ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
درسی از زندگی برای زندگی- 19
پیشگفتار:
تولستوی در دو داستان کوتاهی که در پی خواهد آمد، خواسته است بگوید خوشبختی هرکس بستگی به جهانبینی او، و نیز خودبینی یا دیدن جایگاه خود در جهان دارد.
هرکس که حریص بود، هیچگاه احساس خوشبختی نمیکند؛ زیرا همواره در پی ازدیاد مال است و هیچگاه هم سیر نمیشود؛ زیرا وقتی برای خوشبخت زیستن ندارد. این موضوع در طول تاریخ ثابت شده که هرکس بیشتر مال داشته است، تمام یا بیشتر وقتش صرف حساب و کتاب و نگهداری مالش شده و وقتی برای او باقی نمانده تا به خانواده، به جامعه، به مردم مستمند و ... فکر کند، در نتیجه در طول زمان نه تنها دلرحم نشده، بلکه دلسنگ هم شده است.
هیچ عقل سلیمی نمیتواند چنین شخصی را خوشبخت بنامد. زیرا این از دنیای اوست و آخرت او بدتر از دنیای اوست، زیرا از هدف آفرینش که بندگی در چشمه زندگی بوده، دور مانده است. چنین شخصی دنیای خویش را فدای چیزی کرده که نه به درد دنیایش میخورد و نه به درد آخرتش. خسرالدّنیا والآخره
از سوی دیگر شخص دیگری را در نظر بگیریم که هم کوشش کرده و خانواده ای تشکیل داده و از راه درست و خداپسندانه، روزی خانواده را کمابیش فراهم میآورد؛ و بخشی از وقت خود را با خانواده، و بخش دیگر آن را در راه کارهای خداپسندانه(در این زمینه هرکس هرچه که علاقه و در توان دارد) صرف میکند. مهم این نیست که این شخص از مال دنیا یا با کوشش خود و یا از راه توارث زیاد یا کم داشته باشد؛ مهم این است که وی راه درست زندگی کردن را یافته و آموخته است.
داستان اول: رضایت از زندگی
پادشاهی که بر کشوری بزرگ حکومت میکرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ خود نیز علت را نمیدانست.
روزی پادشاه در کاخ قدم میزد. هنگامی که از آشپزخانه میگذشت، صدای آوازی را شنید. به دنبال صدا رفت و متوجه آشپزی شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده میشد.
پادشاه شگفتزده شد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟
آشپز پاسخ داد: قربان، درست است که من تنها یک آشپز هستم، اما تلاش میکنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد مشورت کرد.
نخست وزیر به شاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نشده است. اگر او به این گروه نپیوندد، نشانه آن است که او واقعاً مرد خوشبینی است.
پادشاه
با شگفتی پرسید:
گروه
99
دیگر
چیست؟
نخست
وزیر پاسخ داد: اگر
میخواهید بدانید که گروه 99
چیست،
باید یک کیسه با 99
سکه
طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید؛ آنگاه
به زودی خواهید فهمید که گروه 99
چیست!!
پادشاه
بر اساس توصیه نخست وزیر، فرمان داد یک
کیسه با 99
سکه
طلا، کنار در خانه آشپزقرار دهند.
آشپز
پس از فراغت از کار، به خانه باز گشت و در
مقابل در کیسه را دید.
با
تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با
دیدن سکه های طلایی ابتدا شگفتزده شد و
سپس از شادی در پوست خود نمیگنجید...
آشپز
سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را
شمرد. 99
سکه!!
آشپز
فکر کرد اشتباهی رخ داده است.
بارها
سکّه ها را شمرد؛ ولی واقعاً 99
سکه
بود!!!
او
با شگفتی از خود میپرسید که چرا تنها 99
سکه
است و 100
سکه
نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاقها و حتا حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار پایان داد!
آشپز بسیار دلشکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمیخواند؛ او تا آنجا که رمق داشت، کار میکرد!!!
پادشاه نمیدانست چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علّت را از نخست وزیر پرسید.نخست وزیر پاسخ داد:
قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمده است!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما هیچگاه راضی نمیشوند.
داستان دوم: زندگی کن! (1872)
هنوز
هم بعد از این همه سال، چهره ویلان
را از یاد نمیبرم.
در
واقع، در طول سی
سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق
بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد
ویلان میافتم ...
ویلان
پتی اف،
کارمند دبیرخانه اداره بود.
از
مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی
هیچ عایدی
دیگری
نداشت. ویلان،
اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد،
شروع میکرد به حرف زدن.
روز
اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره
برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی
جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش
را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش.
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم.
همینطور
که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی
کنم، ادامه دادم:
همین زندگی
نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان
با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده
بود به من، ادامه داد:
تا
حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم:
نه !
گفت:
تا حالا
تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم:
نه !
گفت:
تا حالا
به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم:
نه!
گفت:
تا حالا
غذای فرانسوی خوردی؟ گفتم:
نه!
گفت:
تا حالا
یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم:
نه !
گفت:
خاک بر
سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با
درماندگی گفتم: آره،
.... نه،
.... نمی
دونم !!!
ویلان
همینطور نگاهم میکرد.
نگاهی
تحقیرآمیز و سنگین ....
حالا
که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و
سالم. به
خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود
و تاکسی رسیده بود.
ویلان
سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را
گفت. جملهای
را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض
کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه ! ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!
اردیبهشت 1402
احمد شمّاع زاده