هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

پیرزنی که زمینش خشک شده بود!!

لطائف الحکایات:

پیرزنی که زمینش خشک شده بود!!

بر اساس روایتی جعلی از «ابوهریره» که می‌گوید:

هر کس پیاز حکّه را در مکّه بخورد...

محل وقوع: مشهد مقدّس

نویسنده: ناشناس


پیازفروش کربلایی هی میزد پشت دستش و میگفت: حالا چه خاکی بر سرم کنم. بدبخت شدم رفت…! گفتم چی شده کبلایی؟

سرشو بلند کرد و گفت: پیازام... پیازام داره خراب میشن! از کربلا رو چندتا شتر کلی پیاز بار زدم و آوردم اینجا، اما حالا هیچکی نمیخره!

هنوز حرفش تموم نشده بود که دیدم پیشنماز مسجد داره میره برای نماز. صداش کردم و گفتم:

ای شیخ! دست ای پیازفروش به دامنت! پیازاش رو دستش بادکرده و داره خراب میشن! کلی پیاز از کربلا بار زده و آورده به امید یه سودی، امّا مشهدیا پیازاشو نمیخرن…!


شیخ یه نگاهی به پیازفروش انداخت و پرسید: کیلویی چنده؟

پیازفروش گفت: کیلویی نیم سکه!

شیخ گفت: اگه میخوای پیازات فروش بره پنجاه تا سکه بریز تو جیب قبام.

پیازفروش نگاهی به من انداخت که یعنی چیکار کنم؟

گفتم بریز! پیازفروش پنجاه سکه ریخت توی جیب شیخ!

شیخ گفت: همین الان هم یک کیسه پیاز میفرستی در خونه ما.

پیازفروش گفت: چشم!

شیخ گفت: رو یه کاغذ مینویسی پیاز کربلا هر کیلو سه سکّه، و به هر نفر هم یک کیلو بیشتر نمیدی!

پیازفروش گفت: یا شیخ چه میگویی؟ مردم نیم سکه هم نمیخَرَن اونوخ شما میگی سه سکه؟!

تازه من از خدا میخوام به هر کس یک کیسه پیاز بفروشم. تو میگی یک کیلو بیشتر نَدم؟

شیخ یه نگاه عاقل اندر سفیهی به پیازفروش انداخت و گفت: اگه چیزایی که گفتم گوش نکنی پیازات فروش نمیره. تو فقط همین کارایی که گفتم میکنی... و رفت به طرف مسجد؛ منم دنبالش!

***

نماز که تموم شد، شیخ رفت رو منبر و شروع کرد به موعظه و گفت از معصوم نقل است که روزی پیرمردی به خدمت ایشان رسید و گفت:

یابن رسول الله بنده غلطی کردم که در میانسالی سه تا زن گرفتم؛ اما الان دیگه کشش ندارم؛ نمیکشه! چه کنم، نمیکشه؟ چه خاکی بر سرم کنم؟

معصوم جواب داد: پیاز کربلا را در مشهد بخور! اونوقت خیلی خوب میکشه!

از معصومی دیگر روایت است که هر کس پیاز کربلا را در مشهد بخُوره، تا صبح با هزار حوری همبستر میشه و صبح که شد، قبراق و سرحال از رختخواب بلند می شه؟

دست آخر شیخ صداش رو بلند کرد و گفت:

ای اونایی که از مردی افتادین! اونایی که کمرتون شله، پیاز کربلا بخورین که آب روی آتیشه!

هنوز حرف شیخ تموم نشده بود که دیدم کسی پای منبر نیست!

***

از مسجد که اومدم بیرون، دیدم زن و مرد جلو بساط پیازفروشی صفی کشیده اند که تهش معلوم نیس، و دارن پیاز میخرن، اونهم کیلویی سه سکه، و تازه التماس میکنن که بیشتر از یک کیلو بده. رفتم جلو و به پیازفروش که وقت سرخاروندن نداشت، کمک کردم تا نوبت به یک پیرزن رسید.

پیرزن التماس میکرد و میگفت: الهی خیر ببینی ننه... به مو دو کیلو بده!

دعات مکُنُم ننه …! شوهرم چند سالیه که بخار مخار ندره دیه! ایشالله ای پیازای کربلا ره بخوره و منه حاجت روا کنه! ای زمین لامصب از بس که آب نخورده خشک رفته دیه.

***

خلاصه اون روز پیازفروش همه پیازاش رو فروخت و چندتا پیاز مقبول هم به من داد!

فرداش رفتم پیش پیازفروش که داشت آماده برگشتن به کربلا می‌شد... یکمرتبه پیرزن دیروزی پیداش شد و گفت: خیر ببینی الهی! پیاز کربلا نیوردی هنو؟

پیازفروش گفت مگه یک کیلوی دیروزی افاقه نکرد بی بی؟

پیرزن لبخندی زد و گفت : وا….خاک عالم..! چیا مپرسی ننه...

پیازفروش گفت: روایت است که هر کس پیاز کربلا ره تو مشهد بفروشه مثل دکتر محرَمه نَنه!

پیرزن گفت: وا…محرَمه؟ خب حالا که محرَمی، مگم:

دیرو یک کیلو پیازه ره دادم شوهرم خالی خالی بخوره... هروخ هم نمی خورد، به زور لنگه کفش خوردش میدادم، تا همشه خورد و رفت سر دوکونش. غروب که شد، جا انداختُم تو ایوون. بعد خودمه آرایرا کردم تا حاجی اومد!

چه شوی بود، دیشو... یاد شو زفافُم افتادم… آخی…! تا سحر داشت بیل مزَد، آب مداد به ای زمین خُشک شده... همچی دلُم وا رفت که نَگو ننه! خلاصه همه چیش خوب بود؛ اما دهنش خیلی بو مداد. غروب باید برُم مسجد ببینم ای معصوم که الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بری بوی پیاز نگفته!

خب ننه جون... پیاز که آوردی دو سه کیسه برفست در خنه ما! پیر بری الهی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد