ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
درسهایی از زندگی برای زندگی- 21
نو به نو باید شدن
۱۸ ساله بودم که عمهام متوجّه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره. آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، عقد هم کرده و زن حامله است. عمه بیچاره من مدّتی دعوا و جاروجنجال به پا کرد.
۲۰ ساله بودم که از هم جدا شدند. عمهام ۵۶ ساله بود و در آستانه بازنشستگی؛ با سه تا بچه جوان و نوجوان.
۲۲ ساله بودم که عمهام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشیهایی که میکشید در حد بچههای دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکستخورده بود. به قول فرنگیها، یک لوزر (ورشکسته: کسی که همه چیز خود را از دست داده.) به تمام معنا، که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال همشاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره.
پدرم در نظرم قهرمان بود. یک سال اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچههاش درسخون بودند. کاروبارش منظم بود و کاروزندگی مرتبی داشت؛ و کمکم آماده میشد برای بازنشستگی و استراحت.
در مقابل، عمّهام همه چیز زندگی اش روی هوا بود؛ و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره.
***
ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود. در شرکتی کار میکردم و داشتم زندگی ام را کمکم میساختم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف میزدم که گفت:
- الان گالری هستم. رسیدم خونه بهت زنگ میزنیم.
- گالری چی؟
- نقاشیهای عمه دیگه.
- عمه؟! نقاشی؟!
- آره دیگه. الان خیلی وقته این کار رو میکنه. نقاشیهاش رو میفروشه. یکی دو جا هم تدریس میکنه و خیلی معروف شده.
داشتم شاخ در می آوردم.
حالا بعد از چند سال که نگاه میکنم میبینم آدم لوزر، من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر میکردم «از یه جایی به بعد پیر هستی و نمیشه چیز تازهای یاد گرفت و زندگی را تغییر داد؛ و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره».
***
عمهام را که با پدرم مقایسه میکنم، میبینم عمهام بعد از بازنشستگی، زندگی تازهای برای خودش آغاز کرده و آدم متفاوتی شده؛ ولی پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه!! و سرخودش رو با ورق بازی و شکستن رکوردهای پیاپی، گرم کنه که چیز بدی هم نیست؛ ولی با کار عمهام هم قابل قیاس نیست!
عمهام تبدیل شده به الگوی خانواده ما. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس، تغییررشته دادند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکیشون کامپیوتر رو ول کرد و رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی هم علوم سیاسی رو ول کرد و رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.
میخوام بگم زندگی به بازی والیبال میمونه؛ مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید، نیمه دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید.
زندگی مثل بازی والیباله. هر ست که تموم میشه، ست تازه آغاز میشه. یعنی یک موقعیت تازهایه، همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه تازه س.
تنها باید صبور بود و صبورانه حرکت کرد؛ آهسته و پیوسته، با هدف و برنامه...
با امید به پیروزی و غلبه بر شکستها و ناکامیها!