معتادبودن
هنگامی که آموزگار درسهای ‹اخلاق› و ‹ادب فارسی› وارد کلاس شد، دانشآموزان به احترام او برپاایستادند. آموزگار، همانگونه که میرفت تا روی صندلی بنشیند، گفت: ‹بفرمایید› و سپس پشت میز قرارگرفت. برای شروع درس، در آغاز، به یکی از شاگردان گفت: زمان حال سادة فعل معتادبودن را صرفکن. برخی شاگردان شگفتزدهشدند و همصدا گفتند: آقا امروز "اخلاق" داریم. فردا ‹دستور زبان› داریم. آموزگار گفت: میدانم، اما اگر امروز دستور زبان بپرسم اشکالداره؟ بچهها چیزی نگفتند. شاگردی که از او پرسششدهبود، چون پسر با هوش و زرنگی بود، فعل "معتاد بودن" را زود و تند صرفکرد:
من معتادم، تو معتادی، او معتاد است، ما معتادیم، شما معتادید، آنها معتادند.
شاگرد مکثی کرد و پیش خود، دو باره تکرار کرد: من معتادم؟ تو معتادی؟ او معتاد است؟ و بلافاصله پرسید: آقا راستی چرا فعل معتادبودن را انتخابکردید؟ مگر قحطی فعل هست؟ آموزگار لبخندیزد و پس از کمی فکرکردن گفت: همانگونه که در آغاز کلاس برخیها اعتراضکردند، امروز درس اخلاق داریم و توی صرفکردن این فعل یک نکتة اخلاقی وجودداره که اول، موضوع جالبی را برای شما تعریفمیکنم، بعد منظور خودم را از بهکاربردن فعل "معتادبودن" در اخلاق، برای شما بیانمیکنم.
دردوره تربیت معلم، استاد عربی ما هرگاه میخواست فعلی را صرفکند، ‹قتل› را بهکارمیبرد. یک روز که زمان گذشتة فعل قتل را به صورت مجهول صرفکرد، من پرسیدم: استاد شما چرا اینقدر فعل قتل را تکرارمیکنید؟ فعل خوبی نیست. مگر فعل قحطیه؟ خصوصاً اینکه کسی که کشتهشدهباشه، دیگه زبان نداره که بگه کشتهشدم. استاد چیزی نگفت و روزهای بعد، باز هم فعل قتل را تکرارکرد. میدانید چرا؟ چون او به صرفکردن این فعل معتادشدهبود. (بچهها زدند زیر خنده)
آموزگار ادامهداد: خوب بریم سر موضوع اصلی. گفتی که چرا فعل معتادبودن را بهکاربردم، نه؟ قصد من از بهمیانکشیدن این فعل، این بود که به شما بگویم همة ما معتادیم؛ ولی از اعتیاد خود آگاهنیستیم. چون اگر آگاهبودیم، به فکر چارة آن هم بودیم. البته اعتیاد ما به مواد مخدر و امثال آن نیست، اما از آنها هم کمتر نیست. چون اگر روزی به اعتیاد خود آگاهبشیم آن موقع میفهمیم که دچار چه خطای بزرگی شدهایم؛ و از کرده خود پشیمان خواهیمشد.
حالا ببینیم اعتیاد ما چیه که اگر از آن آگاهبشیم، می فهمیم همة کارها و رفتارمان بیهوده بوده. از قرآن یاری میجوییم:
قرآن از قول "شیطان" نقلمیکند که: فبعزّتک لاغوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین. یعنی: پس به عزّتت سوگند که همة آنها را فریبمیدهم مگر بندگان "مخلص" تو را.
قر آن از جانب "خدا " می گوید: انالانسان لفی خسر الاّ الذین آمنوا و عملواالصّالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصّبر. یعنی: همانا که انسان همواره در زیانکاری است، مگر آنانی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند و یکدیگر را به " حق و صبر " سفارشکردند. و با این روش خداوند میخواهد به ما درس جامعه سازی بدهد. جامعه ای خوب که با همه آزادند تا از یکدیگر و از حکومتشان ایراد بگیرند و در اصلاح جامعه بکوشند.
و باز قرآن از قول حضرت "یوسف" نقلمیکند که: انالنّفس لامّاره بالسّوء الاّ ما رحم ربّی. یعنی: نفس آدمی همواره بر "بدی" بسیار امرکننده است، مگر آنچه را که پروردگارم رحمکند. حضرت یوسف که چنین سخنی را بیانمیکند، کسی است که پس از آنکه دامن خود را از هوای "نفس" خود و زلیخا پاکنگهداشت، خداوند در باره او میگوید: کذلک لنصرف عنه السّوء و الفحشاء انّه من عبادنا المخلصین. یعنی: او از بندگان "مخلص" ماست و ما اینچنین او را از "بدی و فحشاء" منصرفمیگردانیم. بله یوسف از مخلصان بود یعنی از بندگانی بود که شیطان گفته بود با آنها کاری ندارم.
پس نتیجه می گیریم که:
اولاً انسان همواره بهراهخطامیرود، مگر آنجا که ایمان بیاورد و "عمل صالح" انجامدهد و در راه اصلاح جامعهاش بکوشد.
دوم اینکه از شیطان و نیرنگهایش بدتر و خطرناکتر برای انسان، نفس انسان است. یعنی خودخواهی اوست.
سوم اینکه نفس آنچنان قوی است که تنها باید خدا انسان را رحمکند و از پیروی آن بازش بدارد. البته به شرط اینکه بنده از گروه "مخلصین" باشد.
بله نفس آدمی از شیطان بدتره. به همین دلیل، پیامبر ما صلیاللهعلیهوآله گفت: اعدی عدوّک نفسک التی بین جنبیک. یعنی: دشمنترین دشمنان تو نفس توست که بین دو پهلوی توست. یعنی خودت هستی. و هنگامی که از جنگ برمیگشت گفت: از جهاد کوچکتر برگشتیم، برماست که در جهاد بزرگتر بکوشیم. پرسیدند: جهاد بزرگتر کدام است؟ پاسخ داد: جهاد با نفس. یعنی جهاد با خود.
حافظ علیهالرحمه میگوید: "تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز". یعنی ای نفس، تو پردهای هستی که مانع از دیدن خدای خودت میشوی.
خوب. حالا ببینیم آیا ما ایمان آوردهایم و "عمل صالح" انجاممیدهیم؟
در اینجا یکی از بچه ها سؤالکرد: آقا! عمل صالح چه عملیه؟ و آموزگار پاسخداد: "عملی که تنها برای خدا باشه. البته همة حرفهای ما هم بر سر هیمنه. پس با دقت بیشتری گوش بده تا بهتر بفهمی" و ادامه داد: ب… له. آیا ما بندة "مخلص" خدا هستیم؟ آیا شایستگی آن را داریم که خدا به ما رحمکنه؟ اگر این طور نیستیم، باید بدانیم که ما "معتاد" به فریب خوردن از شیطان هستیم. "معتاد" به زیانکاری هستیم. "معتاد" به پیروی از هوای نفس، یعنی دشمنترین دشمن خود هستیم. بله ما "معتادیم" به انجام کارهای "غیرخدایی" معتادیم و خود خبر نداریم.
همانگونه که جسم انسان از ماده درست شده ولی از روح خدا بهره داره، از نظر معنوی هم میان خدا و غیرخدا قرارداره. (در این موقع آموزگار از جا بلندشد و با بهرهگیری از تختهسیاه، شروع به کشیدن طرحی بر روی تابلو کرد:
خدا ................ انسان ................ غیر خدا
و ادامهداد: انسان از دو وجه و صورت بهره داره. یکی صورت و سهم خدایی و دیگری سهم غیرخدایی. خدا غیرخود را برای او آفریده تا انسان از آنها بهرهبرداریکنه و به خدا برسه. حالا این انسانه که می تونه انتخابکنه. یا تمام چیزها را برای رسیدن به خدا بهکاربگیره، که در این صورت به خدا نزدیکتر میشه و در عوض از غیرخدا دورمیشه و آنقدر دورمیشه تا به خدا برسه؛ و یا از تمام چیزها در راه خودش یعنی "نفسش" استفادهکنه و همة چیزها را برای خودش و به خودش ختمکنه.
در این صورت به غیرخدا نزدیک میشه و آنقدر این کار را ادامه میده تا رابطهاش با خدا قطعمیشه و از خدا جدامیشه. و در این صورت تنها سهم غیرخدایی او برایش باقیمیمونه و قرآنکریم در این مورد نیز اشارههایی دارد:
ارایت من اتّخذ الهه هویه افانت تکون علیه وکیلاً ام تحسب ان اکثرهم یسمعون او یعقلون. ان هم الاّ کالانعام بل هم اضلّ سبیلا یعنی: آیا دیدی آن کسی را که هوای "نفسش" را بهجای خدای خود برگرفت؟ آیا پس تو وکیل وصی او هستی؟ آیا فکرمیکنی بیشترشان عاقل و حرفشنو هستند؟ نه آنها چیزی نیستند؛ مگر مانند چهارپایان، بلکه از آنها نیز گمراهترند.
یکی از دانشآموزان پرسید: راستی آقا! چرا قرآن میگه از حیوانات هم بدترند؟ وآموزگار پاسخداد: چون چهارپایان از اول حیوان آفریدهشدهاند و مقام و منزلتی نداشتهاند و وظیفة خودشان را هم، چون بیگار انسانند بهخوبی انجاممیدهند و راه خود را میروند و آزارشان به کسی نمیرسد؛ درصورتیکه انسان با کارهای ناشایست خودش از خدا جدامیشه. نیمة خدایی خودش را فراموشمیکنه. پس از چهارپایان هم بدتره.
آموزگار ادامهداد: قرآن در جای دیگری میفرماید: آیا پس دیدی کسی را که هوی نفسش را بهجای خدای خود برگرفت و خداوند او را عمداً گمراهکرد؟ و بر گوش و قلبش مهرنهاد و بر چشمش پردهایکشید؟ پس چه کسی از این پس او را هدایتخواهدکرد؟ او که نه گوشی دارد تا کلام خدا را بشنود و نه قلبی که عطوفتی از خود نشاندهد و محبتکند و نه بینشی که راهیابد...
یکی از دانشآموزان بلندشد و گفت: لطفاً درباره این دو راه که گفتید، توضیح بیشتری بدید.
آموزگار ادامه داد: انتخاب اول مخصوص انسان کامل و دوستان خداست. مثل پیامبران و ائمة معصومین، و هرکس از آنها پیرویکند. انتخاب دوم همان است که اغلب ما کم و بیش در آن راه هستیم و به آن معتادشدهایم و خودمان هم خبر نداریم، چون اگر باخبر بودیم آن راه را نمیرفتیم و اگر باخبر شویم، سخت پشیمان میشویم. البته ممکنه که باخبر هم بشیم ولی چون "معتادیم"، به فکر ترککردنش نباشیم.
یکی دیگر از دانشآموزان بلندشد و گفت: آقا پس چاره چیه؟ و آموزگار گفت: حالا میگم …. البته راه اول راه مشکلیه و خیلی هم مشکله ولی غیرممکن نیست. مثلاً کسی تصمیممیگیره هرکاری را که از این به بعد انجام میده خالصاً مخلصاً برای خدا باشه. هر حرکت بدنی و زبانی و فکری که میکنه، تنها برای خدا باشه. تا مدّتی هم از اعمال و رفتار خودش مراقبتمیکنه. مقداری هم پیشروی میکنه. اما یک وقت متوجهمیشه که سر نخ از دستش دررفته و خودش هم متوجه نشده. خیلی کارها کرده که برای خدا نبوده. میدونید چرا؟ چون "معتاد" بوده. "معتاد" بوده که ناخودآگاه بهانحرافکشیدهشده. پس معنی "ان الانسان لامّاره بالسّوء" همینه.
یکی دیگر از شاگردان بلند شد و گفت: آقا باز هم نگفتید چاره چیه؟
معلم پاسخداد: الان موضوع را روی تابلو برای شما روشنمیکنم، (آموزگار گچ را برداشت و روی تابلو طرح دیگری را کشید) و گفت:
فرضکنید خط (الف) راه راسته. راه خداونده. راه «به سوی خدا»ست. و راه (ب) راه انحراف از راه خداست. راه غیرخداست. وقتی آدم در نقطة (ج) هست فکرمیکنه که انحرافش کمه. به انحراف کم، بیتوجهی میکنه و در مدت زمانی نه چندان زیاد، که بستگی به سرعتش داره، به نقطه (د) میرسه. اما اینجا انحراف از حد درگذشته. خیلی زیاد شده. کنترلش مشکله. برگشتن از آن مشکله. اگر هم کسی خیلی اراده داشته باشه و تصمیم بگیره برگرده و بتونه برگرده تازه خیلی عقب مانده. اما اگر از نقطه (ج) برمیگشت, هم برای او خیلی آسان بود و هم خیلی کمتر عقب افتاده بود. پس راه چاره اینه که از کوچکترین خطای خودمان خودداری کنیم و اگر دچار اشتباهی شدیم، فوراً توبهکنیم. به همین دلیل اولیاء خدا گفتهاند که تکرار گناه کوچک، خود گناه بزرگی حساب می شه. و یا کوچکشمردن گناه، باعث انحراف از مسیر الهیه.
یکی از دانشآموزان پرسید: راههای دیگهای هم به نظرتون میرسه؟ و پاسخ شنید: بله. یک راه دیگه اینه که از "اعتیاد" به خودپسندی بپرهیزیم. همیشه باید شککنیم که عمل خوب ما واقعاً خوبه. هیچ وقت از کارهای خودمان راضی نباشیم. هیچگاه کارهای خوبمان را هم بیکموکاست ندانیم. قرآن در این مورد میگوید: و زیّن لهم الشیطان اعمالهم. یعنی شیطان کارهای آنها را برایشان نیکو جلوهمیدهد. راه دیگه اینه که هر کسی از هرجا ضعفی داشتهباشه، بیشتر باید اون ضعف را درمانکنه و از این راه، خود را در برابر دشمنانش که همانا شیطان و نفس خودش هستند قویکنه. اینهم یک نوع "اعتیاده". هنگامی که انسان به کارهای خودش خوشبین بود موقعی به خود میاد که کا از کار گذشته و به انحراف رفته.
باز یکی از شاگردان حرف معلم را قطعکرد و سؤالکرد: آقا اگر کسی متوجه نشه و از نقطة (د) هم عبور کنه چی میشه؟ خدا چیکارش میکنه؟
آموزگار پاسخداد: چنین افرادی کسانی هستند که قرآن درباره آنها میگوید: "فی غمراتهم یعمهون" در ناآگاهیهای خودشان دستوپامیزنند. آب از سر آنها گذشته؛ و یا میفرماید: "ختمالله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه" خداوند بر دلها و گوشهایشان مهر نهاده و بر چشمهایشان پردهای کشیده است. اینها دیگر هدایتنمیشوند. آنها هوای نفس خودشان را پروردگار خود قرار داده اند.
بهار 1364 – احمد شماعزاده