ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور، خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره، باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان، جمله درهم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرّات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا، بعید نیست
این رستخیز عام، که نامش محرّم است
در بارگاه قدس، که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جنّ و مَلَک، بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پروردۀ کنار رسول خدا، «حسین»
بند دوم
کشتیِ شکست خوردۀ طوفان کربلا
در خاک و خون تپیدۀ میدان کربلا
گر چشم روزگار، برو زار، میگریست
خون میگذشت، از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر، گِلابی به غیر اشک
زان گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند! حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد، همه سیراب و میمکد
خاتم ز قحطِ آب، سلیمان کربلا
زان تشنگان، هنوز به عیّوق میرسد
فریاد «العطش» ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمۀ سلطان کربلا
آن دم، فَلَک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم، افغان بلند شد
بند سوم
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلندستون، بیستون شدی
کاش، آن زمان در آمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین، قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهانسوز اهل بیت
یک برق، شعلۀ خَرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار، گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان، که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم، تمام غرقۀ دریای خون شدی
آن انتقام، گر نیفتاده به روز حشر
با این عمل، معاملۀ دهر، چون شدی؟
آل نبی چو دست تظلّم براورند
ارکان عرش را به تلاطم دراورند
بند چهارم
بر خوان غم، چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلۀ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید، آسمان تپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنّسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها
افروختند و در «حسن مجتبی» زدند
وآنگه سرادقی که مَلَک محرمش نبود
کندند از «مدینه» و در «کربلا» زدند
وز تیشۀ ستیزه در آن دشت، کوفیان
بر نخلها ز گلشن «آل عبا» زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنۀ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان، گشوده موی
فریاد بر در حرم کبریا زدند
«روح الامین» نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد، ز دیدن آن چشم آفتاب
بند پنجم
چو خون ز حلق تشنۀ او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروۀ عرش برین رسید
نزدیک شد، که خانه ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او، چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان، ز غبار زمین رسید
باد آن غبار، چون بر مزار نبی رساند
گرد از «مدینه» بر فَلَک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون، به نیل زد
چون این خبر به «عیسی» گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله، چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال
بند ششم
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یکباره بر جریدۀ رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه، شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق، دم زنند
دست عتاب حقّ به دراید ز آستین
چون اهل بیت، دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعلۀ آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن، به عرصه محشر قدم زنند
جمعی که زد به هم صفشان، شور کربلا
در حشر، صف زنان، صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم، چه توقّع کنند باز
آن ناکسان که تیغ، به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند، سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب «سلسبیل»
بند هفتم
روزی که شد به نیزه، سرِ آن بزرگوار
خورشید، سربرهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه، کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار، زار
گفتی تمام، زلزله شد خاک مطمئنّ
گفتی فتاد از حرکت، چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درامد که چرخ پیر
افتاد در گمان، که قیامت شد آشکار
آن خیمه که گیسوی حورش تناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری و محمل شترسوار
با آنکه سر زد آن عمل، از امّت نبیّ
روحالامین ز روح نبی گشت، شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بند هشتم
بر حربگاه، چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملائکِ هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر «زهرا» در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی اختیار، نعرۀ «هذا حسین» ازو
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرّسول
رو بر مدینه کرد، که یا ایّها الرّسول
بند نهم
این کشتۀ فتاده به هامون، حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون، حسین توست
این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون، حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون، که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون، حسین توست
این غرقۀ محیط شهادت، که روی دشت
از موج خون او شده گلگون، حسین توست
این خشک لبِ فتاده به دور از لبِ فرات
کز خون او زمین شده «جیحون»، حسین توست
این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه
خرگاه، زین جهان زده بیرون، حسین توست
این قالب تپان، که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون، حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وُحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
بند دهم
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین!
ما را غریب و بیکس و بی آشنا ببین!
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه عقوبت اهل جفا ببین!
در خلد، بر حجاب دو کون آستین فشان!
واندر جهان، مصیبت ما بر ملا ببین!
نی نی درآ! چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیلِ فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان، همه در خاک و خون نگر!
سرهای سروران، همه بر نیزه ها ببین!
آن سر که بود بر سرِ دوش نبی مدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین!
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلتان به خاک معرکۀ کربلا ببین!
یا بضعةالرسول ز «ابن زیاد» داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
بند یازدهم
خاموش محتشم! که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانۀ طاقت خراب شد
خاموش محتشم! کزین حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم! کزین شعر خون چکان
در دیده، اشک مستمعان، خوناب شد
خاموش محتشم! کزین نظم گریه خیز
روی زمین، به اشک جگرخون، کباب شد
خاموش محتشم! که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم! که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم! که ز ذکر غم «حسین»
جبریل را ز روی پیامبر، حجاب شد
تا چرخ سفله بود، خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده، جفایی چنین نکرد
بند دوازدهم
ای چرخ! غافلی که چه بیداد کرده ای؟
وز کین، چه ها درین ستم آباد کرده ای؟
بر طعنت این بس است، که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
ای زاده زیاد! نکرده است هیچگاه
نمرود، این عمل که تو «شدّاد» کرده ای
کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل، تو دلشاد کرده ای!
بهر خسی که بار درخت شقاوت است
در باغ دین، چه با گل و شمشاد کرده ای!
با دشمنان دین، نتوان کرد، آنچه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای
حلقی که سوده، لعل لب نبی بر آن
آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای!
ترسم تو را دمی که به محشر براورند
از آتش تو، دود به محشر دراورند!
این بود مرثیه مشهور محتشم کاشانی
مرداد 1402
آمادهسازی و ویرایش: احمد شمّاع زاده