ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
درسی از زندگی برای زندگی- 30
خاطره ای بسیار زیبا و آموزنده
یکی از دوستان قدیمی که تیمسار ارتش بود، روزی موضوعی را برای من تعریف کرد که دانستنش برای دیگران خالی از لطف و صفا نیست. وی سخن خود را بدین گونه آغاز کرد:
در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی برگزار شد تا افراد موفق در آزمون، پس از گذراندن یک دوره آموزشی در رشته حقوق، عهده دار پستهای مهم قضائی در دادگاههای نظامی ارتش شوند. در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب کرده بودیم. دوره تحصیلی، یک ساله بود و همه با جدّیّت درس میخواندیم.
یک هفته به پایان دوره مانده بود؛ و من از در دژبانی در حال رفتن به کلاس درس بودم؛ که ناگهان دیدم دو دژبان، همراه با یک لباس شخصی، منتظر من هستند و به محض ورودم، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی کرد، مرا (البته با احترام) دستگیر، و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلّولی انفرادی انداختند.
هر چه از شخص امنیّتی علت بازداشتم را جویا شدم، چیزی نمیگفت؛ جز اینکه «من مأمورم و معذور، و چیز بیشتری نمیدانم».
خیلی ترسیده بودم و وقتی که در داخل سلول انفرادی تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را به خود مشغول کرده بود. هر چه فکر کردم چه کار خلاف قانونی را مرتکب شده ام، چیزی به یادم نمیآمد؛ گمان میکردم یکی از همکاران، از روی حسادت، حرفی زده که کار به اینجا کشیده شده است.
از زندانبان خواستم با خانه ام تماس بگیرد، تا دست کم خانواده ام از نگرانی رهاشوند؛ که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
آن روز گذشت. روزهای دیگر هم به همان صورت گذشت و گذشت. روز هشتم که سپری شد، گویی صد سال بر من گذشته بود.
صبح روز نهم، دوباره همان دو دژبان، به همراه شخص امنیّتی، آمدند. افکار آزاردهنده، لحظه ای مرا رها نمی کرد و روح و روانم پریشان بود. در طول راه مدانستم مرا به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت، میبرند. وقتی به آنجا رسیدم، در کمال تعجب دیدم همه همکلاسی های من هم با حال و روزی مشابه، در اتاق هستند؛ و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودیم. هنگامی که دیدم آنان نیز به حال و روز من دچار شده اند، از بغل دستی خود آهسته علت را پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است! دو نفری از دیگران و بالاخره همه از هم پرسیدیم، دیدیم وضعیت همه با هم یکی است. ناگهان همهمه ای بر پا شد. در اتاق باز شد و رئیس دانشگاه وارد شد. همگی بلند شدیم و ادای احترام کردیم.
رئیس دانشگاه با خوشرویی تمام، با یکایک ما دست داد؛ و در حالی که معلوم بود از وضعیت همه ما کاملاً آگاه است، سخنش را چنین آغاز کرد:
هریک از شما، که افسران لایقی هم هستید، پس از پایان این دوره، ریاست دادگاهی نظامی در سطح کشور را بر عهده خواهیدگرفت؛ و بازداشت شما، آخرین واحد درسی تان بود که بایستی میگذراندید؛ و در برابر اعتراض ما که آیا راه دیگری بهتر از این وجود نداشت؟ گفت:
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، احساس قدرت کردید، و قلم را برای صدور حکم برداشتید، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان حال و روز کسی را که محکوم میکنید، درک کرده و بیجهت و از روی عصبانیت یا چیزهای دیگر، کسی را بیش از حد مقرر در قانون، به زندان محکوم نکنید!
در پایان، رئیس دانشگاه از همه ما عذرخواهی کرد و نفس راحتی کشیدیم.
چون ندانی زیر پایت حال مور همچو حال توست، زیر پای فیل
سعدی
آبان 1403
نویسنده: ناشناس
بازنویسی و آماده سازی: احمد شمّاع زاده