بهلول عاقل
(درسهایی از زندگی برای زندگی- 8)
واژهٔ بهلول در عربی به معنای شاد و شنگول است و این مرد بزرگ در زمان خود دارای دو امتیاز ویژه بود:
اول اینکه دارای محبوبیت، موقعیت علمی و دینی بسیار در میان مردم.
دوم خویشاوندی نزدیک با هارون الرّشید، خلیفه زمان خویش داشت.
به همین دلیل او می توانست آزادانه و بدون هراس به سر وقت هارون الرشید و بقیه درباریان و خادمان او رفته و هرچه را که میخواهد، به زبان طنز به آنها بگوید. او از این زبان استفاده میکرد تا هارون الرّشید را متوجه اشتباهاتش کند.
آرامگاه بهلول در بغداد است. روی سنگ قبر وی، تاریخ ۵۰۱ قمری با لقب، "سلطان مجذوب" ثبت شده است. بزرگ مردی که در زمان خویش در مواقع نیاز نه تنها به مردم بلکه به حاکمان زمان خویش هم پند و اندرز میداد.
داستان، اشعار و حکایات بسیاری از او نقل کردهاند که چند نمونه از آنها بدین قرار است:
• روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی کردند و آن گونه که باید، بهلول را کیسه نکشیدند. با این حال بهلول به هنگام خروج، ده دینار به اوستای حمام داد.
کارگران و دلاکان حمام چون این بذل و بخشش را دیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. بهلول هفته بعد که به حمام رفت،همه کارگران با احترام کامل او را شست و شو کردند و او را احترام گذاشتند؛ ولی با اینهمه تلاش و احترام، بهلول به هنگام خروج، تنها یک دینار به آنها داد.
حمامی متغیر گردیده و با غضب پرسید؛ سبب بخشش بیجهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز پرداختم تا شما ادب شده و رعایت مشتریهای خود را بکنید!
• روزی کسی بهلول را در قبرستان دید، از او پرسید: اینجا چه میکنی؟
بهلول گفت: همنشینی میکنم با جماعتی که مرا اذیت نمیکنند و اگر از آخرت غفلت کنم، مرا یادآوری و تذکر میدهند؛ اگر از آنها دور شوم غیبت مرا نمیکنند.
• روزی هارون الرّشید بهلول را احضار کرد و گفت: خوابی دیدهام، میخواهم تعبیرش کنی.
بهلول پرسید خوابت چیست ؟
خلیفه گفت: خواب دیدم به جانور ترسناکی تبدیل شدهام و نعره زنان به اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خردوکلان در سر راه خود می بینم درهم میشکنم و میبلعم. بگو تعبیرش چیست؟
بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم، فقط خواب تعبیر میکنم.
حکایت با کفش نماز خواندن بهلول
بهلول کفشی نو پوشیده بود. وارد مسجدی شد تا نماز بگزارد. فردی را دید که به کفشهای او خیره شده است. با خود گفت وی دل در کفشهای من دارد. پس، به ناچاری با کفش به نماز ایستاد.
آن مرد با شگفتزدگی گفت: «با کفش نماز را نباشد»!
بهلول نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و گفت:
«اگر نماز نباشد، کفش که باشد»!
***
• روزی بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست.
خلیفه پرسید: آن بیرون چه می بینی؟
گفت: دیوانگان انبوه که در رفت و آمدند و خود نمیدانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا میکردم، باز هم جز این نمی دیدم.
• روزی هارون الرشید از بهلول پرسید : دوست داری خلیفه باشی؟
بهلول گفت: نه!
هارون الرشید پرسید: چرا ؟
بهلول گفت: از آن رو که من به چشم خود تا به حال مرگ سه خلیفه را دیده ام . ولی تو که خلیفهای مرگ یک بهلول را هم ندیده ای.
• روزی هارون الرشید از کنار گورستان شهر میگذشت که دید بهلول و علیان مجنون با هم نشسته و سخن میگویند. خواست چشم زهری از آنها بگیرد. دستور داد هر دو را آوردند.
خلیفه فریاد زد من امروز دیوانه میکشم . جلاد را طلب کنید.
جلّاد با شمشیر کشیده، حاضر شد. علیان را بنشاند که گردن زند.
بهلول پرسید: ای هارون چه میکنی؟
هارون گفت: امروز دیوانه میکشم.
بهلول گفت : سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی. تو ما را بکشی چه کسی تو را بکشد؟
• روزی، هارون الرشید طعامی برای بهلول فرستاد. خادم طعام را نزد بهلول برد و پیش او گذاشت و گفت: این طعام را خلیفه مخصوص تو فرستاده است.
بهلول طعام را برداشته و جلوی سگی که کنار کوچه بود، گذاشت. خادم فریاد کشید؛ چرا طعام خلیفه را پیش سگ میگذاری؟!
بهلول پاسخ داد؛ دم مزن، اگر سگ نیز بشنود این طعام خلیفه است، هرگز لقمهای از آن نخواهد خورد؟!
• روزی هارون به بهلول پولی داد تا بین فقرا تقسیم کند. بهلول پول را گرفت و چند لحظه بعد به خلیفه بازگرداند.
هارون دلیل این کارش را پرسید؟
بهلول گفت: من هر چه فکر کردم از خلیفه فقیرتر و نیازمندتر نیافتم؛ به خاطر اینکه ماموران تو با زور از مردم باج و خراج میگیرند و به خزانه تو میریزند.
• روزی از بهلول پرسیدند : راز طول عمر در چیست؟
گفت: در زبان آدمی.
گفتند: چگونه است آن راز؟
گفت: هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز میشود و هر چه زبانش دراز باشد، از طول عمرش کاسته میشود.
• از بهلول پرسیدند وقت طعم خوردن چه موقع است؟
پاسخ داد: غنی را وقتی که گرسنه شود و فقیر را وقتی که بیابد.
• روزی بهلول با شتاب تمام راه میرفت.
پرسیدند: با این شتاب کجا میروی؟
گفت: میروم تا از دعوای دو نفر جلوگیری کنم.
گفتند: کدام دو نفر؟
گفت: خودم و آن کسی که دارد دنبال من می دود!
• روزی خلیفه به بهلول گفت:
چرا خدا را شکر نمیکنی از زمانی که من بر شما حاکم شدهام، طاعون از میان شما رفع شده است؟
بهلول پاسخ داد: خداوند عادلتر از آن است که در یک زمان دو بـلا بر بندگانش گمارد.
• بهلول را پرسیدند: عصا به چه کار آید؟
بهلول پاسخ داد: عصا به این کار آید که روزی هزار بار زمین بخورد تا صاحبش زمین نخورد.
تهیّه، تدوین و ویرایش از: احمد شمّاع زاده
دومین ویرایش: تیر 1402