درسی از زندگی، برای زندگی- 28
ماجراهای بازنشستگی احمدآقا!
پس از آنکه احمدآقا بازنشسته شد، حضورش در خانه مشکل ساز شده بود؛ چون از اسرار پخت و پز همسرش آگاه میشد؛ و موجب فاش شدن ایرادهای آشپزی همسرش شده بود؛ بویژه فاش شدن خرابکاریهایی مثل سوختن بعضی غذاها، بخصوص پیازداغ، که معمولاً از چشم همسران شاغل پنهان میماند. این مشکلات هر روز بیشتر و بیشتر میشد؛ تا اینکه بستگان همسرش، روزی را که احمدآقا بازنشسته شده بود، روز آغاز شرّ میدانستند!
این بدبیاری که بود، پس از مدتی بدبیاری دیگری هم به آن افزوده شد. شبی که قصد داشت مانند همیشه با همسرش مباشرت داشته باشد، همسر به او گفت «این دفعه رو قبول میکنم، ولی زن حسین آقا، همسایه دیوار به دیوارمون، از من پرسید تو هنوز هر هفته با شوهرت همبستر میشی؟ و من گفتم بله چطور مگه؟ او گفت من به حسین آقا گفتم فقط ماهی یک بار. بیشتر نه! تو هم همین کار رو با احمدآقا بکن! مگر ما ماشین سکس هستیم»؟ً!
وقتی احمدآقا متوجه شد از بازنشسته شدنش، و از توی خانه ماندنش همه ناراحت هستند، و یواش یواش دارد از حقوق اولیه خودش هم محروم میشود، تصمیم گرفت راهی پیدا کند تا حضور خود را در خانه کم و کمتر کند. او تصمیم گرفت هر روز در پارکها قدم بزند، و در مراکز خرید وقت خود را بگذراند؛ بلکه هم خسته شود و شبها خواب خوبی داشته باشد، و از مشکلات و مرضهای ناشی از فعال نبودن بدن که بخصوص برای بازنشستگان زیانبار است، رهایی یابد؛ و در این میان، شاید هم خداوند سرنوشت دیگری برای او رقم زد و زنی پیدا شد تا جور همسرش را بکشد!
***
چند روز از تصمیمش نگذشته بود که در یکی از مراکز خرید، در یک فروشگاه لوازم آرایشی، همکاری را دید که سالها از او بیخبر بود، چون به مشهد مأمور شده، و همانجا ساکن شده بود.
پس از سلام و احوالپرسی از او پرسید «من اینجا هستم تا پس از بازنشستگی در خانه نمانم و وقت بگذرانم و شاید تجربهای هم به دست بیاورم و قصد ندارم چیزی بخرم؛ ولی شما چرا اینجا هستی، اون هم بدون خانم؟! میخوای از این فروشگاه برای همسرت سوغاتی بخری و ببری»؟
همکار در پاسخ به او گفت «نه. من هر وقت که برای مأموریتی چند روزه به تهران میآیم، و بعضی وقتها هم با مأموریت ساختگی، پیش خانمی میروم که از زمانی که در تهران کار میکردم با او آشنا شدهام و دوست هستیم. برای اینکه نداند موهایم سفید شده، از این مغازه رنگ موی موقت میخرم تا به موهام بمالم و وقتی که به هتل برگشتم، رنگها با شستن پاک شوند و همسرم نفهمد که من در تهران موهایم رو رنگ کرده بودم»! این هم برای احمدآقا شد یک تجربه زندگی!
روز دیگری، باز هم در یک مرکز خرید، چشمش به خانمی افتاد! با خود اندیشید که وی را میشناسد! ذهنش به او کمک کرد و به یاد آورد که وی در گذشته با او همکار بوده. قدم پیش نهاد و اظهار آشنایی کرد. خانم هم فوری او را به جا آورد.
پس از احوالپرسی معمولی، احمدآقا دلیل پرسه زدنش در مراکز خرید را برای خانم توضیح داد و گفت «بازنشستگی ام موجب مشکلاتی برای خانواده ام شده، به همین دلیل روزهای خود را با این روش به شب میرسانم». خانم همکار قدیمی، به او گفت «من برعکس شما هستم. هر دو از دست روزگار شکوه داریم؛ ولی شما از خانه شلوغ و پرکسی، و من از خانه خلوت و بیکسی! پس من برای شما پیشنهادی دارم».
خانم، به احمدآقا پیشنهاد جالبی داد. خانم همکار به او گفت: «نگاه کن! من از نعمت فرزند، بی بهره ام. شوهرم هم مدتهاست که مرحوم شده؛ و من در خانه تنها هستم. بیا با هم ازدواج کنیم»!
احمدآقا از این پیشنهاد، قند توی دلش آب شد؛ و پاسخ داد «کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا!»
روز بعد، به دفترخانه ازدواج رفتند و با هم به طور موقت ازدواج کردند؛ و یک دفترچه ازدواج موقت هم که عکس او در آن الصاق و مهر شده بود، به او دادند. دفترچه ازدواج را به همسر موقتش داد تا نزد خود نگهدارد.
به خانه باز گشت و به همسر دائمی اش گفت «خوشحال باش! یک اکازیون برای شما دارم».
- چیه؟ چه شده؟
- چون یک کار خوب پیدا کردهام.
همسرش خوشحال و خندان به او گفت:
- خیلی خوبه. شما هنوز جوونی. خوب کاری کردی. اینطوری هم خودت مشغول میشی و هم برای ما خوبه... اما نگفتی شغل جدیدت چیه ها...
- شغل تازه ام نگهبانی شبانه است! شبکارم!
- عالیه، شغل پربرکتیه!
بدین ترتیب، احمدآقا هر روز صبح، خسته از کار شبانه! از خانه همسر موقّتش، به خانه خودش برمیگردد؛ وهمسرش برایش صبحانه آماده میکند؛ و بعد از صبحانه به او میگوید «معلومه خیلی خسته هستی! برو بخواب واستراحت کن! شوهر عزیزم! ناهار که آماده شد، بیدارت میکنم؛ تا با نشاط و پرانرژی به سر کار شبانه ات بروی...
بدین گونه، احمدآقا هم اعتبار و احترام پیشین خود را دوباره پیداکرد، و هم وقت خود را به خوبی و خوشی پر کرد؛ و هم شخص دیگری را از تنهایی و بی کسی به دراورد! و هم خانواده اش را به آرامش رساند و از ناراحتی به دراورد! علی برکت الله.
پس یک بازنشسته اگر لجباز نباشد و امیدش به خدا باشد، میتواند چقدر برای خودش و دیگران پر برکت باشد! به همین دلیل گفته اند: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری
نتیجه گیری: ازدواج، به هر صورتش خوب است. برای جوانانی که از نظر تأمین مالی نمیتوانند ازدواج دائم داشته باشند، قرآن مجید، ازدواج سفید را، و برای بزرگسالان مشکلداری همچون احمدآقا، امام علی ازدواج موقّت را پیشنهاد داده اند!
بازنشستگان عزیز! هرگاه دچار مشکلی شبیه مشکل احمدآقا شدید، با صبر و حوصله، از تجربه مفید و کارساز وی، و از عمر باقی مانده خویش، به نیکی و خوشی بهره برداری کنید!
و شما بانوان گرامی! این ماجرا را در زندگی خود فراموش مکنید؛ و به سفارش پیامبر اکرم گوش فرا دهید که فرمود برای «همسران خود چنان باشید تا دیگر زنان در چشم شوهران شما کم بها جلوه کنند، و کسی نتواند جای شما را در دل آنان بگیرد!»
ازدواج سفید در قرآن: https://www.academia.edu/8764822
آبان 1403
احمد شمّاع زاده