نه پیرایش آن‌ها از خرافات و باورهای ناسازگار با نیازهای زندگی انسان‌‌ در جهان کنونی. در نتیجه، دین‌پیرا یا، به‌ عبارت دیگر، اصلاحگر دین نبود. با این حال، برخلاف ماتریالیست‌ها و بی‌خدایان که دشمن هرنوع دینی هستند، کسروی هم خداشناس بود و هم دین را یکی از نیازهای انسان می‌دانست.

در زمانی که کسروی به مبارزه با فرقه‌های دینی و انتقاد بنیادی از اصول ایمانی دین‌های وحیانی برخاسته بود، کسانی به او خرده می‌گرفتند و از او می‌پرسیدند: چرا به برانداختن دین‌ها، که کار نیک و درستی است، بسنده نمی‌کنی و خود می‌خواهی دین تازه‌ای بیاوری؟ در قرن بیستم سخن گفتن از دین نشانۀ بی‌خبری از اوضاع زمانه، ناآشنایی با دستاوردهای علوم و بیگانگی با اندیشۀ علمی است. (1- ص 4)

این خرده را هنوز هم کسانی به کسروی می‌گیرند و بعضی‌ها حتا او را بیپروایانه هموارکنندۀ راه آیت‌الله خمینی می‌دانند. کسروی در پاسخ به این دسته از خرده‌گیران می‌گفت: «ما که با ده و چند کیش نبرد می‌کنیم و می‌خواهیم آن‌ها را یکایک براندازیم، اگر تنها به آن بس کنیم که بگوییم: این کیش‌ها بی‌پاست؛ و به ریشخند و نکوهش پردازیم، نتیجه آن باشد که باورها سست گردد، ولی به همان حال بازماند... ما هنگامی می‌توانیم آن کیش‌ها را براندازیم که معنی راست دین را نیز روشن گردانیم.» (1- ص 5-6)

کاری به درستی یا نادرستی راهی که کسروی در عرصۀ دین پیش گرفته بود، نداریم. و اینکه آیا می‌توان با او در مبارزه‌ای که با دین‌های گوناگون می‌کرد همراه شد یا نه، مسئلۀ ما نیست. آنچه در اینجا می‌خواهیم بدانیم این است که او چه می‌گفت. زیرا به نظر می‌رسد بسیاری از سنجشگران دیدگاه‌های او در بارۀ دین، گوهر سخنان او را درست درنیافته‌اند و به‌همین سبب، نسبت‌های نادرست به او می‌دهند.

وظیفه‌ای که کسروی به‌عهدۀ دین‌ می‌گذاشت، این بود که مردمان را به نیک‌خواهی و همدستی با یکدیگر برانگیزد و بدین‌سان از نبرد آدمیان با یکدیگر که مایۀ رنج‌هاست بکاهد. (1- ص 19) می‌گفت: دین‌ها در آغاز بنیاد راستی داشته‌اند و دستگاهی ارجدار بوده‌اند، اما با گذشت زمان در هریک از آن‌ها آلودگی‌ها پدید آمده و برخی از آن‌ها به‌ یکباره گوهر خود را از دست داده‌اند.(همان)

دین اسلام نیز در آغاز مردمان را به نیک‌خواهی و نیکوکاری برمی‌انگیخت. اما از زمانی‌که دانش‌ها پدید آمده‌اند، دین‌ها حال دیگری پیدا کرده‌اند. به هر کجا که دانش‌ها پا نهاده‌اند، سران دین‌ها به تکاپو افتاده، دشمنی آغاز کرده‌اند و گلوله‌های دشنام و نفرین به‌سوی دانشمندان روانه گردانیده‌اند. چیزی که هست، در همه‌جا پیکار و نبرد میان دین‌ها و دانش‌ها با شکست دین‌ها پایان پذیرفته است. (1- ص 20)

به گفتۀ کسروی، دین‌ها همه در برابر دانش‌ها سپر انداخته‌اند. در اروپا کشیشان پس از شکست، دورۀ دیگری آغاز کردند و کوشیدند میان دانش‌ها و تورات و انجیل سازش ایجاد کنند و بدین‌سان شکست خود را بپوشانند. برای مثال، تئوری لاپلاس را گرفتند و آن را با «آفریده شدن آسمان‌ها و زمین‌ها در شش روز» سازش دادند و همین را «معجزه‌ای» از تورات شمردند و چیزی هم طلبکار شدند. (1- ص 21) در میان مسلمانان نیز ملایان کتاب‌ها نوشتند و آوازها برانداختند که ریشۀ همۀ دانش‌ها در کتاب‌های اسلام است. گفتند راز پرواز هواپیما در قرآن نهفته است یا نیروی کشش (قوۀ جاذبه) را امامان پیش از نیوتون بازنموده‌اند و از راه‌آهن و تلفن و آیروپلان در «اخبار» آگاهی داده شده است. (همان)

کسروی معتقد بود که این دوره در میان اروپاییان کم و بیش پایان یافته، اما در میان مسلمانان هنوز ادامه دارد چنانکه در تهران روزنامه‌ای به‌ تازگی گفتاری نوشته و نشان داده که هواپیماسازی را نخست مسلمانان آغاز کردند و هزار سال پیش خلیفه در بغداد سوار هواپیما می‌شده است. (1- ص 21- 22) به‌گفتۀ کسروی، این پینه‌کاری‌ها سودی نداده است و نتواند داد. دانش‌ها دین‌ها را شکسته‌اند، اما آن‌ها را از میان نبرده‌اند. سست گردانیده‌اند، ولی به یکبار از کار نینداخته‌اند. نتیجه‌ای که از پیکار دانش‌ها با دین‌ها پدید آمده، این است که دین‌ها سست گردیده‌ ناتوان شده‌اند و دیگر نمی‌توانند پیروان خود را به پاکدامنی و نیکوکاری برانگیزند و جلوگیر آزها و و هوس‌ها و دزدی‌ها و پستی‌های آنان باشند. به‌عکس، دستاویز گردنکشی و دسته‌بندی و کالای دکانداری شده‌اند. جلو پیشرفت زندگی را می‌گیرند. می‌توانند سنگ راه دانش‌ها باشند و افزار سیاست برای دولت‌های آزمند گردند.(1- ص 22)

می‌گفت: مثلاً ایرانیان از پیروان اسلام بشمارند. اما امروز از آن دین با آلودگی‌هایی که یافته و سستی‌هایی که پیدا کرده سودی نتوان چشم داشت. آن دین، آز و هوس را نتواند کشت، مردم را از بی‌دینی نتواند بازداشت، چارۀ پراکندگی نتواند بود، از قافیه‌بافی و یاوه‌سرایی که هوس بسیار پستی است، جلو نتواند گرفت، از خودخواهی و گردن‌کشی نتواند کاست. (همان) امروز به دستاویز همان دین (یا بهتر گویم: به دستاویز کیش شیعی که شاخه‌ای از آن دین است)، بازرگانان از دادن مالیات به دولت سر بازمی‌زنند، [...] یک‌دسته مردم هوسباز تیره‌مغز در محرم دسته‌های سینه‌زن و قمه‌زن و زنجیرزن درست می‌کنند و در پیش چشم بیگانگان بازارها را می‌گردند و آبروی یک توده را می‌ریزند. (1- ص 23) و اگر روزنامه‌ای به جلوگیری از آن رسوایی‌ها برخیزد، به دستاویز دین بازش می‌دارند. [...] آنگاه گروهی از ملایان، نجف و کربلا و قم را کانون‌هایی برای خود ساخته‌اند و در برابر دولت و توده دستگاهی برپا کرده‌اند و بی تاج و تخت پادشاهی می‌کنند. دولت این کشور را «غاصب» می‌خوانند؛ مالیاتی را که می‌گیرد، حرام می‌شمارند؛ اما خود که هیچ‌کاره‌اند از مردم به‌ نام «سهم امام» یا «رد مظالم» مالیات می‌گیرند. (همان)

درست است که کسروی بیش از همه به شیعیگری و روحانیان شیعه می‌تاخت، اما اگر نوشته‌های او را به دقت بخوانیم می‌بینیم که نه با یک یا دو دین، بلکه با همۀ دین‌ها درافتاده بود. بنابراین، اگر بگوییم که او شیعه‌ستیز یا بهایی‌ستیز بود، تنها جزء کوچکی از حقیقت را دربارۀ او گفته‌ایم. برای مثال، در زمان او کسانی به‌نام تجدد‌خواهی و مبارزه با اسلام(که آن را دین قوم عرب میدانستند) در پی زنده کردن آیین زرتشت بودند. کسروی به آنان نیز می‌تاخت، چنانکه دربارۀ کوشش‌های آنان نوشت: برای اخلال و پراکندن روابط اجتماعیِ افراد این مملکت، نعرۀ زردشت‌پرستی را در عین تجددخواهی به آسمان رسانده‌اند. [...] بر فرض اینکه زردشت در عداد پیغمبران شمرده شود، آیا عصر تاریک سه‌هزار سال پیش که زردشت در آن می‌زیسته است، با امروز چه شباهتی دارد؟ و این آرزوی خام با تجددخواهی شما چه تناسب و موافقتی دارد؟ به‌علاوه، دستورات مختصر و ناقصی که به‌نام «گاهان»(گاتها) در میان زردشتیان متداول است، محققان با کمال تردید به زردشت نسبت می‌دهند. (2- ص 299) طبیعی است که چنین سخنانی خوشایند زرتشتیان و ناسیونالیست‌های باستان‌گرا نبود.

کسروی را متعصبان شیعی کشتند، اما اگر آنان نمی‌کشتند شاید به دست متعصبی از دین‌های دیگر کشته می‌شد. راهی که او پیش گرفته بود، دیر یا زود به نابودی‌اش می‌انجامید. نبرد او با دین‌ها، درست یا نادرست، نبردی فکری بود. مخاطبانش پیروان آن دین‌ها بودند و می‌گفت: ما را با آنان دشمنی نیست. در پایان چاپ دوم رسالۀ بهایی‌گری نوشته است: چنانکه بارها گفته‌ایم ما را با بهاییان دشمنی نیست. آنچه ما را به نوشتن این کتاب واداشته دلسوزی به حال مردم است. (3- ص 99)

در جای دیگری در همان رساله، کشتار بهاییان را در زمان امیرکبیر و ناصرالدین‌شاه از افسوس‌آورترین و دلسوزترین پیشامدهای تاریخ ایران شمرده است و از شمع‌آجین کردن وحشیانۀ برخی از سران بابی زیر عنوان دُژرفتاری بی‌سابقه در تاریخ ایران یاد کرده است. (3- ص 50- 51) او حتا از بهاییان در برابر تهمت‌هایی که به آنان می‌زدند و می‌گفتند دین بهایی را روس‌ها یا انگلیسی‌ها پدید آورده‌اند، دفاع می‌کرد. نوشته است: بابی‌گری و بهایی‌گری از شیخی‌گری و شیعی‌گری زاییده شده و بسیار بی‌جاست که کسی بگوید فلان روسی یا انگلیسی آن را پدید آورده است. (3- ص 96) بنابراین، درست و منصفانه نیست که امروزه، کسانی کسروی را در کنار جنایتکارانی قرار‌دهند که به دستاویز تهمت‌های پوچ و بی‌اساس، دست به کشتار و آزار بهائیان زده و می‌زنند.

(نظر کسروی مبنی بر اینکه بابیگری و بهاییگری، از شیخیگری و شیعیگری زاییده شده، درست است؛ ولی ضمن اعلام مخالفت با هرگونه آزار و طرد پیروان کنونی آنان، باید گفت دولتهای خارجی در به بار نشستن و به ثمر رساندن این فرقه بسیارمؤثر بوده اند؛ بویژه انگلیس، که دین سازی و دین ستیزی، وسیله ای است برای تداوم استراتژی استعماری و سلطه جهانی اش (Divide & Rule)، و گرفتن ماهی مقصود از آب گل آلود. جالب توجه آنکه، تمام دین سازیها و تفرقه افکنیهای انگلیس، یک سرش به اسرائیل میرسد؛ مانند بهائیگری که زیارتگاهشان را استعمار انگلیس در عکاء قرار داده است؛ هرچند ایرانی بوده اند!





انگلیس یعنی:

  • بنیانگذار استراتژی تفرقه بینداز و حکومت کن از آغاز استعمارش در جهان، در قرن هفدهم.

  • بنیانگذار کلیسای انگلیکن در قرن هجدهم و جدائی خود از کلیسای جهانی کاتولیک رم.

  • همکار روسیه تزاری ارتدوکس!، در به ثمر رساندن بابیگری و بهائیگری در ایران، در قرن نوزدهم، به منظور تفرقه در میان شیعیان.

  • بنیانگذار مراسمی همچون عمرکشان در میان شیعیان و تحریک آنان به برپایی این گونه مراسم و اخلال در مناسک حج توسط جاسوسانش، از اواخر قرن نوزدهم، به منظور تفرقه میان شیعه و سنی.

  • بنیانگذار فرقه ای با عنوان شاهدان یهوه در اوایل قرن بیستم، که یهودی بنیادند و همچون بهائیگری، فرقه ای باطنگرا و اشراق گونه اند، با همان هدفهای ایجاد بهائیگری در ایران، با امکانات فراوان تبلیغی، که استخوانی است در گلوی کلیسای جهانی کاتولیک رم.

  • بنیانگذار کشوری دین محور و رادیکال منش، با صبغه صهیونیسم، به نام اسرائیل، در قرن بیستم؛ به منظور ایجاد یک غده سرطانی در خاورمیانه، و پیشگیری از پیشرفت مسلمانان و گرفتن آرامش از آنان که در ضمن ایجاد آن، دین یهود را نیز دچار تفرقه کرده است.

  • همکار اسرائیل در ایجاد، برنامه ریزی، و سازماندهی فرقه داعشیه در قرن بیست و یکم، به منظور تداوم و گسترش تفرقه در جهان اسلام و کشته شدن مسلمانان بویژه گروههای ضد صهیونیزم به دست یکدیگر و ایجاد امنیت و آرامش در اسرائیل.)

جنگ‌افزار کسروی در مبارزه با دین‌ها عقل یا به گفتۀ خودش، خرد بود. شاید خوانندگان کتاب‌های او متوجه شده‌ باشند که او تا چه اندازه دلبستۀ واژۀ خرد بود و آن را پیوسته در نوشته‌ها و گفتارهایش به کار می‌برد. کسروی دین‌ها را در زمان خطی می‌نشاند و آن‌ها را به سرچشمه‌های تاریخی‌شان بازمی‌گرداند و پس از آن بود که به اصول اعتقادی آن‌ها می‌تاخت. نظام اعتقادی دین‌ها را، بی‌آنکه وارد بحث‌های کلامی شود، تحلیل عقلانی می‌کرد و به باورها و مناسک آن‌ها از دیدگاهی جامعه‌شناختی و تاریخی می‌نگریست.(4- ص 164- 165)

دلیل نقلی را که بی آن هیچ دین وحیانی سرپا نمی‌ایستد، با استدلال عقلی رد می‌کرد و بدین‌سان، خشم پیروان شاخه‌های گوناگون دین‌های وحیانی را برمی‌انگیخت. او با این کار می‌خواست از سویی سدهای فکری، فرهنگی و اجتماعی را از سر راه وحدت ملی ایرانیان بردارد و، از سوی دیگر، نوعی عقل‌گرایی و خردورزی را در جامعه‌ای که نظام‌های دینی‌اش‌ و بسیاری از آثار کهن ادبی‌اش پیام‌آور خردگریزی و عقل‌ستیزی‌اند، بپراکند. (4- ص 154)

کسروی اگر به خرافات و باورهای خردگریز و عقل‌ستیز دین‌ها می‌تاخت، در پی برانداختن بنیاد آن دین‌ها بود و نه پیرایش آن‌ها از خرافات و باورهای ناسازگار با نیازهای زندگی انسان‌‌ در جهان کنونی. در نتیجه، دین‌پیرا یا، به‌ عبارت دیگر، اصلاحگر دین نبود. با این حال، برخلاف ماتریالیست‌ها و بی‌خدایان که دشمن هرنوع دینی هستند، کسروی هم خداشناس بود و هم دین را یکی از نیازهای انسان می‌دانست. همین را مخالفان او بهانه کرده‌اند و با آوردن جمله‌های سر و ته بریده از نوشته‌هایش، از او مؤمن و دینداری خشکه مقدس ساخته‌اند.

حقیقت این است که نه خدای او به خدای دین‌های وحیانی می‌مانست و نه دین او را می‌توان دین به‌معنای رایج آن شمرد. می‌گفت: «ما در زمینۀ دین به جست و جو پرداخته، این به دست آورده‌ایم که آن را بنیاد استواری هست. دین در معنی راست خود، شناختن جهان و زندگانی به‌آیین خرد است.[...] آدمیان را به چنان چیزی نیاز سختی هست.» (1- ص 31)

درواقع، منظور کسروی از دین، نوعی نظام اخلاقی بود که آدمیان را از زیاده‌روی باز دارد و به غریزه‌های حیوانی آنان افسار بزند. می‌گفت: آدمیان از روزی که بر روی زمین پیدا شده‌اند، همیشه رو به بهتری داشته‌اند و می‌دارند(تکامل) و در آینده نیز خواهند داشت. چیزی که هست این بهتری یا پیشرفت، همیشه باید از دو راه باشد: یکی دانش‌ها و دیگری دین.(دو بال دانش و دین انسان، به ترتیب فرهنگ مادی و معنوی او را میسازند. ولی همه اینها، با خواست و کردار انسانها صورت میگیرد و داشتن دینی که به آن عمل نشود کاری به پیش نمیبرد.)

پیشرفتی که تنها از راه دانش‌ها(یا بهتر گویم: از راه افزارسازی- فرهنگ مادی) باشد، سودی نخواهد داشت، زیان نیز خواهد رساند. [...] نود در صد رنج‌های زندگانی از «نبرد آدمیان با یکدیگر» برمی‌خیزد و این است باید راهی باشد که آن نبرد هرچه کمتر گردد(با بالا رفتن فرهنگ معنوی). و آن راه را ما دین می‌نامیم. [...](یعنی همزمان با برخورد منافع بر روی زمین، زندگی مسالمت آمیز باشد.) آدمیان، چنان‌که می‌کوشند بر سپهر چیره گردند، باید بکوشند به «سرشت جانی» خود نیز که سرچشمۀ نبردها و کشاکش‌هاست، چیره درآیند. (1- ص 39-40)

کسروی جان را که همۀ جانداران، از انسان و حیوان، با آن زنده‌اند، سرچشمۀ کنش‌ها و خواسته‌های خودخواهانۀ آدمیان می‌دانست. ولی روان را که تنها آدمیان از آن برخودارند مایۀ ارج آدمی می‌شمرد. زیرا، به گفتۀ او، سرچشمۀ کنش‌ها و خواسته‌های روان، دلسوزی و نیکخواهی و راستی‌پژوهی و دادگری است. (5- ص 23) بدین‌سان، او می‌خواست جان آدمیان را با پرورش روان‌شان مهار کند.

کسروی در زمانی می‌زیست که در ایران بی‌خدایی(اته‌ئیسم) زیر عنوان «نواندیشی» در میان گروه‌هایی از شهرنشینان و لایه‌های اجتماعی به اصطلاح امروزی رواج یافته بود. نواندیشان به او خرده می‌گرفتند که چرا در مبارزه‌اش با خرافات و باورهای عقل‌ستیز نام خدا را می‌برد. کسروی در پاسخ آنان می‌گفت: در کشوری که صد دستگاه بت‌پرستی برپاست، «نواندیشان» چندان بالا رفته‌اند که تاب شنیدن نام خدا را ندارند و این به دستگاه «نواندیشی» آنان برمی‌خورد که نام خدا به گوششان ‌برسد. [...] نخست باید دانست آنان نام خدا را که می‌شنوند، چیزهایی را که از پدران و مادرانشان یاد گرفته‌ یا از ملایان بی‌فهم و بی‌دانش شنیده‌اند به یاد می‌آورند. خدا را جز به آن معنی عامیانه نمی‌شناسند. (1- ص 44)

کسروی برای اثبات وجود خدا استدلال عقلی می‌کرد. می‌گفت: این جهان دستگاه درچیده و بسامانی است. چنین دستگاهی نابه‌آهنگ [بی‌هدف] و بیهوده نتواند بود و هرآینه [ناچار و بی‌تردید] خواستی از آن در میان است. آدمیان در این جهان بهر زیستن‌اند. آفریدگار آدمیان را آفریده و این زمین را زیستگاه آنان گردانیده است. این زیستن خود یک خواست ارجمندی است. (5- ص 8) سامان و آراستگی که ما در جهان می‌بینیم، خود نشان روشنی از آفریدگار است. (5- ص 12) [...] ما نمی‌دانیم جهان کی پدید آمده و چسان پدید آمده. ما را به این‌ها راهی نیست.(اکنون ما را به آنها راهی هست و دانش به آنها دست یافته است!) دانش‌ها هرچه توانند پیش روند، ولی ما باید به خاموشی گراییم. این می‌دانیم که جهان به خود پدید نیامده. (5- ص 13) خدای آفریننده و، به عبارتی، آفریدگاری که کسروی از آن سخن می‌گفت، همان خدایی است که دئیست‌ها (دادارباوران) می‌پرستیدند. کسروی اشاره‌ای به دئیسم/دادارباوری نکرده است. نمی‌دانیم در آن زمان این نظام اعتقادی را در ایران می‌شناختند یا نه؟

در دئیسم/دادارباوری، خدا آفریدگار جهان است و بس. خدای دئیسم با خدای همه‌جا حاضرِ تئیسم/خداباوری/الوهیت که زندگانی آفریدگانش را چهارچشمی می‌پاید، نسبتی ندارد. آدمیان زندگانی شان را از روی عقلی که آفریدگار به آنان داده، راه می‌برند نه از روی مجموعه‌ای از اصول جزمی که گویا خداوند به صورت وحی نازل کرده است. دئیست، صفات و نشانه‌های جهان‌آفرین را به نیروی عقل درمی‌یابد و برای اثبات وجود او و آفرینش جهان به دست او، نه از متنی مقدس یاری می‌جوید و نه به دلیلی نقلی دست می‌آویزد. دین دئیستی دینی طبیعی است و بنیاد آن بر تجربۀ فردی استوار است نه بر وحی. در این دین، رابطۀ آفریننده و آفریده (خالق و مخلوق) رابطه‌ای است سرراست. دئیست‌ها کم و بیش همۀ معجزه‌هایی را که در دین‌های وحیانی به پیامبران نسبت می‌دهند، بی‌پایه و دروغ می‌شمارند. معتقدند آفریدگار عالم را از روی طرحی اندیشیده آفریده و او را نیازی نیست که آن طرح نخستین را فروگذارد و قوانین طبیعت، یعنی شالودۀ ازلی نظام عالم را تغییر دهد. از نظر دئیست‌ها، آنچه در کتاب‌های مقدسِ دین‌های وحیانی آمده، همه ساخته و پرداختۀ ذهن انسان‌هاست. معتقدند با حس باطن و دلیل نقلی نمی‌توان به خدا راه یافت بلکه باید با دلیل و برهان عقلی به او نزدیک شد. درنتیجه، خدای آنان، خدای استدلال و عقل‌ورزی است و نه خدای ایمان و پرستش و کیش.

دیدگاه‌های کسروی دربارۀ خدا و دین با اصول عقاید دئیسم همانندی‌های آشکار دارد. او نیز وحی را ساخته و پرداختۀ ذهن آدمیان می‌دانست و می‌گفت: این یکی از نادانی‌هایی است که کیش‌ها به میان مردم انداخته‌اند. (5- ص 67) کسروی با واژۀ پیامبر سخت مخالف بود و می‌گفت: این نام غلط است و معنای راستی در بر نمی‌دارد. (5- ص 68) به‌جای پیامبر واژۀ برانگیخته را به‌کار می‌برد.(درست گفته؛ زیرا پیامبر واژه نادرستی است، که نه معنای رسول(فرستاده) را میدهد و نه معنای نبی(خبردهنده) را که هر دو اسلامی هستند. دستکم اگر میگفتیم پیام آور به معنای نبی بود.) و دربارۀ وحی می‌گفت: اگر وحی آن است که فرشته‌ای از آسمان بیاید و پیام از خدا بیاورد یا میانۀ خدا با کسی پرده برخیزد و او هرچه خواست از خدا بپرسد و گاهی با خدا دیدار کند، این به یکبار دروغ است و نباید پذیرفت. [...] بدتر از همه، به آسمان رفتن (معراج) پیغمبر اسلام است. اینان خدا را چه می‌پندارند که چنین گستاخی‌ها می‌نمایند. (همان)

در دئیسم برخلاف تئیسم، نه خدا با آدمی سخن می‌گوید و نه آدمی با خدا. به گفتۀ کانت، دئیست معتقد به خداست، در حالی که تئیست به خدایی زنده (summan intelligentiam )اعتقاد دارد. (6- ص 447) دئیست‌ها، بنا به تعریف کانت، معتقدند که ما می‌توانیم از راه عقل به هستی موجودی قدیم (یا نخستین) پی ببریم، اما مفهومی که از آن داریم مفهومی استعلایی است. یعنی ما آن را همچون موجودی که واقعیت دارد، درمی‌یابیم بی‌آنکه هرگز بتوانیم چند و چون آن را درست معین و مشخص کنیم.(6- ص 446- 447)(بیشتر ادیان و بویژه اسلام نیز خدایی را معرفی میکنند که قابل وصف نیست. معنای الله اکبر و سبحان الله همین است!) به عقیدۀ کانت، خدای دئیسم خدای استدلال و عقل‌ورزی است، نه خدای ایمان و کیش.

مکتب دئیسم در قرن شانزدهم در انگلستان آغاز شد و از آنجا به فرانسه راه یافت. در انگلستان مردان نامداری مانند هربرت چربری، و سپس توماس وولستون و آنتونی کُلینز به این مکتب گرویدند. در فرانسه مفهوم دئیسم را نخست اهل کلام در جدل‌های کلامی و دینی برای خوارداشت حریف به‌کار ‌بردند. اما سپس، نویسندگان و اندیشه‌گرانی مانند وُلتر و ژان ژاک روسو به این مکتب گرویدند و آشکارا خود را دئیست نامیدند. بسیاری از فیلسوفان عصر روشنی‌یابی(رنه سانس) (7) دئیست بودند.

گمان نمی‌رود که کسروی با فلسفۀ کانت آشنایی داشت. اما شاید اندیشه‌های ولتر و روسو را می‌شناخت. دو بخش نخست رسالۀ او به نام ورجاوند بنیاد الهام‌یافته از دئیسم است. بنیادها و اصول آنچه را که او پاکدینی می‌نامید در این دو بخش می‌توان یافت. بخش سوم زیر عنوان دربارۀ زندگانی توده‌ای، درواقع، پروژۀ او بود برای ادارۀ کشور. در این بخش است که شخصیت نابردبار او آشکار می‌شود. در اینجاست که با نظام فکری بسته و فراگیر او آشنا می‌شویم. شکی نیست که از دل این نظام فکری بسته، اگر روزی جامۀ عمل می‌پوشید، نظام سیاسی توتالیتر و هراس‌آوری بیرون می‌آمد. در این بخش است که می‌توان به کسروی خرده‌ها گرفت و نابردباری او را در بسیاری از زمینه‌های زندگی اجتماعی و فردی آدمیان نشان داد.

×××××××××××

  1. احمد کسروی، دین و جهان، خانۀ کتاب کلن، 1377 - 1998 میلادی

  2. احمد کسروی، پیمان، انتشارات فردوس، تهران، 1381 - 2002 میلادی

  3. احمد کسروی، بهائیگری/ شیعیگری/ صوفیگری، انتشارات مهر، کلن، 1996

  4. Alireza Manafzadeh, Ahmad Kasravi, l’homme qui voulait sortir l’Iran de l’obscurantisme, L’Harmattan, Paris, 2004

  5. احمد کسروی، ورجاوند بنیاد، چاپ یکم، تابستان 1322- 1943 میلادی

  6. Emmanuel Kant, Critique de la raison pure, PUF, Paris, 1971

  7. روشنی‌یابی را سیروس آرین‌پور مناسب‌تر و درست‌تر از «روشنگری» می‌داند.