هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

مناظره دکتر و جوان آبادانی

مناظره دکتر و جوان
با یادی از:
کتاب مناظره دکتر و پیر

احمد شماع زاده


دکتر: جوون این خرماها رو نشسته نخور... میکروب داره... مریض میشی.

جوان آبادانی: خرما خودش انتی باکتریوله. هیچ چیمون نمیشه ... ما همیشه همین جوری خرما خوریم و تا حالا هم هیچکی هیچ چیش نِشده.
دکتر: ... چی گفتی؟‌ انتی چی چیه؟
باکتریوله.
آ...ها...! میخوای بگی آنتی باکتریاله... از کجا میدونی که خرما آنتی باکتریاله؟
مُ ِبچه آبُدانُم. ماها از وقتی به دنیا میایم یه نیمچه دکتر به دنیا میایم...
(دکتر از تعجب دهانش بازمونده!!) یعنی دیگه لازم نیس به دانشگاه برین... نه؟
اگه دانشگاه بریم برای دوره تکمیلیشه!! مُ گفتُم نیمچه دکتر، ِنگفتُم دکتر کامل که... الان کُکام تو دانشگاه درس میخونه. تازه سواد اونم رو مُ تأثیر گذاشته...
چی؟ نفهمیدم. یعنی چه که سواد او روی تو هم تأثیر گذاشته؟
چرو هر چی میگمُ نمیفهمی... خوب ای ژنتیکیه دیگه...
چه جور ژنتیکیه؟ برادرت دانشگاه میره؛ روی تو هم تأثیر میذاره؟ ویژگیهای ژنتیکی از پدر و مادر منتقل میشن، از خواهر و برادر که منتقل نمیشن...
خب بُبامون ژن دکترشدن داشته که ِبرادِرُم رفته دانشگاه دکتری بگیره...
خب. اگر هم درست بگی، روی اون تأثیر داشته، به تو چه ربطی داره؟
توی خون مُ هم هست دیگه...
حالا بگو چه تخصصی رو میخواد بگیره توی دوره دکتریش؟
ادِبیات فارسی میخونه!!...(دکتر از لافهای جوون داره از کوره در میره) میخواد دکتر ادِبیّات فارسی بگیره بلکه ِزبون آبُدانیا رو کمی تغییر بده!
ادبیات فارسی؟!!! زبون آبادانیها رو تغییر بده؟!! ما رو بگو فکر میکردیم حرفات یک کمیش درسته. دکتر ادبیات چه ربطی به پزشکی داره؟ تازه مشکل آبادانیا که زبونشون نیست. زبونشون شیرین هم هست... مشکل لاف زدنهاشونه؛ مثل تو که همه چیز رو به هم میبافی و ربط میدی...
تو این دنیا همه چی به همه چی، یه جورایی ربط داره...
داری یواش یواش پاتو توی کفش فیلسوفا هم میکنی ها؟
مُ  ِبچه آبُدانُم. بِچه آبُدان از وقتی که به دنیا میاد یه نیمچه فیلسوف هم به دنیا میاد!
او.....ه کارمون سخت شد. باکسی که هم یه نیمچه دکتره، هم یه نیمچه فیلسوفه، نه دکتره، نه فیلسوفه، حرف زدن خیلی مشکله...
نه مشکل نیس. مُ سؤالای سخت سخت ازت نمیپرسُم که نِتونی ِجواب بدی. اگه گفتی... اول مرغ بود یا تخم مرغ؟
نه... نه... وارد این گونه بحثها نشو. آخرش به دور میرسه...
نه. مُ دوره نِدیده، ای چیارو فوت فوتُم. گفتُم از اول که به دنیا اومدوم...
گفتم دور، نگفتم دوره... دور و تسلسل... میفهمی؟
مغلطه نکن کا! ما داریم بحث فلسفی!! میکنیم تو چرو حرف مسلسلو پیش میکشی؟
نگفتم مسلسل، گفتم تسلسل...
خب، تسلسل هم از مسلسل میاد دیگه...
لابد حالا میخوی بگی که دانشگاه نرفته ادبیات هم خوب میدونی!! نه؟
مُ که گفتُم ژنتیک اثر میذاره. مُ ژنتیکی یه نیمچه دکتر ِزبون فارسی هم هسُم... خوب مهم نیس. ولش کن اصلاً. بریم سراغ همون خرمای خودمون که از اونجا بحثمون شروع شد.
میدونی چرداق یعنی چی؟
نه. ولی اول بذار یه پرسش اصلی دارم اونو جواب بده بعد برمیگردیم به چرداق...
باشه.
چرا نخلها همشون توی خوزستان و جنوب ایران و عراق و شمال آفریقا رشد میکنن و خرما میدن ولی جای دیگه اگر هم رشدکنند،‌ به بار نمیشینن؟
جونُم ِبرات بگه: نخل آبخوریش زیاده. پس باید جایی باشه کنار رودخونه یا دریا. ولی کنار هر دریا و رودخونه ای هم نمیگیره. اگرم بگیره بر نمیده و تزیینی میشه. چونکه برای به بر نشسّن خرما هوای داغ لازمه تا خرما پخته بشه. به اون بخش از فصل تابسّون هم میگن خرماپزون که معمولاً توی مردادماهه و نزدیک به پنجاه درجه حرارت میرسه.
خیلی خوب. حالا برگردیم به چرداق. من هیچ چیز درباره اون نمیدونم.
معلومه که نمیدونی! بچه های تهران ای چیارو که نمیدونن... چرداق جائیه که خرماها رو میریزن توش و با پا میرن روش. مثل همون ِزمون که  تو جنگ ِبچه آبُدانیا میرفتن رو مین که کمی ِبچه های دیگه بخندن. ایثار یعنی همین دیگه یعنی خودتو بکشی تا دیگرونو شادکنی!!!...
خب. دیگه برای ما از این لافا نیا. بچه های آبادان کجا روی مین میرفتن که برای خنده هم رو مین برن!؟ بیشتر بچه های جنگ از...
نه... نه! دکترجون! توی دعوا نرخ تعیین نکن. مُ چاکِرتُم؛ آما دیگه قِرار نیس پته بچه آبُدانیا رو رو کنی ها...؟
خب، حالا بگو ببینم برای چی با پا میرن روی خرماها؟
نمیدونی؟ البت با پای شسته و یا چکمه ِتمیز ها...
نه نمیدونم. بگو تا بدونم.
برای ایکه شیره شو بگیرن. پایین پاتیل چرداغ یه جایی هس که شیره از اونجا سرازیر میشه به جای دیگه. راسّی دکتر میدونی جمار یعنی چی؟
چی؟ دوباره بگو!
جمّار(با ضم ج). بالای نخل، جایی که طلعا از اونجا در میان، جمّار هس. جمّار دیده نمیشه. چون توی تنه نخله و روشو لیفای خرما پوشوندن. همیشه هم که نیس. بعضی وقتا جمّار میخوریم. جمّار خیلی خوشمزن. بچه ها بیشتر دوس دارن. جمّار خیلی قویه! میگن کمر رو هم قرص میکنه و برای مردا خوبه که...
(دکتر در حالی که از عبارت "کمر رو قرص میکنه" خنده ش گرفته میپرسه:) گفتی طلعا؟ طلعا دیگه چیه؟
مُ جمع بسِِّمِش مفرِِِدش طلعه.
خوب طلع چی هست؟
بالابالای تِنِه نخل یه جایی هس که طلعا ازش درمیان. طلع از طلوع یعنی درومدن میاد. عربیه ای اسما که گفتُم همه شون عربی ان. فارسا ای چیارو نِدارن، چون نخل نِدارن. البت مُ توی کتاب فیزیولوژی گیاهی دیدُم به جای طلع نوشته رژیم خرما، که اونم فارسی نیس. 
توی طلع پر از شاخه های ریز خرمان. ِولی شاخه هایی که بعداً شاخه میشن. وقتی که اونا رشد میکنن، مثل جوجه که از توی تخمش در میاد، طلع رو میشکافن و از توش سرمیزنن... خرده خرده رشد میکنن و در نِهایت یعنی تو دل گرمای تابسّون تبدیل به اون شاخه هایی میشن که از دور بالای نخل دیده میشن و خوشه خرما رو شکل میدن. اسمشون تو قرآن، عرجونه. تو آیه یاسین که میگه: کالعرجون القدیم.
خب. قرآن خونم که هستی! بگو ببینم، میدونی قرآن برای چی این مثال رو آورده؟
نه. قرآن مثل فلسفه و دکتری نیس که آبُدانیا وقتی به دنیا میان نیمچه متخصص قرآن هم باشن. قرآن رو اگه بخوای بفهمی باید خیلی چیارو بدونی یا بهتره بگمُ هر متخصصی به اندازه تخصصش قرآن رو میفهمه. ِبرای همینم مُ شِنیدُم که تفسیرای مفسّرای بزرگم، غلط غلوط زیاد دارن! کوچیکاشونو که هیچ چی ِنگو
پس اگه نمیدونی بدون!: خدا این مثال رو برای گردش ماه به دور زمین آورده؛ و یکی از معجزات قرآنه که تو اون زمان هم گردش ماه رو یاداورشده و هم چگونگی گردشش رو گفته. تو که عربی میدونی و بچه خرما هم هستی بهتر میفهمی که کالعرجون القدیم یعنی چه... وقتی همون شاخه هایی که تو ازشون یاد کردی بزرگ شدن و خرما دادن و خشک شدن، سر شاخه به ته شاخه برمیگرده...
ها! ها! درسّه. (خوزستانیها به جای بله میگویند: ها)
... و شکل بیضی پیدا میکنه...
خب دکتر! بگو اینو از کدوم تفسیر دِراوُردی؟
اینو توی هیچ تفسیری ندیدم. این حرف رو یک متخصص فیزیک که دوستم بود میگفت. خدا رحمتش کنه. چندین سالیه که فوت کرده.
آها...! دیدی گفتُم که تفسیرا نمیتونن ای چیارو به ما بگن. چون اونا که متخصص همه چی نیسّن. ازشونم نمیشه توقع داشت که همه علومو بدونن. ِولی خب نِباید خیلی هم دنبال ای تفسیرا رفت که چیز به درد بخوری به آدم نمیدن...
بله... خدا خواسته به آدمهای اون زمان و قرآن خونای بعدی بگه: اولاً کره هایی مثل ماه و زمین میگردند؛ یعنی سیاره هستند و ثابت نیستند و دوم اینکه شکل گردش سیاره ها این جوریه، ولی کسی به حرف قرآن گوش نداده تا زمانی که کپلر این موضوع رو کشف کرد...
بارک الله دکتر! بارک الله! ازت خوشُم اومد. مثل مُ یه چیزایی میدونی ها...!! (عجب لاف بزرگی!) بذار حالا یه چیه دیگه بهت بگُم. ای چیارو تو کتابا نمیتونی پیدا کنی. تا مُ هسّـُم ازُم بپرس! مگه امام علی نِگفت سلونی قبل ان تفقدونی! پس تا اینجا هسّی چیزایی که نمیدونی از مو یاد بگیر!! مثل کاستاندا که از دون خوان یاد گرفت.(هرچند اینهم لاف خیلی بزرگیه، ولی از یک نظر درست میگه؛ چون کاستانِدا هم رفته بود پیش دون خوانی که از یک گیاه مخصوص محلی خیلی چیزها میدونست، چیزهایی یاد بگیره که استاد و شاگری شون از همونجا شروع شد.) بعد که برگشتی تهران به تهرانیا یاد بده. اگرم سوألی داشتی در خدمتتُم.
اما حالا باید درباره طلع بیشتر توضیح ِبدُم:
طلعا نروماده دارن، چون نخل خرما نروماده داره. برای همینم از نظر علمی بهشون میگن گیاه دوپایه. پس طلعایی که توشون شاخه های ریز هس، وقتی که هنوز رشد نکردن از خودشون یه چیزی پخش میکنن که از نظر علمی بهش میگن هاگ. پس برعکس گیاهان تکپایه برای باروی نخل ماده، باید کسی از یه درخت نر این شاخه های ریز هاگ دار رو ورداره و بذاره روی درخت ماده. این کار در بهار صورت میگیره. به این عمل ما میگیم لقاح که فارسیش میشه گرده افشانی.
یک نکته ای رو من نمیدونم، کنجکاوم که بدونم؛ و اون اینه که چطوری نخلدارها برای گرده افشانی یعنی قراردادن طلع نر روی طلع ماده، از نخل بالا میرن؟
و موقع خوشه چینی... جونم برات بگه: یه کمربندایی هس که خیلی بزرگن. پایین درخت که هسّن اونو به خودشون جوری میبندن که بتونن تنه نخل رو بغل کنن؛ کمربندو قفل میکنن و بعد پاهاشونو دو طرف نخل میذارن و هی خودشونو همراه کمربند بالا میکشن، تا به بالای نخل برسن. اونجا هم به همون کمربنده تکیه میدن و کارشون انجام میدن.
خوب طلع کارش همین گرده افشانی و خاصیت دیگه ای نداره؟
نه. نخلدارا از همه چیز نخل خوب بهره برداری میکنن. به نظرت چه استفاده های دیگه ای ممکنه بکنن؟
من میدونم که عرق تارونه رو از نخل میگیرن ولی نمیدونم از کجای نخل. شاید از همین طلع بگیرن...
ها! ها!... عرق چی چی؟
تارونه
ما بهش میگیم مای لگاّح؛ یعنی آب لقاح. خیلی خواص داره. میگن اینم کمر قرص کنه و کمر مردا رو قرص میکنه تا بتونن ...
وارد جزئیاتش نشو. اشاره کردی بسه. العاقل یکفی بالاشاره... راستی میدونی چطور عرق طلعا رو میگیرن؟ یعنی مثل گلاب عرقشونو میگیرن یا اونها رو میجوشونن و آب جوشیده ش میشه عرق تارونه؟
والله دروغ چرو، اینو مُنَم نمیدونُم. چون تا حالا بالای سر اونا نبودم ببینم چکار میکنن. ولی مو فکر میکنم همون دومی درس باشه. لازم هم نیس مثل برگ گل لطیف بیان و عرقشو بگیرن. طلع خیلی بزرگ و هرچند توش لطیفه ولی روش خشنه. یعنی اسکلرانشیمش زیاده.
چه عجب!!... بالاخره یه چیزی رو اعتراف کردی که نمیدونی!
نه بابا ما بی انصاف که نیسّیم. اگه چیزی رو نِدونیم که میگیم نمیدونیم ولی خوب ای مغز فعال لامصب آبُادنی همه چی میدونه یا بهتره بگیم خیلی چیارو میدونه!!
نخیر... تو نمیتونی از لافت زدنت کم کنی!!
خب. همینه دیگه... راس میگم. مثلاً میدونی از طلعا چه جور دیگه استفاده میکنن؟
نه.
ای یکی مثل مورد اول خیلی مهم نیس؛ ولی برای ایکه بدونی میگمُ؛ و اون اینه که بخش بالایی طلعو که شکافته شده یعنی نصف کمترشو میبرن و تنها دو تا باریکه از دو طرف نگه میدارن. بعد اونا رو به هم گره میزنن و برای بچه ها یک دلو (قمقمه) طبیعی درس میشه. توش آب میریزن و مثل مَدانه و حُبّانه، آبسردکن طبیعی مشه و آب سردشو میخورن.
الآن دو تا کلمه هم گفتی که به ذهنم ناآشناست. اینا دیگه چی هستن؟
ما اینجا تنها بحث خرمایی میکنیم. اگر وارد ای بحثا بشیم، باید فرهنگ و ِرِِِوش زندگی اینجا رو هم برات بگم که از بحث خودمون میمونیم.
پس برگردیم به بحث خرمایی.
روی شاخه های کوچیکی که ازشون یاد کِردیم یه چیزایی مثل ساچمه محکم به شاخه چسبیدن. همونا هسّن که وقتی میخوای خرما بُخوری میبینی یه چیزی روی خرما محکم چسبیده(که بعضی بی ادبا میگن کون خرما، مثل تهرانیا که میگن کون خیار.) معمولاً مردم میکننش و خود خرما رو میذارن تو دهنشون و همین طور که خرما رو میخورن هسته شو هم در میارن. البت فرق این دو تا چسبیدنو که میفهمی. ساچمه شکله به شاخه چسبیده ولی بعد همون که از هم واز شده و خرما رو به بر نشونده همراه با خرما که بهش چسبیده از شاخه جدا میشه. بهتره اسمشو بذاریم بند.
چرا بند؟
ها... به نظر مُ کارش مثل بند نافه که جنینو به مادر وصل میکنه و شیره جون مادر رو میگیره تا جنین بزرگ بشه. جنین خرما هم از راه همین بند از درخت تغذیه میکنه و خرده خرده بزرگ میشه تا دوره خرما شدنش کامل بشه؛ وقتی کامل شد خود به خود همراه بند از شاخه ش جدا میشده.
خب. بگو چطوری از این به قول تو بند ریز، خرما با اون هسته درشتش به بار میاد؟
ها... مو فکر میکنُم کمتر کسی ای چیارو میدونه. تو کتابا هم که نیس. تنها باید از مو بپرسی.(عجب لافیه این جوون. همش میگه بپرس! خودش از دانش دکتر نمیپرسه که تو زندگیش به مسائل پزشکی خیلی نیاز پیدا میکنه! شاید هم بچه های خرما اصلاً مریض نمیشن. مگر چی بشه و یه اپیدمی بیاد... خدا داند.)
کُشتی مارو... بگو دیگه...
عرض به خدمتتون از وقتی که تو بهار شاخه ها رو نخلا نِمایون میشن تا خرما پزون که توی چله تابسّونه و گرما و شرجی پدر مارو درمیاره، خرما ای مراحلو طی میکنه تا بشه خرمایی که میخوریم:
اول همون بنده، از هم وا میشه و یه چیز سبزرنگی ازش سرمیزنه. ای سبزرنگه هی رشد میکنه تا به اندازه یه نخود درشت بشه که بهش میگن حبابک. مثل شکوفه که از نهنج سرمیزنه، کار بند مثل نهنجه. حبابک هی بزرگ میشه و بزرگ میشه تا زمونی که اسمش میشه چمری که هنوز سبزرنگه.
چی؟ چمری!؟
ها دیگه
ولی تو که پیشتر گفتی این اسما عربی هستن. ولی عربی که چ نداره...
پس معلوم میشه حواست همه جا سرجاش نیست. وقتی که گفتُم چرداق، چرا اونو ایراد نِگرفتی؟ دوم اینکه هنوز نمیدونی که عربی ما و عراقیا با عربیه اصلی فرق میکنه؟ مثل انگلیسی که صد تا انگلیسی داریم عربی ام همین طوره.
میدونستم کمی فرق میکنه؛ ولی نه اینکه چ و پ و ژ و گ هم توش وارد شده باشه.
پس معلوم میشه اصلن خبر نداری که ژ و گ رو عربای شمال آفریقا زیاد به کار میبرن، اما ما ژ رو به کارنمیبریم. پس عربی اونا که از ما بدتره. ما فقط چ و گ رو تلفظ میکنیم. مثلاً به کان میگیم چان. به همین دلیل هم چمری اصلش کمری بوده. به قال میگیم گال. به قل له میگیم گله(با تشدید ل). به قلاب میگیم چلاب. اما جالبه که به قاسم خودمون میگیم جاسم؛ به لقاح خودمون میگیم لگاح که بهش اشاره کردُم، به دجاجه خودمون میگیم دیایه و... همین طور بگیر برو جلو. البت مُ عرب نیسّم ها... از جانب اونا این حرفا رو میزنُم. وگرنه که عربای اینجا مثل مُ فارسی حرف نمیزنن که... اونا اگه فارسی حرف بزنن بعضی وقتا باید دلتو بگیری از خنده...
نفهمیدم. چه جوری دلت بگیری یعنی دلگیر بشی؟ تازه اگر دلگیربشی خنده ت که نمیگیره... ناراحت میشی...
نه. دکتر! چرو هیچ چی از زبون ما سرت نمیشه؟
دلتو بگیری یعنی شکمتو بگیری!!
فهمیدم... فهمیدم... حالا اگر بخوایم چمری رو فارسیش کنیم به نظر تو چی میتونیم جاش بذاریم؟
نه... نه... این کار غلطه. هر کلمه ای از جایی که تولد شده منتشر میشه به همه جا. تلفن بعد از صد سال هنوز تلفنه، چون انگلیسی بوده. ِمِثلاً پیتزا رو ایتالیاییا دُرُس ِکردن و حالا که همه دنیا استفاده میکنن هیچ زبونی تغییرش نداده و نمیدن و اگر مثل فرهنگستان فارسی تغییرش بده و بکندش کش لقمه آبروی خودشو ریخته.
ببین نگفتوم که مُ ژنتیکی یه نیمچه دکتر ِزبون فارسی هم هسّم؟ حالا فهمیدی با کی ِطِرفی؟ مُ آدم بیسوادی نیسّم. درسّه که تو فقر و ناداری زندگی میکنیم،  ِولی ای رو هم میدونیم که پولای مملکت چطور هپل هپو میشه ها...
خواهش میکنم... خواهش میکنم... توی همه چیز وارد شدی! دیگه تو سیاست وارد نشو! سیاست ته نداره... داریم از خرما و چیزای مربوط به خرما حرف میزنیم، پس همین موضوع رو ادامه بده.
چرا تا میخوایم حرف حقیّ بزنیم جلو دهنمونو میگیرین؟!!
من نمیخوام جلو حرف زدنت رو بگیرم، ولی از اون واهمه دارم که همین چیزای کوچولو رو بهانه کنن و بگیرنت... چنانکه بر سر دیگران آمد که نباید میامد...
مو بچه آبُدانم. مُ از چیزی ترسی نِدارُم. مگه همین چن هفته پیش نبود که یه جوون خرمشهری زن و بچه دار دستفروش از فقر و ظلمی که بهش شده بود خودشو آتیش زد؟ و مرد؛ خب مگه خون مُ از خون او رنگی تره؟ مونم بذار روش... بمیرُم بهتره تا این خفت و خواری رو ببینُم!
یه سال و نیم جنگیدن تا خرمشهر و آزادِش کِردن. خب که چه؟ که همون جور خراب بمونه؟ ما آب دُرُسی نداریم... کار نداریم... هیچ چیز دُرُسی نِداریم تازه ما خوب خوباش هسّیم. خیلی خونواده های اینجا(شادگان در نزدیکی خرمشهر و آبادان) از خونواده ما خیلی خیلی وضعشون بدتره...
(دکتر جوان را که اشک توی چشمهاش جمع شده دلداری میده... پس از نیم ساعتی، جوان که تا اندازه ای به خود آمده ادامه میده:)
... اگه بخوایم خرما رو با انگور مقایسه کنیم، چمری مثل غوره ن. رشد که میکنه تبدیل به خارک میشه که زرد یا قرمزه و مثل انگور مِی خوشه ولی یک کمی گسه. بعضی خارکا خیلی گسن. بعضیاشون کمی گسن. فرق میکنه که چه نوع خرمایی باشه و کی خوشه شو از نخل چیده باشن.
ولی من دیدم که بعضی خرماها نصفش به قول تو خارکه و نصفش مثل رطبه به اون چی میگن؟
به اون هم خارک میگن تا تمامش رطب بشه. اون توی مرحله یک چهارم نهاییه.
چرا یک چهارم نهایی؟ باید نیمه نهایی باشه.
نگفتمُ که خیلی چیارو نمیدونی دکتر! رطب مرحله نهایی نیس که... مرحله نهایی خرمان.
مگر خرما همون رطب نیست؟
نه. خرما خرمان و رطب رطبه. بازم مثال انگور رو میزنُم: رطب مثل انگوره ولی خرما مثل کشمشه. رطبو مثل انگور نمیشه نگه داشت و باید زود خورده بشه وگرنه ترش میشه ولی خرما رو میشه مثل کشمش نگه داشت.
یه سؤال: حالا بگو چطوری رطب رو به خرما تبدیل میکنن تا خراب نشه.
ها... جونُم برات بگه: همون طور که گفتم رطبا رو تو چرداق شیره شو میگیرن. ولی بعد از شیره گیری خشکشون میکنن. اینم بگم که شیره خیلی از رطبا رو هم نمیگیرن و مستقیماً خشکشون میکنن. برای همینم بعضی خرماها خوشمزه ترن چون شیره شون گرفته نشده. برای خشک کردن خرما هم باید آبشو بگیرن، با همون روشهایی که انگورا رو به کشمش تبدیل میکنن. چون چیزی که مایه فساده، همونه که مایه حیاته. یعنی آب. باکتریا هم مثل همه جوندارای دیگه با آب زنده میمونن. اگه آب چیزی گرفته بشه باکتری نمیتونه دوام بیاره و چیزی رو فاسد کنه. مثلاً اگر بادوم یا چای خشک شده رو بیست سال هم توی یه جای خشک نگه دارید، فاسد نمیشه، تنها خواصشو کم کم از دست میده.
خب. اگر اینجوریه که تو میگی پس چرا به خرما میگن خرما ولی به انگور نمیگن کشمش؟ مردم اسم انگور رو به کار میبرن که نیمه نهائیه و خرما رو که نهائیه.
برای اینکه مصرف انگور مردم، تقریباً به اندازه خرمان و مصرف کشمششون به اندازه رطبه.
متوجه نشدم. موضوع رو کمی روشن کن.
نگاکن. توی تمام شهرهای ایران توی تابسّون انگور میخورن ولی تنها توی شهرهایی که رطب تولید میشه رطب میخورن و کمی هم تو تهران و بعضی شهرهای دیگه. ولی برعکس توی بقیه سال مردم کمتر کشمش میخورن و در تمام شهرها کم و زیاد خرما میخورن. به عبارت دیگه مصرف داخلی رطب مثلاً سی درصده و بقیه ش میشه خرما. ولی مصرف داخلی انگور هفتاد درصده و بقیه ش میشه کشمش.
خیلی خوب. حرفت درست، ولی یادت باشه که تو همه اسمهای مربوط به خرما رو به نفع اسمهای اینجا مصادره به مطلوب میکنی، من حتا فکر میکنم که خارک واژه ای فارسی باشه و نه عربی.
پس تو هم ای چیای منطقی رو میدونی. آره دکتر هر دکتری باید از هرچیزی یک کمی سردر بیاره و مثل بعضی دکترا نباشه که هیچ مطالعه دیگه ای ندارن و کارشون تنها ِطبابته. تازه دستکم توی کار خودشون هم مطالعه نِدارن که همیشه به روز باشن.
بسّه. لطفاً حرف تو حرف نکن! تو فکر میکنی که خرما تنها مال همین جاس؟ خیلی جاهای دیگه هم مثل جنوب کشور خودمون که عرب نیستن و شمال آفریقا، لابد کلمه های دیگری به کار میبرن...
خوب این باید تحقیق بشه. مُ تا همین حدّ شو میدونُم و ازش دفاع میکنُم.
تو حواست هست که تقریباً همه چیزای مربوط به خرما رو گفتی اما یک چیز مهمش رو فراموش کردی؟!(جوان به فکر فرو میره تا ببینه چه چیزی از نخل خرما رو فراموش کرده و بالاخره یادش میآید که سعف رو فراموش کرده.)
ها... راس میگی: سعف!(با فتح اول و دوم)
سعف دیگه چیه؟
مگه خودت نگفتی درباره یه چیز مهم از نخل که فراموش شده حرف بزنیم؟‌ به نظرت چی فراموش شده؟
برگ درخت خرما. بالاخره هر گیاهی یک برگی داره. حرفی از برگ درخت خرما نزدی.
خب حرف دوتامون یکیه دیگه...
یعنی سعف، همون برگ درخت خرماست؟
ها... دلم برات بگه: نخل خرما رو همه با همون برگاش میشناسن. اگه اون برگاش نباشن که تنها یه ستون بلند ازش باقی میمونه، اون طور که میگن توی جنگ، خیلی از نخلامون برگاشون سوخته بودن و تنها همون تنه شون باقی مونده بود که وقتی مو بچه بودم، اونا رو میدیدم.
نخل مثل کاهو که برگاش از ساقه ش در میان نه از روی شاخه ش، برگاش از ساقه ش که همون تنه نخله در میان. ولی نمیدونُم چرو توی لغتنامه ها، دو جا که مُ دیدُم، ِبرای ترجمه سعف به جای برگ درخت خرما نوشتن شاخ درخت خرما!! لابد اولین لغتنامه اشتباه کرده و لغتنامه های دیگه از روی  اولی غلط نوشتن.
دیگه داری حسابی پا تو کفش ادبای عرب و عجم هم میکنی ها...!!
خب. تو ببین حرف مُ درسّه یا نه بعد قِضاوت کن.
خب... بگو حرفت چیه؟
حرف مُ اینه که هرچی یه معنی و اسمی داره، به خاطر خواصّی که داره.
درسته.
خب. لطفاً‌ به مُ بُگو خِواصّ برگ چیه و خِواصّ شاخه چیه؟
اصلیترین خاصیت برگ فتوسنتزه که نور و اکسیژن رو میگیره تا به مصرف درخت برسه. ویژگی شاخه هم اینه که برگ و شکوفه روش در میاد، بعد شکوفه ها به میوه تبدیل میشن. توی پاییز هم برگا زرد میشن و میریزن.
خدا پدرتو بیامرزه کا. مو هم همینو میگمُ دیگه. سعف محل درومدن شکوفه و گل و میوه و برگ نیس. خودش یه برگه؛ چیزی که هس چون برگ بزرگیه، همه رو به اشتباه انداخته. سعف، برگی بزرگ، پهن و شاخ شاخه و مستقیماً از ساقه نخل در میاد، همون طور که کاهو برگش پهنه و مستقیماً از ساقه ش در میاد،. از سعف شکوفه و میوه در نمیاد و تنها کارش به قول شما همون فتوسنتزه و بس.
درست میگی، درسته... قبول کردم. حالا بگو مردم محلی چه استفاده هایی از سعف میکنین؟‌ من میدونم یکی از استفاده هاش اینه که با سعف حصیر میبافن.
حصیر، زنبیل، سبد، جارو، وسایل تزیینی و... از خراباش هم برای آتیش تنور و تو زمستون برای آتیش درس کردن و گرم شدن.
خوب دیگه بسه. خیلی چیزا ازت یادگرفتم. ممنونم؛ مخصوصاً اینکه بچه با حال و با مرامی هستی. به قول جاهلای قدیم تهرون زت زیاد، یعنی عزتت زیاد باد؛ و به قول بچه امروزیای تهرون: دمت گرم.
دم شما هم گرم کا... شما هم خیلی با معرفتی. هرچی مُ گفتمُ صبر کردی و از کوره در نِرفتی.
ما هم دممون گرمه و هم خونمون گرمه؛ به همین خاطرم میگن خوزستانیا خونگرمن. خونگرمی، با خودش با مرامی و با معرفتی میاره. به قول تهرانیا:
ما اینیم دگه.
ولی رسیدم تهرون به بروبچه های تهرون میگم که بچه های آبادان با اینکه خیلی با مرامند ولی خیلی هم لاف میان. لافهایی که کمتر میتونین جای دیگه پیدا کنید...
اتفاقاً همینم یه حسنیه. چون خودش یه هنره که بتونی لاف بیای و خنده ای گوشه لبی بشونی، ولی بی ادبی نکنی، به کسی توهین نکنی. خیلیا برای خندوندن یه عده ای، به آدمای دیگه توهین میکنن که تو مِرام و مسلِک ما نیس...

جوان آبادانی هنگام خداحافظی میگه:
دکتر جونُم. سلام مونو به مردم تهران برسون و بگو به ما هم سربزنن تا بدونن ما چه میکشیم. اگرم تونسی یه گزارشی از ای مصاحبه هم توی روزنامه ای چاپ کن. اگرم به خاطر خودسانسوری نتونسی حرفای سیاسی مونو بنویسی مهم نیس. نکته های مهم خرمایی شو بنویس. ولی به قول معروف در همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه و انسان به امید زندن. به امید خداوند بزرگ، دست خدا به همراهت کا...

یاداوری:
این نوشته قابلیت تبدیل شدن به یک نمایشنامه کوتاه را دارد. تنها کافی است موقعیت، ویژگیهای مکانی و زمانی و المانهای صحنه آرائی به آن افزوده شود.
نکته مهم در زمان اجراء، آن است که نقش جوان آبادانی باید به یک جوان بومی که میتواند به طور طبیعی لهجه درست را ادا کند سپرده شود. تجربه نشان داده، غیرخوزستانیها لهجه خوزستانی را خیلی بد ادا میکنند که نه تنها شیرینی آن را از بین میبرند که بیشتر به مسخره و مضحکه شباهت پیدامیکند. این موضوع را خوزستانیها بهتر متوجه میشوند تا دیگران.

به امید ایرانی آباد و خرمایی! اگر خرما باشد نشانه آن است که:
آبِ فراوان هست، خورشیدِ تابان هست. پس، زندگی زنده است!

تیرماه نودوچهار

گوسفند عاقل!

گوسفند عاقل!

در روستایی که بر بالای دامنه کوهی بلند قرار گرفته بود، روستائیان به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ و مانند همیشه تاریخ، مشغول کشاورزی و دامداری بودند؛ و گوسفندان بسیاری داشتند.
در این روستا، جویی پرآب، که از کوه سرچشمه میگرفت، با شیبی تند، روان بود. سرعت آب بسیار بود و هرچه را که در مسیرش قرارمیگرفت میشست و میبرد. روستائیان سهم خود را از آب برمیداشتند و بقیه آب به روستاهای پایین دست میرسید.
ماده گوسفندی نسبتاً جوان، شبی تصمیم گرفت فردا که آمد، کاری کارستان کند؛ تا مانند دیگر گوسفندان شیرش دوشیده، خونش ریخته، و گوشتش خورده نشود! چرایی و حکمتش را تنها خداداند! زیرا روستائیان همچون حاکمانی نیستند که مردم را میدوشند تا به امیال کوچک و بزرگ خود برسند؛ بلکه این یک سنت الهی است؛ و هرچه را که خداوند آفریده برای بهره وری درست از آنها توسط انسانهاست.
به قول سعدی خدابیامرز:
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند      تا تو نانی به کف آری و به غفلت مخوری 
ماده گوسفند سپیدموی دوست داشتنی، آن هنگام که چوپان در آن روز بهاری میخواست گله را به چرا ببرد، از گلّه به آهستگی جداشد و خود را به جوی آب انداخت تا با سرعت هرچه تمامتر از روستا بگریزد و دست کسی به او نرسد؛ ولی چون جوی پر از سنگ بود، هر چند لحظه ای، تنش به سنگی میخورد و جایی از بدنش درد میگرفت.
هم چوپان و هم روستائیانی که مشغول کار بودند و گوسفند را میدیدند، تصور میکردند گوسفند پایش لیزخورده و در آب فروافتاده؛ دادوفریاد براوردند و یکدیگر را خبردار کردند تا آنانکه در مسیر جوی آب قرارداشتند، گوسفند را از آب برگیرند؛ ولی آنان هنگامی متوجه میشدند که فرصت کم بود؛ و با سرعتی که آب داشت و به گوسفند نمیرسیدند.
گوسفند میرفت و میرفت تا آن هنگام که از روستا کاملاً دور شده بود و شیب تند جوی، کم کم تندی خود را از دست داده بود. وقتی جوی آب در زمینی نسبتاً هموار، با کمترین سرعت به راه خود ادامه میداد، گوسفند خود را از آب برکشید؛ به خود تکانی داد، تا از خیسی اش کم شود و در نور خورشید که  خوب بالا آمده بود، گرم، و زودتر خشک شود.
در آغاز راه، در کنار جوی آب پیش میرفت؛ ولی هنگامی که از دور  آبادی دیگری را دید، راه خود را کج کرد تا گرفتار مردمانی دیگر نشود! راهش را که کج کرد و به سویی دیگر رفت، بر بالای تپه ها، گلۀ گوسفندی را دید که از همان آبادی بود. پس جانب احتیاط پیش گرفت و خود را از چشم چوپان آن گله نیز پنهان داشت.
با اینکه گوسفند عاقل ما، جوان بود و همواره با گله به چرا رفته بود و تجربه زیادی نداشت، ولی میدانست که نباید از گرگها غافل بود. گرگها و انسانهای گرگ صفت در زندگی حیوانها و انسانها همواره در کمینند! پس هشیار باید بود!
گوسفند عاقل نازنین، هم خوشحال بود که برای داشتن یک زندگی شرافتمندانه و نه گوسفندمآبانه کاری کرده و همتی به خرج داده، و هم از تنهایی و آینده نامعلوم خویش  غمگین بود؛ ولی به خود دلداری میداد که باید امیدوار بود و استوار. در نتیجه راه کوه را در پیش گرفت؛ اما در جهتی که از روستای پیشین خود دور شود.
کوه جایی است که دیدی وسیع به ما میدهد؛ در نتیجه، همه چیزها کوچک به نظر میرسند. کسی که میخواهد رسالتی را به انجام برساند، باید از بلندیها به همه جا بنگرد تا همه مردمان، و همه جاها را یکسان ببیند و جلوه گریهای دنیا در نظرش کوچک جلوه کند تا مانند انسانهای دنیانادیده، تنگ نظر و کوته بین عمل نکند، که جهانبینی شان محدود به خود و دوروبرشان است؛ همه چیز را برای خود و به ثمررساندن آرزوهای خود میخواهند؛ و در نتیجه به دیگران ستم روا میدارند!
گوسفند عاقل، در میانه راه، آبادی بسیار کوچکی را دید. با احتیاط به آن نزدیک شد. هرچه نزدیکتر میشد از انسانی و چرنده ای خبری نبود. تنها پرندگانی را میدید که بر روی شاخه های چند درختی که در آن آبادی بود، میپریدند و جیک جیک میکردند.
با احتیاط وارد آبادی شد. کسی را ندید. گشتی زد، بازهم کسی را ندید و تنها یک باریکه آبی را  دید که بسیار کم و به اندازه خروجی یک کتری بود؛ که تنها میتوانست همان چند درخت را زنده نگاه دارد. دانست که این آبادی از کمی آب و بیچیزی متروک شده و خانواده یا چند خانواده ای که در آن زندگی میکرده اند، با گذر زمان مجبور شده اند آنجا را ترک کنند.
خانه ای خشتی و بی ارزشی را دید که اکنون صاحبش ترکش کرده بود و قفلی هم بر آن زده بود. به کاهدان و طویله ای نزدیک شد. آنجا را بررسی و وارسی کرد و برای زندگی خود مناسب تشخیص داد؛ چرا که میتوانست در طویله را با سر و بدن خود ببندد، و پشت در بخوابد، تا شبها از گزند گرگ و دیگر حیوانات در امان باشد.
در مثل آمده است که: چیزی که خوار آید، روزی به کار آید!
این طویله خوار و بی ارزش ولی امن، هدیه ای از جانب خداوند به او بود؛ تا او که در راه آزادی خویش جهاد(کوشش) کرده بود، اولین پاداش کوشش خود را گرفته باشد. چنانکه فرموده است: الّذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا
یعنی آنانکه در (راه) ما کوشش کنند ما هم حتماً آنان را به راههای خویش هدایت میکنیم.
یکی از رههای خداوند که گوسفند عاقل در آن کوشیده بود، آزادی و آزادگی است که امام حسین نیز درس آن را به ما داد و فرمود:
ان لم تکن لکم دیناً فکونوا احراراً فی دنیاکم
یعنی: اگر دین ندارید پس دستکم در دنیای خویش آزادگانی باشید!(آزادمرد و آزاداندیش و رعایت کننده آزادی دیگران)
گوسفند عاقل، چندین روزی را در این آبادی میگذرانید؛ از علفهایش میخورد و از آبی که جریان داشت مینوشید. خوش و خرم و کمی هم دلتنگ بود؛ دلتنگ از تنهایی که هنوز به آن عادت نکرده بود:
دلا خوکن به تنهایی که از تنها بلا خیزد    سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد
این شعر را او عمل کرده بود و از تنها(انسانها) فرار کرده بود و تصمیم داشت که با پرهیز و دوری از انسانها به سعادتی برسد. ولی جانداران نیازمند یکدیگرند. باید با هم باشند و هوای یکدیگر را داشته باشند، تا هم خوب زندگی کنند و هم دلتنگ نشوند؛ و این را هم گفته اند که: کبوتر با کبوتر باز با باز    کند همجنس با همجنس پرواز
حال که از انسانها فرارکرده، باید کسانی را که همجنس اویند در دوروبر خود داشته باشد. در نتیجه با دلی خالص و پاک رو به درگاه خداوند برد و آرزو کرد که او را از تنهایی به دراورد؛ ولی به هیچ روی به ذهنش نمیرسید که چگونه؟ همه چیز را به خداوند واگذارکرد که او احکم الحاکمین(بهترین داور) است.
اگر همه چیز به خدا سپرده شود، او چنان کند که در حیرت و سرگردانی بمانی:
روزی سه بزغاله ملوس و دوست داشتنی وارد آبادی شدند و به تماشای این آبادی پرداختند. گوسفند عاقل از اینکه برای اولین بار مهمان برایش آمده، آنهم مهمانانی اینهمه دوست داشتنی، خیلی خوشحال شد! خدای را شکر کرد که نه تنها مهمانهای ناخوانده ای مانند گرگ و روباه به سراغش نیامده اند، بلکه سه بزغاله کوهی، ملوس و زیبا همچون آهوبچگان به مهمانی او آمده اند.
آنها را به گرمی پذیرفت و صورت خود را به صورتهای آنان نزدیک کرد به عنوان روبوسی و نوازش. آنان را به طرف باریکه آب برد تا اگر در آن گرما تشنه اند لبی تر کنند. همگی آب خوردند.
در روایت آمده است: اگر مهمانی وارد شد و چیزی ندارید که به او بدهید، دستکم به او آب بدهید. او نیز چنین کرد، زیرا گوسفندی عاقل و با هوش بود.
پس از آبخوری، کمی هم با هم چریدند. سپس بزغاله ای که از آن دو دیگر بزرگتر بود به گوسفند عاقل حالی کرد که به تازگی مادر خود را از دست داده، بی کس و بی یارویاور شده اند؛ یعنی بیا و ما را زیر پروبال خود بگیر! در حق ما مادری کن و جای مادر ما را بگیر!
در مثل آمده است: کور از خدا چه میخواد؟ دو چشم بینا!
گوسفند عاقل از خوشحالی در پوست خود نمگنجید. هم رسالتی برعهده او گذاشته شده، که اگر بتواند از عهده آن به خوبی و شایستگی براید، به ثوابی بزرگ و اجری فراوان دست خواهدیافت، و هم از تنهایی به درامده، زندگی اش هدفمند شده و احساس بیهودگی و ناتوانی و ترس نمیکند؛ همه حسهای بد از او دور میشوند و همه انرژیها و حسهای خوب رو به سوی او میآورند!
و نیز گفته اند: یدالله مع الجماعة
یعنی که: دست خدا با گروه و جمع است وتنهایی پسندیده  نیست.
جمع است که میتواند همه کار بکند. جمع است که میتواتند تصمیم بگیرد و موفق شود. جمع است که میتواند از تباه شدن حق و حقوق خود جلوگیری کند.
در همین راستا، در مثالی دیگر آمده است که:
یک دست صدا نداره! آری یک دست صدا ندارد و باید دستها با هم و برهم کوبیده شوند تا صدایشان شنیده شود.
آنگاه که گوسفند عاقل مادری سه بزغاله را برعهده گیرد، یک جمع چهارنفره را شکل خواهند داد؛ که به راحتی کسی نمیتواند متعرض آنان شود. اما اگر تنها باشد، نه تنها همواره باید با ترس زندگی کند، بلکه بدخواهان نیز به راحتی میتوانند به او آزار برسانند و یا جانش را بگیرند.
گوسفند عاقل با اندیشه کردن در همه این نکته های زندگی ساز، با اشاره سر و نوازش بزغالگان، به آنان حالی کرد که درخواست آنان را پذیرفته است!

پایان فصل اول - مردادماه نودوچهار- احمد شمّاع زاده

نقدی بر: برج بابل

نقدی بر:  برج بابل
مطالبی که به رنگ سبز توی پرانتزها نوشته ام، نقد این مقاله بلند تلقی میگردد و جز آن، متن مقاله است که در بخشهایی خودمانی نگاشته شده است.   احمد شماع زاده
دوستان عزیز در این مطلب  در خصوص احتمالات موجود از  برج بابل آورده شده است. از دوستان مطلع در این زمینه درخواست می کنم چنانچه مطالب مشابه در سایتهای دیگر مشاهده نموده اند نقل قول آنرا به منظور بالابردن سطح کیفی ارائه نمایند. البته این مطلب خود از سطح کیفی بالایی برخوردار است و حاصل تحقیقات و ترجمه مستقیم نویسنده از منایع معتبر است.
و خدایان(الهه ها) در میان آدمیان تفرقه افکندند..!
 حادثه ای که در پای برج بابل رخ داد در کتب زیادی  نقل شده است مانند عهد عتیق و قرآن کریم, اما  باعث کنجکاوی واقع نشده که چرا و به چه دلیل باید چنین اتفاقی بیفتد؟!  محققان و تاریخ شناسان بسیاری با استناد به این داستان ریشه همه زبانها را یکی می دانند ولی هرگز نپرسیده اند که اصلا چرا خداوند باید از بشر و اتحاد او بترسد(به کارگیری واژه ترس برای خداوند، بسیار نابجا و ناپسند، و قدر ناشناسی نسبت به خداوند هستی بخش است!!) و زبان او را مغشوش کند ؟
و از آن مهمتر چگونه و با چه وسیله ای زبان نوع بشر را تغییر داده است؟
آیا منظور از تغییر زبان آدمیان صرفا تغییر دستور زبان و معنی لغات آنها در عرض چند ثانیه است ؟
یا منظور ایجاد جدایی, تفرقه و نفرت در میان آدمیان برای جلوگیری از اتحاد و همبستگی آنهاست؟
آیا ساختن برج بلندی که به آسمان و مقر فرماندهی او برسد آنقدر خطرناک بوده که او نخواسته کوچکترین ریسکی بکند و بشر را به حال خود بگذارد تا به آسمانها دست پیدا کند؟
سوال دیگر اینکه آنچه را به نام برج بابل می شناسیم آیا واقعا برجی از خشت و گل بوده است یا وسیله ای برج مانند برای حمل نوع بشر به مسکن خدایان؟ (آن خدایی که مسکن داشته باشد خدا نیست. در دنباله مقاله مطلب روشن خواهد شد.)
در این مقاله سعی کرده ام پاسخ این سوالات را از میان کتب ناخوانده پیدا کنم. باشد که این اطلاعات در راهنمایی و شناخت بهتر سیستمهای خدایی (الهی) و دنیوی ما را یاری کند. از آنجا که ترجمه های فارسی از نسخه سفر پیدایش کاملا دستکاری و تبدیل شده بودند از ترجمه مستقیم عبری به انگلیسی به فارسی استفاده شده است. علاقمندان باید هشیار باشند که ترجمه های جدید فارسی همگی دستکاری شده اند.
 
دروازه خدا کجا بود؟
نام » بابیل» از ریشه آکادی « باب- ایلو »  باب به معنی «دروازه» و ایل یا ال به معنی» خدا»  آمده است اما از آنجا که در عبری با لغت «بالبال» به معنی «مختلف» همصدا است در عبری بابل را به معنی » مغشوش کردن» نیز می خوانند.(پس عربی آن میشود: باب الله که بسیار نزدیک است به اصل)
برخی محققان معتقدند که داستان برج بابل صرفا یک افسانه و داستان برای جذاب کردن اشعار تورات بوده است و ریشه ای در حقیقت ندارد. آنان همچنین معتقدند که وجود یک زبان اولیه برای کل مردم (حداقل تا ده هزار قبل از میلاد) غیر ممکن بوده است.(پیش از آن تاریخ، انسانی از نسل آدم بر روی زمین، نمیزیسته و همه آنها یا انسان نما بوده اند و یا جن. - به جایگاه جنیان و آدمیان در سیر تکاملی انسان بازگشت شود.)
هرودوت مورخ رومی در مورد ساختمان و دیوارهای شهر بابل توضیح می دهد و سپس می نویسد : «…بر فراز بلندترین برج ,معبد بزرگی جای دارد و داخل معبد تختی با ابعاد غیر عادی قرار دارد با تزئینات فراوان و یک میز طلایی در کنارش…«.
نام این برج » ژوپیتر بلوس » است که به احتمال زیاد اشاره به نام «بل» یا » بعل» خدای مردم  آکاد دارد که با تلفظ رومی توسط هرودوت نوشته شده است. بعل در بابل با نام » مردوک» نیز شناخته شده بوده ( البته به اشتباه چرا که بعل پدر مردوک بوده ولی از روی احترام و ترس فراوان برای مردوک نام بعل را به مردوک تغییر داده بودند) و مردوک در بابل صاحب برج و زیگورات عظیمی به نام اته مه نانکی  Etemenanki  بوده است که بر اثر زلزله های فراوان و رعد و برق آسیب می بیند و برخی محققان باور دارند که ویران شدن این زیگورات بعدها به صورت برج بابل در تاریخ نوشته شده است.
نبوکد نصر در ۵۷۰ قبل ازمیلاد تصمیم به بازسازی این زیگورات می گیرد و در توصیف ویرانه های آن می گوید : « پادشاهی از گذشتگان معبد { هفت نور زمین} را ساخت اما بالای آن را کامل نکرد. از دورانی نا معلوم مردم آن را رها کردند بدون آنکه قادر باشند لغات خود را بیان کنند. از آن زمان زلزله و رعد و برق آجرهای ترک خورده آن را جا به جا کرده بود آجرهای پی شکسته شده بود و کف تالار آن پر از پشته شده بود. مردوک خدای بزرگ به ذهن من آورد که این بنا را تعمیر کنم…».
تئوری جدیدتری معتقد است که برج بابل در واقع همان ویرانه های کنونی زیگورات اریدو بوده است که در جنوب اور در بابل قرار دارد چرا که نام اریدو در اصل » نون-کی»بوده است که بعدها به «بابل» تغییر داده شده است.
 برج بابل از زبان عهد عتیق
 یکی از مشهورترین آیات عهد عتیق اشاره به روزگاری دارد که آدمیان با یکدیگر در صلح و صفا بودند و همگی زبان یکدیگر را می فهمیدند.
۱ و همه ء زمین به یک زبان سخن می گفتند و یک صدا بودند.
۲ وقتی که از مشرق سفر می کردند دره ای در سرزمین شنعار یافته و در آن مستقر شدند.
طبق  تورات ناگهان و بدون هیچ دلیل قانع کننده ای انسانها جمع می شوند و تصمیم می گیرند برجی بسازند تا توسط آن به آسمان برسند. تورات دلیل ساخت این برج را اتحاد و همبستگی نوع بشر ذکر می کند ولی در مورد دلایل دیگر سکوت می کند.
۳ و آنها به یکدیگر گفتند «بیایید آجر بسازیم و کاملا بپزیم».(شبیه این جمله در قرآن آمده از قول فرعون زمان حضرت موسی یا رامسس دوم) پس آجرها به عنوان سنگ  و گل رس برای ملات استفاده شدند.
۴  و آنها گفتند » بیایید برای خودمان شهری با برجی بلند بسازیم که سرش در آسمانها باشد. و بیایید برای خودمان نامی پیدا کنیم مبادا که بر پهنه زمین پراکنده شویم».
۵ و الوهیم پایین آمد تا شهر و برجی که پسران آدم ساخته بودند  ببیند.
۶ و الوهیم گفت » اوه! آنها یک ملت هستند و یک زبان دارند و برای همین توانسته اند از عهده این کار برآیند. حالا هر نقشه ای که دارند و هر چه را اراده کنند نمی توان متوقف کرد.
۷ ا( الوهیم گفتند) «بیایید با هم به پایین برویم و زبانشان را گیج کنیم تا کسی زبان دیگری را نفهمد».
۸ و الوهیم از آنجا آنها را بر سطح زمین پراکنده ساخت و آنها ساخت شهر را متوقف کردند.
۹ از این رو نام آنجا را » بابل» نهاد چون از آنجا بود که الوهیم زبان سرتاسر زمین را عوض کرد و آنها را در همه جای زمین پراکنده کرد..» { سفر پیدایش باب ۱۱ آیات ۱ تا ۹}
نکته بسیار مهم در ترجمه این است که اسامی خاص باید به حال خود گذارده شوند. مثلا اگر نام شخصیتی در یک کتاب فارسی » امیر « باشد مترجمی که آن را به انگلیسی بر می گرداند حق ندارد نام خاص را به انگلیسی ترجمه کند و بگوید King و یا در ترجمه فارسی از قرآن هر جا نام خدا آمده باید در اصل گفته شود اللهچرا که الله نام خاص است و ما حق نداریم معادل فارسی اش را در ترجمه بنویسیم چون در این صورت امانتداری در معنای اصلی نکرده ایم. در خصوص متن عبری تورات نیز مترجمان به دلایل زیادی از جمله سرپوش گذاری روی حقیقت هر جا نام » الوهیم» آمده آن را به » خدا » ترجمه کرده اند و سایر معانی عبری را نادیده گرفته اند! در حالیکه همه ما می دانیم که » الوهیم» در لغت معادل خدا نیست بلکه معادل » خدایان» است و اگر هم نباشد در ترجمه حق تبدیل اسامی خاص وجود ندارد. ولی این کاری است که مترجمان هدفدار و ناصادق می کنند و خواننده را نیز در نا آگاهی کامل باقی می گذارند.
در خصوص معنی و مفهوم » الوهیم» بحثهای زیادی بین مذهبیون و تاریخ شناسان وجود دارد. یهودیان افراطی اصرار می کنند که الوهیم یعنی همان » آدونای» و همان » یهوه» و به معنی خدای یکتاست. در حالیکه محققان بی طرف معتقدند » الوهیم» نامی جمع است و معانی متعددی برای آن پیشنهاد می کنند از جمله «قاضیان» » قضاوت کنندگان» «نگهبانان» «خدایان» و …(قرآن کریم با توجه به کارهای تفرقه افکنانه آنان میان انسانها، از آنان با عنوان شیاطین یا جنهای بدکار یادمیکند.)
لازم به ذکر است که  در برخی آیات, الوهیم که صیغه جمع است با فعل جمع آورده شده مانند : » بیایید با هم به پایین برویم »(در اینجا به معنای جنها را میدهد) اما در برخی جاها نیز با فعل مفرد آمده است مثال: «و الوهیم آدم را به صورت خود خلق کرد«.(در اینجا معنای خدای یگانه را میدهد.)
که این خود جای بحث فراوان دارد و در تحمل این مقاله نیست. ما در اینجا روی معانی الوهیم تمرکز نمی کنیم چرا که الوهیم چه مفرد و چه جمع ,کاری مرتکب شده و آن تفرقه انداختن در زبان و افکار بشر بوده است و این حادثه گویا در مکانی در پایین برج بابل رخ داده است. چرا و چگونگی این کار الوهیم است که مد نظر ما در این مقاله است.
تناقض :
در سفر پیدایش باب ۱۰ به وضوح صحبت از قبایلی است که هر کدام به زبان خاص خود سخن میگویند و طبق تورات این زمان قبل از وقوع حادثه برج بابل است. پس چگونه  است که تورات در جای دیگر ادعا می کند که تا پیش از برج بابل همه زمین یک زبان مشترک داشته اند ؟ به این تناقض در انتهای مقاله خواهیم پرداخت.(در تورات تناقض بسیار است و اگر کسی بخواهد حقیقت جمله ها و نظرهای مندرج در تورات را بداند باید به قرآن بازگشت کند تا اگر پیرامون آن موضوع نکته ای یافت به حقیقت دست یابد.)

از زبان قرآن
قرآن اختصاصاً و علناً از  ماجرای اختلاط زبانها سخنی به میان نمی آورد بلکه ترجیح می دهد در این باره سکوت کند. به جای آن واقعه ای مشابه را در مصر نقل می کند.
قرآن کریم آشکارا نام بابل را در آیه مفصل 102 سوره بقره آورده تا هیچ چیز مهمی در این کتاب نمودار هستی از قلم نیفتد و دو نکته را در آن آیه یاداورشده:
یکی آنکه آنچه که جنهای بدکار(شیاطین) تلاوت میکردند بر کشور سلیمان نبی که هرچند سلیمان کافر نشد ولی دیگر جنها کافر شدند.
دوم آنکه آنان به مردم سحروجادو میآموختند و نیز میآموختند آنچه را که فروفرستاده شده بود بر دو فرشته هاروت و ماروت در بابل...
اگر کسی بخواهد پژوهش درستی در موضوع بابل داشته باشد باید به این نکته های قرآنی توجه کند که این دو فرشته ای که به بابل فرستاده شده بودند منظور از مأموریتشان و نیز آنچه که به آنها وحی شده بود، چه بوده که جنهای بدکار با استراق سمع در پایگاههای هوایی خود، آن وحی ها را میدزدیدند و خود به مردم میآموختند؛ و در اصل از وحی مصادره به مطلوب میکردند و باقی قضایا...
در سوره قصص آیه ۳۸ چنین می گوید : «و فرعون باز با بزرگان گفت که من هیچکس را غیر خودم خدای شما نمی دانم. ای هامان! بر گل آتش افروز و از آن برجی برای من بنا کن تا من از خدای موسی مطلع شوم هر چند او را دروغگو می پندارم«.
(به نظر میرسد که منظور فرعون اقدام به ساختن یک رصدخانه بوده تا با بهتر دیدن آسمان و کیهانشناسی به خدای موسی آگاهی یابد. زیرا رصدخانه ها بایستی در جای بلندی قرار داشته باشند. ضمناً بهره گیری از ترجمه مرحوم مهدی الهی قمشه ای تا اندازه ای گمراه کننده است. مثلاً در قرآن نوشته نشده خشتی؛ نوشته شده: ای هامان بر گل برافروز! که اگر موضوع دیگری در کار نباشد، دستکم آجرپزی برای ساخت یک رصدخانه است؛ نه یک قطعه خشت!!)
و در (سوره) مومن آیات ۳۶-۳۷ میفرماید: « و فرعون گفت ای هامان! برای من کاخی بلند بنا کن تا شاید به درهای آسمان راه یابم. تا راه به آسمانها یافته و بر خدای موسی آگاه شوم..»
البته الله در مورد ایجاد اختلاف بین نوع بشر اشاره ای کوچک می کند که می توان در آیات زیر مشاهده کرد اما ظاهرا ارتباطی با مصر ندارد.
نحل آیه ۹۳ : » و اگر الله می خواست همه شما را یک ملت قرار می داد ولی گمراه می کند هر که را بخواهد و هدایت می کند هر که را بخواهد..».
هود آیه ۱۱۸ : » و اگر مالک و ارباب تو می خواست مردم را یک ملت قرار می داد و لیکن اختلاف تمام نمی شود«.
شوری آیه ۷: » اگر خدا می خواست همه را یک ملت قرار می داد ولیکن هر که را بخواهد به رحمت خود داخل می کند».
شاید بهترین اشاره در یونس آیه ۱۹باشد : » مردم یک ملت بیش نبودند پس مختلف شدند و اگر سخن نخستین خدایت نبود البته بین آنها قضاوت می شد و اختلافشان خاتمه می یافت».
در این آیه خدا می فرماید که با دخالت خودش مردم را دچار اختلاف کرده و قصد هم ندارد که آنرا تمام کند. اما دیگر نمی گوید که مورد اختلاف چیست و چرا باعث اختلاف گشته است و چرا آن را تمام نمی کند. اگرچه شاید بعضی معتقد باشند که منظور از قسمت آخر آیه آن است که خداوند قیامت برپا می کرد تا به قضاوت بنشیند ولیکن رحمت(کلمة معنای رحمت نمیدهد) از او پیشی گرفته(هیچ چیز در کیهان از خداوند پیشی نمیگیرد. مِن در این آیه از جانب او معنی میدهد و نه از او) و مانع برپایی قیامت در آن لحظه گشته است. در همین سخن و تفسیر هم باز اگر دقت شود ایرادها و معانی متفاوت زیادی وجود دارد(کلام خداوند صریح و بدون اختلاف است. این ترجمه و تفسیرها هستند که شما را به خطا انداخته اند. شما پژوهشگر محترم که به کتابهای ادیان دیگر با دقت رجوع میکنید، چرا به قرآن که میرسید، اگر عربی نمیدانید، دستکم چند ترجمه را برابر هم نمیگذارید تا حقیقت را دریابید؟) که نه تنها آیه را توضیح نمی دهد بلکه باعث سوال بیشتر می شود. ما فعلا با این سوالات جانبی کار نداریم و صرفا به حادثه ای میپردازیم که طی آن بین مردم اختلاف شده و الله نیز در قرآن آن را تایید می کند.
(این نظر و برداشت شخصی یا ترجمه ای از قرآن کریم، کاملاً نادرست، و جفای به قرآن است و بر اساس پیشداوریهایی است که در ذهن نویسنده وجود دارد.
فهم درست آیه چنین است که: قرآن نمیگوید خداوند میان آنان اختلاف انداخته بلکه از آنجا که مردم زیاده خواه هستند و منابع زمین هم محدود است در برخورد منافع با یکدیگر اختلاف پیداکرده اند. خداوند میفرماید: اگر برنامه زندگی انسانها را از پیش معین نکرده بودم(ولولا کلمة سبقت من ربک)، میان آنان قضاوت میکردم در آنچه که در آن اختلاف پیدا کردند، ولی سنت الهی بر آن قرارگرفته که من در این دنیا میان مردمان قضاوت و در کارهایشان دخالت نکنم.؛ مگر در موارد استثنائی.
هرکس که در تفسیر یا ترجمه ای نوشته که منظور از قضاوت برپایی قیامت است کاملاً به بیراهه رفته و سخن آیه مربوط به همین دنیاست و نه پس از آن.)
(آیه ای که از چشم پژوهشگر دورمانده:‌
مردم امتی واحده بودند پس به دلیل اختلافی که میان آنان پیداشد(در برخورد منافع) خداوند پیامبران را با ابزارهای تشویق و تنبیه و با فروفرستادن کتاب آسمانی برانگیخت تا به حق و راستی میان مردم حکم برانند در آنچه که اختلاف داشتند... آیه 213 سوره بقره.)
(پس قرآن میگوید خداوند ادیان مختلف را در زمانها و مکانهای مختلف برای رفع اختلاف ایجاد کرده نه ایجاد اختلاف! از خداوندی که همه را آفریده، بعید است که میان امت یگانه اختلاف ایجاد کند. بدین ترتیب ثابت شد که این مردم بوده اند که میان خود اختلاف ایجاد کرده اند.)
از زبان سایر متون دینی :
در تورات و قرآن صراحتا گفته نمی شود که خدا شخصا حاصل کار و تلاش بشر را نابود می کند تا از پیشرفت او جلوگیری کند اما متون دیگری مانند جوبیلیز( تواریخ شفاهی) می گویند که خدا تندبادی برای ویران کردن برج بابل می فرستد. طبق کتاب کورنلیوس آلکساندر Cornelius Alexander بخش ۱۰ و کتاب آبیدنوس Abydenus بخش ۵ و ۶ برج بابل توسط تندباد از پا در آمد. طبق کتاب یاقوت الهماوی بخش یک صفحه ۴۴۸ و کتاب لسان العرب جلد ۱۳ صفحه ۷۲ نوع بشر توسط باد عظیمی به دشتهای سرزمینی که بعدها بابل نامیده شد آورده شدند و بعد از آنجا با باد به نقاط دیگر زمین ریخته شدند.
کتاب جوبیلیز : Jubilees
جوبیلیز که از ۲۰۰ سال قبل از میلاد تا ۹۰ میلادی نوشته شده است جزئیات کوچکی را اضافه میکند. { جوبیلیز باب ۱۰ آیات ۲۰ و ۲۱}
« و آنها شروع به ساختن کردند و در هفته چهارم با آتش آجر پختند و آجرها را به جای سنگ استفاده کردند و ملاتی که آنها را به هم چسبانید از آسفالتی (قیر) بود که از ته دریا می آورند- و از چشمه های آبی که در سرزمین شنعار  است.
و آنها ساختند : چهل و سه روز آن را می ساختند- و پهنای آن ۲۰۳ آجر بود …و ارتفاع آن به پنج هزار و چهارصد و سی و سه ذراع و دو وجب رسید…»
کتاب میدارش Midarsh
میدارش از ادبیات ربانی(یهودی) است و چندین دلیل را برای ساخت برج و هدف سازندگانش نام میبرد:
۱- این عمل در قوانین شریعت یهود شورش علیه خدا محسوب می شده است.
۲- سازندگان برج که نامشان در منابع یهودی « نسل موفق » بوده است گفتند :« الوهیم هیچ حقی ندارد که دنیای بالایی را برای خود برگزیند و دنیای زیرین را برای ما بگذارد- پس ما نیز برجی خواهیم ساخت با بتی بر فراز آن شمشیر در دست تا چنان به نظر آید که او قصد جنگ با خدا را دارد«.
۳- ساختن برج نه فقط به منظور مخالفت با خدا بود بلکه به ابراهیم نیز بود. چرا که ابراهیم آنجا بود و از شرکت در ساخت برج خودداری کرد. متون یهودی می نویسند که سازندگان برج سخنان زشت علیه الوهیم می زدند که از تورات حذف شده است و می گفتند هر ۱۶۵۶سال یکبار آسمان می لرزد و آب فراوانی بر زمین می ریزد پس آنها برج را می سازند تا آسمان را نگه دارد و نلرزد تا سیل و طوفان نوح دیگر تکرار نشود.
۴- برخی از آن نسل گناهکاران حتی می خواستند به جنگ خدا در آسمان بروند ( تلمود ). آنها به این عمل وحشیانه خود ترغیب میشدند وقتی که می دیند تیرهایی را که به آسمان می فرستند آغشته به خون به زمین باز میگردند. پس انسانها واقعا باور کردند که می توانند علیه ساکنین آسمانها اعلان جنگ کنند.(در قرآن کریم چنین جمله هایی در سوره جن آمده و آنان را جنهای بدکاری میداند که اقدام به جنگ با نیروهای الهی کردند و تصورشان بر این بود که خداوند را شکست میدهند ولی شکست خوردند. این معنا هم به ذهن ما میآید که آنان از نیروهای عظیمی بهره میبردند که چنان گستاخ شده بودند!!)
 
۵- بر اساس کتاب جوزفوس Josephus و میدارش این نمرود بود که همعصرانش را راضی به ساختن برج کرد در حالیکه سایر منابع ربّانی می گویند نمرود از سازندگان جدا بود.

کتاب مکاشفات باروچ : Apocalypse of Baruch
نوشته شده بین ۱۰۰ و ۲۰۰ میلادی یکی دیگر از منابع تاریخی یهودیان است. در سومین مکاشفه که فقط به زبانهای یونانی و اسلوانی نوشته شده است باروچ ابتدا به مکانی برده می شود که » ارواح سازندگان برج  که سرکشی علیه خدا کرده بودند در آن قرار گرفته اند  و الوهیم ارواح آنها را تبعید کردند» .
و سپس به او جای دیگری را نشان می دهند که عده ای به شکل سگان در آمده اند:
» آنان که مشاوران ساخت برج بودند و به فرمانشان دسته هایی از مردان و زنان عقب و جلو میرفتند تا آجر بسازند – در میان ایشان زنی- که اجازه نداشت از کار دست بکشد حتی در ساعت زایمان و به دنیا آورد درحالیکه آجر می ساخت و فرزندش را در پیشبند خود حمل کرد همچنان که آجر می ساخت.
و الوهیم ظاهر شد بر آنان و زبان ایشان را بدل کرد زمانیکه برج را تا ارتفاع چهار صد و شصت و سه ذرع ساخته بودند. و آنان مته ای برداشته و خواستند که آسمان را سوراخ کنند و گفتند بیایید ببینیم که آسمان از گل است یا آهن یا برنج. وقتی خدا این را دید به آنها اجازه نداد و منحرفشان کرد با نابینایی و اختلاف سخنها و آنان را بازگرداند همچنان که می بینی». { مکاسفات باروچ باب ۳ آیات ۵ تا ۸}
کتاب مورمون
در آثار مورمونی نیز اطلاعاتی در خصوص برج بابل ثبت شده است از جمله در کتاب اثیر که داستان را مانند تورات نقل می کند. بر طبق کتاب فقط گروهی از مردم با نام جاردیان زبانشان عوض نشد و آنها در آمریکای شمالی ساکن شدند. اگرچه قومی با این نام در متون دیگر تایید نشده است.
توجه: آیات کتبی مانند مکاشفات باروچ و جوبیلیز و میدارش  به فارسی موجود نبوده و من برای استفاده در این مقاله صرفا بخشهایی از آنها را ترجمه کرده ام.
 
در متون سومریان :
شهر سومر پیش از پادشاهی بابل ساخته شده بود. پس چگونه ممکن است داستان برج بابل در اسناد سومری نیز ذکر شده باشد؟
از آنجا که در اسطوره انمرکار و خدای آراتّا Enmerkar and The Lord of Aratta می خوانیم که دو خدای رقیب یعنی انلیل و انکی زبان نوع بشر را بر اثر مجادله های خود بر هم زدند و مغشوش نمودند.
زکریا سیچین در کتاب » سیاره دوازدهم» و »نبردهای خدایان با آدمیان»(آقای سیچین از اریک ون دنیکن تقلید کرده که چنین نامهایی را به کتابهای خود داده است. درست آن است که طبق سخن قرآن بگوییم:‌ نبرد جنهای بدکار یا شیاطین با خداوند و نه خداوند با آدمیان- به سوره جن رجوع شود.) معتقد است که کلیه داستانهای تورات و سایر کتب دینی برداشته شده از حوادث اولیه تری هستند که در متون و اساطیر سومر ثبت شده بودند. بر همین اساس جریان برج بابل ارتباطی با بابل ندارد بلکه این نام بعدها به آن داده شده است.(باوری درست و بجا به نظر میرسد. به احتمال بسیار زیاد سومریان جنهایی بوده اند که پیش از ورود آدم ابوالبشر به بین النهرین یا میان رودان در آنجا ساکن بوده اند. در این زمینه به جایگاه جنیان و آدمیان در سیر تکاملی انسان بازگشت شود.)
زکریا سیچین بر این باور است که لغت «مو» MU که در متن سومری استفاده شده است به معنی برج نبوده بلکه به معنی » شئئ مخروطی با نوک بیضی » که « به سمت بالا میرود»  می باشد. با این حساب سیچین نتیجه میگیرد که اینجا برج کنترل یا پایگاهی برای پرتاب موشک بوده است. در متن آکادی به جای لغت «مو» به لغت » شم-مو» بر میخوریم که باز سیچین معتقد است Shem-Mu نیز به همان معنای سومری آمده است یعنی » آن شئئ که مو است».(این نظر میتواند درست باشد زیرا جنها چنین قدرتی را داشته اند، چنانکه در سوره جن آمده است. به جن در قرآن یا جن موجودی که از نو باید شناخت بازگشت شود.)
 
تصویری از سکه ای قدیمی که ساختمان جایگاه پرتاب راکت یا سفینه را نشان می دهد.
بنابراین هدف سازندگان برج مشخص می شود. آنان در صدد ساخت»شمو» یا » راکتی» بودند که آدمیان(جنیان) را به آسمانها و جایی که خدایان در آن منزل دارند ببرد. سیچین همچنین مینویسد:
« آدمیان در آن زمان تکنولوژی مورد نیاز برای ساخت چنین پروژه هوا-فضایی را نداشته اند. بنابراین راهنمایی و همکاری یک خدای دانشمند در اینجا ضروری بوده است.»(به همین دلیل میگوییم که باید به سخن قرآن توجه کنیم و آنان را آدمیان خطاب نکنیم زیرا که جن بوده اند. جنیان هفت هزار سال پیش از آدم بر روی زمین میزیسته اند و تکنولوژی بسیار پیشرفته ای داشته اند. آن دسته از جنهای پیشرفته به خواست و مشیت خداوند، پیش از ظهور آدم در زمین به سیاره و یا سیاره هایی دیگر کوچ کرده اند. به جایگاه جنیان و آدمیان در سیر تکاملی انسان بازگشت شود.)
سیچین می افزاید: «هم تورات و هم متون سومری بر یک چیز متفق القولند و آن این است که ماشینهای پرواز فقط  متعلق به خدایان(در هرجا و در هر متنی که خدایان آمده باشد، که شاید اولین نفر اریک ون دنیکن چنین یادکرده باشد، بگذارید جنیان یا شیاطین، همه چیز درست درمیآید. حتا آنجا که در تورات آمده که یعقوب با خدا کشتی گرفت یا به مبارزه پرداخت، منظور از خدا همان جن بوده است. حتا میتواند این مبارزه درونی باشد یعنی مبارزه یعقوب با شیطان درون خود.) هستند نه آدمیان…بر اساس همین متون انسان فقط  به اذن و اجازه خدایان است که می تواند به مکانهای آسمانی صعود کند…(اگر منظور از خدایان خداوند و نیروهایش باشند درست است ولی اگر منظور جنها یا شیاطین باشد نادرست است.) متون سومری صحبت از چندین انسان می کنند که افتخار صعود به آسمانها به ایشان داده شده. از جمله آداپا ( آدم) نمونه ای از انسان که توسط انکی خلق شده بود«.
به غیر از هنوخ و الیجاه و چند نفر معدود دیگر نفوذ سایر نژاد بشر به آسمانها هرگز مورد موافقت خدایان نبوده است.از این رو باید کار آنها متوقف می شد.
 
به عقیده سیچین زیگوراتها برجهای کنترل و جایگاه صعود و فرود سفینه های خدایان بوده اند. بر بالای یکی از همین زیگوراتها بود که بشر خواست خودش به جای خدایان سوار بر موشکی شود و به آسمانها دست یابد.(جنیان آمریکای لاتین به گونه ای دیگر فرودگاه داشته اند. آنان طبق سخن قرآن تا پیش از بعثت رسول اکرم یعنی قرن هفتم میلادی به آسمان صعود میکرده اند ولی همزمان با بعثت، از رفتن به آسمان و استراق سمع یا شنود فضائی منع شده اند. آنان در نازکا نزدیک پرو فرودگاهی داشته اند با نقشهایی عظیم مرغ زرین بال و نیز نقشهای هندسی که از روی زمین مشخص نبوده بلکه تنها از بالا دیده میشدند. تمدن نازکا طبق پژوهشهای باستانشناسی در اوایل قرن هفتم میلادی یعنی همزمان با بعثت رسول اکرم از میان رفته اند!!)
جک بارانگر  Jack Barranger نویسنده و تاریخ شناس دیگری است که با نظریه سیچین در مورد موشک شمو موافق است در کتاب خود « لطمه ای از روزگار پیشین: ریشه ادیان و اثر آن بر روح انسانی » شرح می دهد که  آدمیان(جنیان) آنقدر هوشمند و قدرتمند شده بودند که میخواستند خود را از بند اسارت خدا رها کرده و آسمانها را از انحصار او خارج کنند- پس خدا بر آنها خشم گرفت.(این جمله کاملاً درست است و منطبق بر سوره جن است اگر به جای آدمیان، جنیان گذاشته شود.)
» انسانها بی نهایت هوشمند بودند و تصمیم گرفتند وسیله ای بسازند که با آن خود را از شر سیاره ظالم و زندان مادی رها کنند و در همین زمان بود که بزرگترین لطمه به گذشتگان وارد شد«. او معتقد است پس از وقوع این حادثه خدا تصمیم گرفت از دین به عنوان وسیله ای برای تفرقه بشر استفاده کند و او باور دارد که منظور از مشوش کردن زبان انسانها همانا ایجاد ادیان و باورهای گوناگون و تعصباتی است که منجر به جنگ و نزاع بین آنها گشت و آنها از ساختن موشک باز ماندند و هر یک به دنبال باورهای خود روانه شدند.
{ موضوع خدا – او کیست و چرا چنین کرد در حد این مقاله نیست و نیاز به پیش نیار فسلفی عمیقی از سیستم های خدایی دارد و از حوصله این مقاله مختصر خارج است.}
لینک به کتاب آنلاین جک بارانگر
این در حالی است که نظریه سیچین در مورد ترجمه لغت MU توسط همه سومر شناسان و زبانشناسان مردود اعلام شده است. استناد این دانشمندان به لغتنامه ها و دیکشنری هایی است که خود مردم سومر و آکاد و بابل در زمان گذشته نگاشته اند. این لغتنامه ها هم اکنون موجود است و تمام جزئیات کلامی و گرامری این زبانهای باستانی در آنها حفظ شده است. سومر شناسان معتقدند که ترجمه سیچین از لغت » مو» کاملا یکطرفه و بدون در نظر گرفتن معنای رایج سومری در لغتنامه ها است.
دکتر مایکل. اس. هیسر  Michael S. Heiser متخصص زبانهای سامی و سومرشناس دانشگاه پنسیلوانیا و نویسنده کتاب   The Facade برای مثال معتقد است که لغت » شمو» در لغتنامه های باستانی سومری و آکدی به معنی » آسمانها» آمده است نه به معنی «آنچه که به بالا می رود » بنابراین لغات » شمو» – «سمو» و » سماء» همگی به معنی آسمان هستند و در جای دیگر همین لغت به معنی » نام و شهرت» استفاده شده است. چرا که در این زبانهای باستانی هر لغت معانی متعددی داشته که بسته به ساختار جمله و جایی که استفاده شده است معنی آن مشخص می شده است.
در هر صورت با وجود تمام مخالفتهای آکادمیک به ترجمه های سیچین همچنان نظریه «مو» و موشک دقیقترین و بهترین توضیحات را ارائه می دهد. همانطور که جک بارانگر می گوید : » ساختن یک برج خشت و گلی چه ضرری ممکن بوده به خدا برساند که سبب وحشت او گردد؟(به کارگیری واژه وحشت برای خداوند زشت و ناپسند است!!) هر عاقلی می داند که برجی از آجر و گل هرگز به آسمانها نخواهد رسید! «
اسطوره سومری انمرکار و خدای آراتا :
جا دارد اشاره مختصری نیز به اسطوره انمرکار و شباهت آن با برج بابل داشته باشیم.
این اسطوره و حماسه سومری در ۲۱۰۰ قبل از میلاد از روی نسخه ای بسیار قدیمی تر باز نویسی شده است و صحبت از درگیری های بین انمرکار, شاه اونوگ کولابا Unug Kubala ( اوروک یا اور) با شاه بی نامی از آراتا می کند. آراتا به عقیده مورخان مکانی در ایران امروزی در حاشیه کوههای زاگرس تا نواحی ارومیه و ارمنستان بوده است. این داستان شباهتهای زیادی به داستان برج بابل در تورات دارد.
 
انمرکار توسط الهه اینانا برای شاهی انتخاب شده است و از اینانا تقاضا می کند تا اجازه برتری او را بر آراتا صادر کند و او نیز در عوض مردم آراتا را به تولید سنگها و فلزات گران قیمت برای اینانا وادار خواهد کرد تا با این سنگها و فلزات برجی بزرگ و زیگوراتی عظیم برای انکی در اریدو بنا کرده و همچنین معبد خود اینانا در اوروک را با این سنگها تزئئین کند. اینانا به انمرکار توصیه می کند که پیکی به سوی کوههای شوش و انشان نزذ پادشاه آراتا بفرستد و از او بخواهد تا سرزمینش را به او تسلیم نماید. انمرکار همین کار را می کند و شاه آراتا را تهدید به جنگ و نابود کردن مردم آن سرزمین می کند » مبادا مانند شهری که توسط انکی نفرین و سراسر ویران شد من آراتا را ویران کنم ! مبادا مانند آن بلایی که نابود کرد و بر اثر آن اینانا از خواب پرید و لرزید و فریاد کرد -من هم سرزمین تو را ویران نمایم! «.
سپس انمرکار وردی می خواند به نام ورد نودیماد Nudimad . وردی که در آن انکی بر انگیخته شده تا زبان واحد آن سرزمینها را بر هم بزند. این سرزمینها شامل شوبور- حمازی- سومر- اوری کی- آکاد و سرزمین مارتو می باشند.
» در آن زمان که نه ماری هست ,نه عقربی و نه کفتاری هست نه شیری ,و نه سگ یا گرگی, پس نه ترسی هست و نه لرزی و انسان هیچ رقیبی ندارد!
در چنین زمانی باشد که سرزمینهای شوبور و حمازی ,چند زبانه, و سومر بزرگ از دلاوری همچو من ,و آکاد سرزمین دارای هر چیز مفید, و سرزمین مارتو که در آرامش است و تمامی جهان, مردم حفاظت شده و قوی, که همه آنها انلیل را به یک زبان واحد بخوانند! چرا که در آن زمان ,انکی خدای مالک همه چیز و تصمیم گیرنده نهایی و عاقل و دانای همه چیز و برتر از همه خدایان, منتخب بخاطر دانشش و فرمانروای اریدو  , سخن را در دهان مالکان و شاهزادگان و شاهان قدرت طلب  آنها تغییر خواهد داد به تعدادی که دهان قرار داده است و زبان بشر به حقیقت یکی است».
ترجمه متن به همان سبک باستانی انجام شده و افعال تغییر داده نشده اما در اصل این حادثه در زمان گذشته رخ داده و توسط انمرکار بازگو می شود.
سیچین معتقد است که این حادثه هزاران سال قبل از آنچه تورات می گوید رخ داده و حتی در داستاهای سومر باستان به صورت واقعه ای کهن ذکر می شده است. بر این اساس او انکی را مسئول بدل کردن زبان بشر می داند.
پ . ن : با تشکر فراوان از خانم شیرین .
نوشته شده در فرازمینی ها در زمانهای کهن, آنوناکی ها روی زمین, آنوناکی, آثار فرازمینی ها در زمانهای کهن, برج بابل, تمدن سومریان, تاریخ مرموز, تاریخ زمین
نقل متن نوشته، از: یوفو لاو