هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

خاطره‌ای از استاد شفیعی کدکنی

درسی از زندگی برای زندگی- 27

خاطره‌ای از استاد شفیعی کدکنی

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثراً رفته بودند به شهرها و شهرستانهای خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند؛ اما استاد ما بدون هیچ تأخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری صدرا (منظور یادگیری فلسفه ملاصدرا).

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر بی موی خود کشید؛ و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را روی میز می گذاشت، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد پنجاه ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید، بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

من بیست و یکی دو ساله بودم و در مشهد زندگی میکردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دستهای چروک خورده و آفتاب سوخته؛ دستهایی که هر وقت اونها رو میدیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که می‌دانستم اجازه آن را ندارم؛ اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل ماش پلو که شب عید به شب عید میخوردیم بو میکردم؛ و در آخر، بر لبانم میگذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: بچه ها نمی دونم شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش میشدم از چادر کهنه سفیدی که گلهای قرمز ریز روی آنها نقش بسته بود، حس میکردم؛ چادر را جلوی دهان و بینی‌ام میگرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها که بالا می آمدم، صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا میآمدم صدا را بلندتر می شنیدم… (استاد حالا خودش هم گریه میکند…)

پدرم بود، مادر هم او را آرام میکرد؛ و میگفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمیدیم، قرآن خدا که غلط نمی شه؛ اما بابام میگفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، صد تومان بود، همه پولی بود که از مدرسه به عنوان حقوق گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی عمو و دایی نثارم میکردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ده تومان عیدی داد ده تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مادرم.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، روز چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود، گفت کارم دارد و باید بروم اتاقش. رفتم. بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زواردررفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمیدونستم که چه معنی می تونه داشته باشه، فقط ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید هزار تومان باشه نه نهصد تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه؛ اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من میدهد.


روز بعد تا رفتم توی اتاق معلمان برای کلاس آماده بشم، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده، نه نهصد تومان؛ اون کسی که بسته رو آورده، صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم، اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده داره.

***

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیده ای که خداوند ده برابر عمل نیکوکاران را به آنان پاداش می دهد؟

شهریور 1403

ویرایش و آماده سازی: احمد شمّاع زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد