هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

نقدی بر: ساقینامه رضی الدّین آرتیمانی

نقدی بر:

ساقینامه رضی الدّین آرتیمانی

احمد شمّاع زاده



چند سال پیش ویدئویی را در فیسبوک دیدم که خانمی در حدود ۴۵ ساله، در گوشه پاساژی در تهران برای دوستانش اشعاری را بسیار زیبا میخواند و رهگذران به صدای دلنواز او گوش میدادند و با گوشیهای خود از او فیلم میگرفتند. ویدئوی جالبی بود و مایل بودم بدانم این اشعار از کیست.

چند ماه پیش، خانمی که دگلمه گوی برنامه‌های عرفانی تلویزیونی بود، همان اشعار را خواند و گفت از ساقینامه رضی الدین آرتیمانی است. البته باید بگویم هر یک، گزیده هایی از آن اشعار را بیان میکردند و نه همه ساقینامه را که بسیار بلند است و حوصله سر بر!

پس از آنکه ساقینامه را در نت یافتم، چون بسیار بلند و بالغ بر ۱۴ صفحه میشد، نتوانستم همه را یک‌جا و با دقت بخوانم. چند روز پیش که تصمیم گرفتم دوباره آن را مرور کنم، متوجه شدم برخی بیتها گنگ و نامفهوم هستند و از نظر نگارشی هم، همه ساقینامه باید ویرایش شود؛ تا اشعار را درک کنم و بفهمم. کار را که آغاز کردم و سختی کار را که دیدم، دریغم آمد آن را منتشر نکنم؛ بویژه آنگاه که به آخر ساقینامه رسیدم و تعریف و تمجید اغراق آمیز از شاه عباس را در آن دیدم، گویی سطل آب سردی بود که بر سر پرشوروشوقم که از این اشعار برافروخته شده بود، ریخته شد!!:

بخور می که در دور عباس شاه

به کاهی ببخشند کوهی گناه

سکندر توان و سلیمان شدن

ولی شاه عباس نتوان شدن



تعریف و تمجید از شاه عباس در این ساقینامه به این دو بیت ختم نمیشود و این رشته سر دراز دارد. سپس تصمیم گرفتم تا آنجا که در توان دارم نقدی بر این ساقینامه بنویسم، بلکه بتوانم پرسشهایی را که برای من مطرح شده با دیگران در میان گذارم.

درباره شکل ساقینامه:

برخی بیتها نامفهوم بودند و نیاز داشتند که اصلاح شوند که در جا صورت گرفت. ولی برخی از بیتها نیاز به پژوهش داشتند تا به درستی معنای شعر مطمئن شوم. این کار نیز صورت گرفت و ساقینامه ای که در پی خواهد آمد، تا آنجا که در توان من بوده، ویرایش شده است.

درباره محتوای ساقینامه:

شناخت شخصیت و درک شاعر: تا پیش از رسیدن به تعریف و تمجید از شاه عباس، تصورم بر این بود که رضی الدین، عارف سالکی است که به مقاماتی در عرفان رسیده و هنگامی که او را در چارچوب آن اشعار میدیدم، هم در سرودن چنین شعری او را متبحّر یافتم، و هم در رسیدن به چنین جایگاهی نسبت به او ارادت یافتم. ولی چرا این اشعار تملق آمیز، همچون سطل آب سردی بود که بر سر پرشوروشوقم که ناشی از خواندن این اشعار بود، ریخته شد!!؟

مفهوم دوگانه می: در بیت اول از دو بیت بالا، واژه می، مفهوم عرفانی خود را از دست میدهد و تنها می واقعی از آن استنباط میشود؛ و می یی را که در تمام ساقینامه از آن یاد کرده بود، به زیر پرسشهای بیشماری میبرد و خواننده را سردرگم میکند؛ به چند دلیل:

یکی اینکه میگوید در دولت شاه عباس می خوارگی آزاد است.

دوم اینکه میخوارگی شاه عباس را تأیید میکند؛ بویژه آنکه میدانیم بر دیوارهای سالنهای عالی قاپو دختران جام بر دستی را میبینیم در بزم شراب شاع عباس! (البته اگر پس از انقلاب آنها را دستکاری نکرده باشند! و یا زیر پوشش تعمیرات آن‌ها را نپوشانده باشند!)

سوم اینکه جایگاه و مقام شاه عباس را فراتر از خدا میداند و او را کسی معرفی میکند که در حکومت وی کوهی از گناه را به کاهی میبخشد؛ که اصولاً کسی وظیفه و توان بخشیدن حرام خدا را ندارد و از سوی دیگرخدا هم چنین کاری را نمیکند مگر برای کسی که خود بخواهد و بس!!

بالا بردن و اغراق در مقام شاه عباس: میگوید میشود اسکندر و سلیمان شد، ولی نمیشود شاه عباس شد!! درست است که اسکندر مقدونی کشورگشایی کرد و کاخ هخامنشیان را نیز به آتش کشید و لکّه ننگی از خود بر جای گذاشت، ولی به هر روی شخصی خونریز همچون چنگیز مغول بود و مشکلی نیست که بگوید میشه مثل اسکندر شد، اما شاعر چرا سلیمان نبی را در ردیف اسکندر قرار داده و او را کم اهمیت و کمتر از شاه عباس جلوه داده است؟!!

اولاً سلیمان را در کنار شخص خونریزی همچون اسکندر گذاشتن خود، کمال بی انصافی است؛ زیرا اسکندر پیرو نفسش بود ولی سلیمان نبی همچون کورش بزرگ (ذوالقرنین)؛ تنها به دستور خداوند کارها را به انجام میرساند؛ و باز هم همانند کورش بزرگ شخص خونریزی نبود.

دوم اینکه سلیمان نبی کسی است که قدرت خود را بی‌واسطه از خداوند گرفته، آنجا که به خداوند گفت:‌ «به من پادشاهی یگانه‌ای عطاکن که هرگز پس از من به کس دیگری ندهی»!؟ و خداوند درخواست او را پذیرفت. بدین ترتیب بیت سکندر توان و سلیمان شدن ولی شاه عباس نتوان شدن، حرف مفتی بیش نیست؛ که گویی در عالم هپروت بیان شده و در مخالفت با آیات قرآن است.

کسی که این شعر را میخواند، تا زمانی که به انتهای آن نرسیده، تصورش بر این است که با عارف سالکی رو به روست که گرچه نه همچون مولانا، بلکه دستکم به مراتبی از عرفان رسیده است؛ ولی هنگامی که می‌بینی شاعر از شاه بر سر قدرتی که از خانقاه (خوانگاه) برخاسته و هنرش تبلیغ و گسترش شیعه صفوی است، و با پشتوانه خانقاه توانسته کشور را خوب اداره کند و به سامان رساند، از تصور خود راضی به نظر نمیرسد؛ و از خود شرمنده است که وی را با مولانا قیاس کرده است! مولانایی که مسلمان است. نه شیعه سنتی و افراطی، و نه سنی یکدنده خودسر.

تفکر شیعه صفوی همان است که ملا محمدباقر محلسی را وامیدارد تا در آغاز کتاب معراج السعاده اش که کتابی اخلاقی است، در مدح فتحعلی خان قاجار، چند صفحه را به چاپلوسی و در آستان بوسی اختصاص دهد و نه تنها خود را، بلکه شنونده را نیز از دایره اخلاق خارج میکند. همه این انحرافها ناشی از افراط در شیعیگری افراطی، غیرعقلانی، و تفرقه افکنانه است.



بررسی ساقینامه:

یک- این ساقینامه با ابراز ارادت نسبت به مولا علی آغاز می‌شود و تا چندین بیت ادامه می‌یابد و در بیت دوم میگوید: که آمد به شأنش فرود انّما؛ که منظور وی آیه ۵۵ سوره مائده است:

انّما ولیکم الله و رسوله… که گفته شده در شأن امام علی نازل شده است.



دو- در وصف امام علی میگوید: او همچون درّی است که عرش، صدف آن درّ است.

ویژگی اشعار شاعران، همچون طنز و فکاهی طنزپردازان، اغراق است؛ اگر اغراق نباشد کمدی و طنز کمتر مؤثرند؛ ولی بسیاری از اشعار هم هستند که عنصر اغراق در آن‌ها وجود ندارد و یا کم است؛ ولی متأسفانه برخی دیگر از شعرای شیعه، به دلیل پی نبردن به مفهوم عرش، عرش الهی را که خداوند بسیار به آن مباهات میکند و آن را عظیم میخواند، و خود را رب العرش العظیم مینامد، بسیار تنزّل داده، پایین آورده‌اند ودر حد سنگ کم وزنی در ترازویی برای سنجش مقام امامان و امامزادگان دراورده اند:

علی بر عرش بالایی امیر است علی بر عالم و آدم امیر است

هرچه داریم، همه از کرم عباس است عرش، یک ذره ز خاک قدم عباس است

در بیت اول، علی جای خدا مینشیند، که بر عرش مستولی و فرمانرواست (و علی العرش استوی) و در بیت دوم خود خداوند با خاک قدم حضرت عباس یکسان میشود!! زیرا عرش نتیجه تجلّی ذرّه ای از نور ذات احدیّت است.

در این مقام باید گفت کسان کمشماری که معنای زنة عرش الله (وزن ثقل هستی!) را تا اندازه‌ای درک کرده اند، میتوانند به بخشی از مفهوم عرش الهی پی ببرند و دیگران که همین را هم، نه.

عرش مرکز حلزون کیهانی، منبع تغذیه کیهان، و ۷۴٪ وزن کل کیهان را در بر دارد. به نسبت کل حلزون کیهانی کوچک است؛ و از شدّت انرژی نوری کوانتمی، سیاه و تاریک است.

بنابراین، مصرع به درّی که عرش است او را صدف نیز سخنی از سر نادانی است.

سه- در این نکته نیز درمانده ام که چگونه شاعر از سویی مدیحه سرای شاه صفوی میشود که خاستگاهش خانقاه است، و از سوی دیگر واژگان و برواژگانی همچون هوهو زدن و رقص سماع را به کار میگیرد که ویژه خانقاه هستند؛ ولی در اشعار خود گذشته از رفتن به مسجد، رفتن به خانقاه را هم مردود میشمارد و دیگران را از رفتن منع میکند؟!!

چهار- در این موضوع نیز درمانده ام که چگونه می‌شود کسی تا این اندازه فناء فی الله شود و باز هم از دنیا و شاه و دعا برای شاه و… سخن بگوید. این امکان ندارد که هم دنیا را داشته باشی و هم به شهود رسیده باشی. اگر کسی به شهود برسد، همچون شهاب الدین سهروردی، عین القضات همدانی، منصور حلاج می‌شود که توسط حااکمان روزگارشان از میان رفتند و نه مداح شاه!!

پنج- کسی که میگوید برو کفر و دین را وداعی بکن به وجد اندر آ و سماعی بکن، چگونه میتواند پیرو و مدیحه گوی علی باشد؟ درست است که علی از ریا ونان دین خوردن به دور است، ولی از دین و شرع که به دور نیست و خود یک پایه و ستون دین است. دینی راستین و نه در دست حاکمان؛ مگر آنکه بگوییم وی علی اللهی است.

شش- به طور خلاصه و خوش‌بینانه تنها میتوان گفت شاعر در دوران تمرین برای تخلیه بوده تا بلکه به تحلیه برسد، که این ساقینامه را سروده؛ و این ساقینامه از دل بر نیامده تا بر دل نشیند، مگر اینکه بتوانیم از صنعت شعری آن بهره ای ببریم، بی‌آنکه سراینده را در نظر آوریم.





متن ساقینامه رضی الدّین

الهی به مستان میخانه‌ات

به عقل آفرینان دیوانه‌ات

به دردی کش لجّهٔ کبریاء

که آمد به شأنش فرود انّما

به درّی که عرش است او را صدف

به ساقیّ کوثر، به شاه نجف

به نور دل صبح خیزان عشق

ز شادی به انده گریزان عشق

به رندان سرمست آگاه دل

که هرگز نرفتند جز راه دل

به انده‌ پرستان بی پا و سر

به شادی فروشان بی شوروشر

کزان خوبرو، چشم بد دور باد

غلط دور گفتم که خود کور باد

به مستان افتاده در پای خم

به مخمور با مرگ یا اشتلم

به شام غریبان، به جام صبوح

کز ایشان ست شام و سحر را فتوح

که خاکم، گلم ز آب انگور کن

سرا پای من، آتش طور کن

خدایا! به جان خراباتیان

ازین تهمت هستی ام وارهان

به میخانهٔ وحدتم راه ده

دل زنده و جان آگاه ده

که از کثرت خلق، تنگ آمدم

به هر جا شدم، سر به سنگ آمدم

بیا ساقیا می به گردش در آر

که دلگیرم از گردش روزگار

می یی ده که چون ریزی اش در سبو

بر ‌آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که در دل چو منزل کند

بدن را فروزان‌تر از دل کند

از آن می که گر عکسش افتد به باغ

کند غنچه را گوهر شبچراغ

از آن می که گر شب ببیند به خواب

چو روز از دلش سر زند آفتاب

از آن می که گر عکسش افتد به جان

توانی به جان دید حق را عیان

از آن می که چون شیشه بر لب زند

لب شیشه تبخاله از تب زند

از آن می که گر عکسش افتد به آب

بر آن آب، تبخاله افتد حباب

از آن می که چون ریزی اش در سبو

بر آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که در خم چو گیرد قرار

بر آرد خم آتش ز دل همچو نار

می صاف، ز آلودگیّ بشر

مبدل به خیر اندر او جمله شر

می معنی افروز صورت گداز

می یی گشته معجون راز و نیاز

از آن آب، کاتش به جان افکند

اگر پیر باشد، جوان افکند

می یی را کزو جسم، جانی کند

به باده، زمین آسمانی کند

می یی از منی و تویی گشته پاک

شود جان، چکد قطره‌ای گر به خاک

به انوار میخانه ره پوی، آه

چه میخواهی از مسجد و خانقاه؟

بیا تا سری در سر خم کنیم

من و تو، تو و من، همه گم کنیم

به یک قطره می، آبم از سر گذشت

به یک آه، بیمار ما درگذشت

بزن هر قدر خواهی ام، پا به سر

سر مست از پا ندارد خبر

چشی گر از این باده، کوکو زنی

شوی چون ازو مست، هوهو زنی

می یی سر به سر مایهٔ عقل و هوش

می یی بی خم و شیشه، در ذوق و جوش

دماغم ز میخانه بویی کشید

حذر کن که دیوانه، هویی کشید

بگیرید زنجیرم ای دوستان

که پیلم کند یاد هندوستان

دلا خیز و پایی به میخانه نه

صلایی به مستان دیوانه ده

خدا را ز میخانه گر آگهی

به مخمور بیچاره، بنما رَهی

دلم خون شد از کلفت مدرسه

خدا را خلاصم کن از وسوسه

چو ساقی همه چشم، فتّان نمود

به یک نازم از خویش عریان نمود

پریشان دماغیم، ساقی کجاست؟

شراب ز شب مانده باقی کجاست؟

بیا ساقیا، می بگردش در آر

که می خوش بود خاصّه در بزم یار

می یی بس فروزان‌تر از شمع و روز

می و ساقی و بادهٔ جام سوز

می صاف ز الایش ما سوی

ازو یک نفس تا به عرش خدا

می یی کو مرا وارهاند ز تن

ز آئین و کیفیّت ما و من

از آن می حلال است در کیش ما

که هستی وبال است در پیش ما

از آن می حرام است بر غیر ما

که خارج مقام است در سیر ما

می یی را که باشد در او این صفت

نباشد به غیر از می معرفت

به این عالم ار آشنایی کنی

ز خود بگذری و خدایی کنی

کنی خاک میخانه گر توتیا

خدا را ببینی به چشم خدا

به میخانه آی و صفا را ببین

ببین خویشتن را خدا را ببین

تودر حلقهٔ می‌پرستان در آ

که چیزی نبینی به غیر از خدا

بگویم که از خود فنا چون شوی

ز یک قطره زین باده مجنون شوی

به شوریدگان گر شبی سر کنی

از آن می که مستند لب تر کنی

جمال محالی که حاشا کنی

ببندی دو چشم و تماشا کنی

نیاری تو چون تاب دیدار او

ز دیدار او کن به دیوار، رو

قمر دردنوش است از جام ما

سحر خوشه چین است از شام ما

مغنّی! نوای دگر ساز کن

دلم تنگ شد، مطرب آواز کن

بگو زاهدان آن قدر تن زنند

که آهنربایی بر آهن زنند

بس آلوده‌ام آتش می کجاست؟

پرآسوده‌ام نالهٔ نی کجاست؟

به پیمانه پاک از پلیدم کنید

همه دانش و داد و دیدم کنید

چو پیمانه از باده خالی شود

مرا حالت مرگ حالی شود

همه مستی و شور و حالیم ما

نه چون تو، همه قیل و قالیم ما

خرابات را گر زیارت کنی

تجلی به خروار غارت کنی

چو افسرده‌ای رنگ رندان بگیر

چو ار مرده‌ای آب حیوان بگیر

ز نی در سماعی، ز می سرخوشی

سزد گر ازین غصه خود را کشی

توانی اگر دل، تو دریا کنی

تو آن دُرّ یکتای، پیدا کنی

ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه

بیابی اگر لذت اشک و آه

بیا تا به ساقی کنیم اتّفاق

درونها مصفّا کنیم از نفاق

بیایید تا جمله مستان شویم

ز مجموع هستی پریشان شویم

چو مستان به هم مهربانی کنیم

دمی بی‌ریا زندگانی کنیم

بگرییم یکدم چو باران به هم

که اینک فتادیم یاران زهم

جهان منزل راحت اندیش نیست

ازل تا ابد، یک نفس بیش نیست

سراسر جهان گیرم از توست، پس

چه میخواهی آخر از این یک نفس؟

فلک بین که با ما جفا میکند

چها کرده است و چها میکند

برآورد از خاک ما گرد و دود

چه میخواهد از ما سپهر کبود

نمیگردد این آسیا جز به خون

الهی که برگردد این سرنگون

من آن بینوایم که تا بوده‌ام

نیاسایم ار یکدم آسوده‌ام

رسد هر دم از همدمانم غمی

نبودم غمی گر بدم همدمی

در این عالم تنگ‌تر از قفس

به آسودگی کس نزد یک نفس

مرا چشم ساقی چو از هوش برد

چه کارم به صاف و چه کارم به درد

نه در مسجدم ره، نه در خانقاه

از آن هر دو در هر دو، رویم سیاه

نمانده است در هیچکس مردمی

گریزان شده آدم از آدمی

گروهی همه مکر و زرق و حیل

همه مهربان، بهر جنگ و جدل

همه متّفق با هم اندر نفاق

به بدخویی اندر جهان جمله تاق

همه گرگ مانا همه میش پوست

همه دشمنی کرده در کار دوست

شب آلودگی، روز شرمندگی

معاذ الله از اینچنین زندگی

اگر مرد راهی ز دانش مگو

که او را نداند کسی غیر او

برو کفر و دین را وداعی بکن

به وجد اندر آ و سماعی بکن

مکن منعم از باده ای محتسب

که مستم من از جام لایحتسب

چو ما زین می ار مست و نادان شوی

ز دانایی خود پشیمان شوی

خوری باده خورشید رخشان شوی

چو دنبال لعل بدخشان شوی

صبوح است ساقی برو می بیار

فتوح است مطرب دف و نی بیار

از آن می که در دل اثر چون کند

قلندر به یک خرقه قارون کند

نوای مغنّی چه تأثیر داشت

که دیوانه نتوان به زنجیر داشت

مغنّی! سحر شد خروشی بر آر

ز خامان افسرده جوشی بر آر

که افسردهٔ صحبت زاهدم

خراب می و ساغر و شاهدم

سرم در سر می‌پرستان مست

که جز می فراموششان هر چه هست

به می گرم کن جان افسرده را

که می زنده دارد تن مرده را

مگو تلخ و شور، آب انگور را

که روشن کند دیدهٔ کور را

بده ساقی آن آب آتش خواص

که از هستی ام زود سازد خلاص

به من عشوه چشم ساقی فروخت

که دین و دل و عقل را جمله سوخت

ازین دین به دنیافروشان مباش

به جز بندهٔ باده‌نوشان مباش

کدورت کشی از کف کوفیان

صفا خواهی اینک؟ صف صوفیان

چو گرم سماعند هر سو صفی

حریفان اصولی ندیمان کفی

چو درماندهٔ دلق و سجاده‌ای

مکش بار محنت، بکش باده‌ای

ز قطره سخن پیش دریا مکن

حدیث فقیهان بر ما مکن

مکن قصّهٔ زاهدان هیچ گوش

قدح تا توانی بنوشان و نوش

سحر چون نبردی به میخانه راه

چراغی به مسجد مبر شامگاه

خراباتیا! سوی منبر مشو

بهشتی به دوزخ برابر مشو

بزن ناخن و نغمه‌ای بر دلم

دمار کدورت بر آر از گلم

بکش باده تلخ و شیرین بخند

فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند

که نور یقین در دلم جوش زد

جنون آمد و بر صف هوش زد

قلم بشکن و دور افکن سبق

بسوزان کتاب و بشوران ورق

تعالی اللّه از جلوهٔ آن شراب

که بر جملگی تافت چون آفتاب

تو زین جلوه از جا نرفتی که‌ای؟

تو سنگی، کلوخی، جمادی، چه‌ای؟

رخ ای زاهد از می پرستان متاب

تو در آتش افتاده‌ای من در آب

که گفته است چندین ورق را ببین؟

بگردان ورق را و حق را ببین

مگو هیچ با ما ز آیین عقل

که کفر است در کیش ما دین و عقل

ز ما دست ای شیخ مسجد بدار!

خراباتیان را به مسجد چکار؟!

ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای

بینداز دورش که یخ بسته‌ای

فزون از دو عالم تو در عالمی

بدین سان چرا کوتهی میکنی؟

تو شادی بدین زندگی؟ عار کو؟

گشودند گیرم درت، بار کو؟

نماز ار نه از روی مستی کنی

به مسجد درون بت‌پرستی کنی

به مسجد رو و قتل و غارت ببین

به میخانه آی و فراغت ببین

به میخانه آی و حضوری بکن

سیه کاسه‌ای، کسب نوری بکن

چو من گر ازین می تو بی من شوی

به گلخن درون رشک گلشن شوی

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آن کو به میخانه برده است راه

نه سودای کفر و نه پروای دین

نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه

فغان از چنین زندگی آه! آه!

همه سر برون کرده از جیب هم

هنرمند گردیده در عیب هم

خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ

همه آشتیهای بدتر ز جنگ

فرو رفته اشک و فرا رفته آه

که باشند بر دعوی ما گواه

بفرمای گور و بیاور کفن

که افتاده‌ام از دل مرد و زن

دلم گه از آن گه ازین جویدش

ببین کاسمان از زمین جویدش

به می هستی خود فنا کرده‌ایم

نکرده کسی آنچه ما کرده‌ایم

دگر طعنهٔ باده بر ما مزن

که صد بار زن بهتر از طعنه زن

نبرده ست گویا به میخانه راه

که مسجد بنا کرده و خانقاه

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آن کو به میخانه برده ست راه؟

روان پاک سازیم از آن آب تاک

که آلودهٔ کفر و دین است، پاک

ندانم چه گرمی است با این شراب

که آتش خورم گویی از جام آب

به می صاحب تخت و تاجم کنید

پریشان دماغم، علاجم کنید

جسد دادم و جان گرفتم ازو

چه میخواستم، آن گرفتم ازو

بینداز این جسم و، جان شو همه

جسد چیست؟ روح و روان شو همه

گدایی کن و پادشاهی ببین

رها کن خودی و خدایی ببین

تکلّف بود مست از می شدن

خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن

درون خرابات ما شاهدی است

که بدنام ازو هر کجا زاهدی است

بخور می که در دور عباس شاه

به کاهی ببخشند کوهی گناه

سکندر توان و سلیمان شدن

ولی شاه عباس نتوان شدن

که آئین شاهی از آن ارجمند

نشسته است برطرف طاق بلند

یکی از سواران رزمش هزار

یکی از گدایان بزمش بهار

سگش بر شهان دارد از آن شرف

که باشد سگ آستان نجف

الهی به آنان که در تو گمند

نهان از دل و دیدهٔ مردمند

نگهدار این دولت از چشم بد

بکش مدّ اقبال او تا ابد

همیشه چو خور، گیتی افروز باد

همه روز او عید نوروز باد

شراب شهادت به کامش رسان

به جدّ علیه السّلامش رسان

«رضی» روز محشر علی ساقی است

مکن ترک می تا نفس باقی است

بیست و نهم آذر نودونه

29/9/99 = 18/12/20


احمد شمّاع زاده