هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

درسهایی از زندگی، برای زندگی : اگر خدا بخواهد یا نخواهد، برگها در دست کیست؟ نو به نو باید شدن،

درسی از زندگی، برای زندگی

اگر خدا بخواهد یا نخواهد

هنگامی که تیم ملی فوتبال ایران پس از دو ماه بازی در بازیهای مقدماتی، برای صعود به بازیهای المپیک 2000 (1398) فرانسه با یک گل زیبای خداداد عزیزی استرالیا را مغلوب کرد؛ و به رقابتهای المپیک راه یافت، ماه مبارک رمضان 1418 و 1376 خورشیدی بود. یکی از همکاران گفت: «خیلی عجیبه... گفتیم دیگه ایران بالا نمیاد ولی دیدی سرنوشت چطور تغییر کرد»؟

و من گفتم: "سرنوشت نیست. خدا خواست به ملت ایران بگوید اگر شما دو ماه بدوید و تنها روی خودتان حساب کنید و من نخواهم، موفق نمیشوید؛ ولی اگر من بخواهم در مدت تنها چند دقیقه و بلکه چند ثانیه، وضع شما را دگرگون میکنم (ایران تا پنج دقیقه آخر، دو گل عقب بود و صعود ما منتفی تلقی شده بود.) و این تنها خواست الهی بود و بس". البته خداوند بی حساب به کسی پاداش نمیدهد زیرا مردم ایران برای راهیابی به المپیک، بسیار دعاکرده بودند.

پس از چند ماه در روزنامه اطلاعات بین المللی (6/12/1376)، از قول خداداد عزیزی چنین خواندم: "در مورد گل دوم به استرالیا صراحتا میگویم که خداوند به من کمک کرد. زمانی که خواستم ضربه را بزنم توپ از روی زمین پرید. شاید اگر توپ روی زمین بود مارک بوسینج (دروازه بان استرالیا)، راحت توپ را مهار می‌کرد؛ چون او از دستها و پاهای بلندی برخوردار است و این گونه توپها را خنثی میکند".

نکته: در بازیهای المپیک، ایران توانست آمریکا را شکست دهد. فردای آن روز بود که سیل تلفن و ایمیل، به سوی سفارت سرازیر شد و لهستانیهای ضد آمریکایی این واقعه را به ملت ایران تبریک گفتند!

در آن سالها بسیاری از مردم لهستان که خون کمونیستی هنوز در رگهایشان جریان داشت، ضد آمریکایی بودند؛ ولی اکنون این روند دگرگون شده و هر روزه جوانان بیش از پیش به غرب و ارزشهای غربی روی می‌آورند؛ بویژه پس از پیوستن آنان به اتحادیه اروپا.

تاریخ نگارش: مهر 1390

ویرایش دوم: اردی‌بهشت 1401

احمد شماع زاده

برگها در دست کیست؟

چند سال پیش، هنگام اهدای جایزه صلح نوبل به یک خانم آمریکایی، او پشت تریبون قرار گرفت و تنها گفت: "Thanks Charls"

هیچکس منظور وی را متوجه نشد و در همه اذهان تنها یک پرسش مطرح شده بود: چارلز کیست؟

مگر چقدر به این زن کمک کرده که بابت دریافت نوبل تنها از او تشکر کرده و نامش را می آورد؟

مدتی گذشت؛ و اپرا وینفری میزبان وی در اپراشو بود. اپرا از وی خواست منظورش را از بیان Thanks Charls بگوید و چارلز را به جهانیان معرفی کند.

پاسخ تکان دهنده و حیرت برانگیز بود. وی با لبخندی گفت: سالها پیش من زنی بودم که تنها سواد دبیرستانی داشتم. خانه دار، الکلی و مادر سه کودک، که هر سه، زیرا هفت سال سن داشتند.

همسرم هم الکلی و بسیار هوسباز بود؛ به گونه‌ای که هر شب با یک زن به خانه می‌آمد؛ و گاه با چند زن، که جلوی چشم بچه‌هایم مواد مصرف می‌کردند و...

من از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضی نمی‌کردم، بلکه همپای او و دوستانش میشدم. از فرزندانم به قدری غافل بودم که اگر دلسوزی همسایگان نبود، هیچکدام زنده نمی ماندند؛ تا اینکه یک روز همسرم مرا ترک کرد؛ بی هیچ توضیحی؛ و من تا امروز نمی‌دانم که او کجا رفت و چرا رفت! ولی یک واقعیت عریان جلوی چشمم بود.

من زنی بودم که هنوز سی سال نداشتم؛ الکلی و منحرف بودم؛ سه فرزند و یک خانه اجاره ای داشتم؛ و هیچ توانایی برای اداره زندگی نداشتم. روزها گذشت تا اینکه به خاطر نداشتن پول کافی مجبور به ترک الکل شدم و در کمال تعجب دیدم چقدر حالم بهتر است. پس از آن، کاری کوچک پیدا کرده و خودم زندگی خود و بچه‌هایم را اداره کردم. بچه ها به شدت احساس خوشبختی می‌کردند؛ و من تازه داشتم می‌فهمیدم که درحق آنها چه ستمی روا داشته‌ام.

هنگامی که دیدم بچه هایم با چه لذتی درس می‌خوانند و با من همکاری می‌کنند تا مبادا روزهای سیاه بازگردند، من هم شروع کردم به درس خواندن!

امروز جایزه نوبل در دستان من است! همان دستانی که روزگاری نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت و هرگز نوازشی نثار کودکانش نمی‌کرد. اگر همسرم مرا ترک نمی‌کرد، هرگز به توانایی هایم پی نمی‌بردم؛ زیرا من ذاتاً انسانی تنبل و وابسته شده بودم.

اپرا پرسید: پس چارلز کی وارد زندگی ات شد و چگونه کمکت کرد؟

زن پاسخ داد: چارلز همسرم بود. این ما هستیم که باید نقش ورقهای دستمان را تعیین کنیم. به راحتی می‌توان برگ برنده را تبدیل به بازنده یا برگ بازنده را تبدیل به برگ برنده کرد. گاهی با نبود یا رفتن کسی، می‌توان فردای بهتری ساخت. مهم این است که برگها در دست کیست؟!

نو به نو باید شدن

۱۸ ساله بودم که عمه‌ام متوجّه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره. آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، عقد هم کرده و زن حامله است. عمه بیچاره من مدّتی دعوا و جاروجنجال به پا کرد.

۲۰ ساله بودم که از هم جدا شدند. عمه‌ام ۵۶ ساله بود و در آستانه بازنشستگی؛ با سه تا بچه جوان و نوجوان.

۲۲ ساله بودم که عمه‌ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشی‌هایی که می‌کشید در حد بچه‌های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست‌خورده بود. به قول فرنگیها، یک لوزر (ورشکسته: کسی که همه چیز خود را از دست داده.) به تمام معنا، که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال هم‌شاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره.

پدرم در نظرم قهرمان بود. یک سال اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچه‌هاش درس‌خون بودند. کاروبارش منظم بود و کاروزندگی مرتبی داشت؛ و کم‌کم آماده می‌شد برای بازنشستگی و استراحت.

در مقابل، عمّه‌ام همه چیز زندگی اش روی هوا بود؛ و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره.

***

ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود. در شرکتی کار می‌کردم و داشتم زندگی ام را کم‌کم می‌ساختم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می‌زدم که گفت:

- الان گالری هستم. رسیدم خونه بهت زنگ می‌زنیم.

- گالری چی؟

- نقاشی‌های عمه دیگه.

- عمه؟! نقاشی؟!

- آره دیگه. الان خیلی وقته این کار رو می‌کنه. نقاشی‌هاش رو می‌فروشه. یکی دو جا هم تدریس می‌کنه و خیلی معروف شده.

داشتم شاخ در می آوردم.

حالا بعد از چند سال که نگاه می‌کنم می‌بینم آدم لوزر، من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر می‌کردم «از یه جایی به بعد پیر هستی و نمی‌شه چیز تازه‌ای یاد گرفت و زندگی را تغییر داد؛ و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره».

***

عمه‌ام را که با پدرم مقایسه می‌کنم، می‌بینم عمه‌ام بعد از بازنشستگی، زندگی تازه‌ای برای خودش آغاز کرده و آدم متفاوتی شده؛ ولی پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه!! و سرخودش رو با ورق بازی و شکستن رکوردهای پیاپی، گرم کنه که چیز بدی هم نیست؛ ولی با کار عمه‌ام هم قابل قیاس نیست!

عمه‌ام تبدیل شده به الگوی خانواده ما. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس، تغییررشته‌ دادند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکی‌شون کامپیوتر رو ول کرد و رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی هم علوم سیاسی رو ول کرد و رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.

می‌خوام بگم زندگی به بازی والیبال می‌مونه؛ مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید، نیمه دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید.

زندگی مثل بازی والیباله. هر ست که تموم می‌شه، ست تازه آغاز میشه. یعنی یک موقعیت تازه‌ایه، همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه تازه س.

تنها باید صبور بود و صبورانه حرکت کرد؛ آهسته و پیوسته، با هدف و برنامه...

با امید به پیروزی و غلبه بر شکستها و ناکامیها!

نقل از صفحه فیسبوک خانم یاسمین یأس (Yasmin Yas)

تیر 1402

آماده سازی و ویرایش: احمد شمّاع زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد