هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

قصّه ای زیبا و أثرگذار، داستان مردی خوشبحت، داستان مردم خوشبخت

درسی از زندگی برای زندگی
قصّه ای زیبا و أثرگذار
سه برادر همراه مردی ناشناس، نزد امام علی آمدند و گفتند می‌خواهیم حکم قصاص را بر این مرد که پدرمان را کشته، جاری کنی.
امام علی: چرا او را کشتی؟
مرد: من چوپان هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد؛ پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من هم همان سنگ را برداشتم و به پدرشان زدم؛ او هم درجا مرد.
امام علی: باید بر تو حد را اجرا کنم!
مرد: لطف کن و سه روز به من مهلت بده! چون پدرم فوت کرده و برای من و برادر کوچکم ارثی بر جای گذاشته که کسی از آن آگاه نیست! اگر اکنون حد را بر من جای کنی، در نبود من، نه تنها میراث تباه می‌شود که برادرم هم تباه خواهد شد.
امام علی: چه کسی ضمانت تو را بر عهده می‌گیرد؟
مرد به اطرافیان نگاه کرد و با اشاره به کسی گفت: این مرد!
امام علی: ای اباذر! آیا این مرد را ضمانت می‌کنی؟
ابوذر: بله یا امیرالمومنین!
- تو او را نمی‌شناسی ، اگر برنگردد، حد را بر تو جاری می‌کنم!
- می‌پذیرم!
آن مرد رهسپار مقصد شد...
چیزی از روز سوم باقی نمانده بود؛ همه نگران ابوذر بودند که مبادا مرد برنگردد و حد بر او جاری شود!

اندکی پیش از اذان مغرب بود که از دور دیدند که کسی می‌آید. نزدیکتر که شد، دیدند آری همان مرد است که باز گشته است! مرد، در حالی که خیلی خسته بود، خود را در اختیار امیرالمومنین قرار داد و گفت: میراث را به برادرم سپردم و برگشتم!

امام علیچه چیزی موجب شد برگردی درحالی که می‌توانستی برنگردی!؟

مرد: ترسیدم بگویند وفای به عهد از میان مردم رفته است!

امام علی از ابوذر پرسید: تو که او را نمی‌شناختی چگونه به او اعتماد کردی؟

ابوذر: ترسیدم بگویند خیررسانی و نیکوکاری از میان مردم رفته است!

در این میان، فرزندان مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او درگذشتیم!

امام علی: چرا؟

- میترسیم که بگویند بخشش و گذشت از میان مردم رخت بربسته است!


داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد، گفت:

«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور میشود شاه را معالجه کرد، اما هیچیک ندانستند. تنها یکی از مردان دانا گفت:

«فکر می‌کند می‌تواند شاه را معالجه کند. اگر آدم خوشبختی را یافتید، پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود».

شاه پیکهایش را برای یافتن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنان در سرتاسر کشور سفر کردند؛ ولی نتوانستند آدم خوشبختی بیابند. حتّا یک نفر هم پیدا نشد که کاملاً راضی باشد. آنکه ثروت داشت، بیمار بود. آنکه سالم بود، در فقر دست و پا می‌زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید:

«شکر خدا که کارم را تمام کرده ام، سیر و پر غذا خورده‌ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد پیراهن مرد را بگیرند و به نزد شاه ببرند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!



داستان مردم خوشبخت

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت:

'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در
را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی‌فهمم؟
!

خداوند پاسخ داد: 'ساده است، تنها نیاز به یک مهارت دارد، می‌بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های حریص و آزمند اتاق پیشین تنها به خودشان فکر می‌کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب میشد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا نخواهد شد.

اردی‌بهشت 1402

گرداوری و آماده سازی: احمد شمّاع زاده

داستان مردم خوشبخت

درسی از زندگی برای زندگی 18


داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد، گفت:

«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور میشود شاه را معالجه کرد، اما هیچیک ندانستند. تنها یکی از مردان دانا گفت:

«فکر می‌کند می‌تواند شاه را معالجه کند. اگر آدم خوشبختی را یافتید، پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود».

شاه پیکهایش را برای یافتن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنان در سرتاسر کشور سفر کردند؛ ولی نتوانستند آدم خوشبختی بیابند. حتّا یک نفر هم پیدا نشد که کاملاً راضی باشد. آنکه ثروت داشت، بیمار بود. آنکه سالم بود، در فقر دست و پا می‌زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید:

«شکر خدا که کارم را تمام کرده ام، سیر و پر غذا خورده‌ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد پیراهن مرد را بگیرند و به نزد شاه ببرند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!


همکاری و نوعدوستی

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت:

'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در
را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی‌فهمم؟!

خداوند پاسخ داد: 'ساده است، تنها نیاز به یک مهارت دارد، می‌بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های حریص و آزمند اتاق پیشین تنها به خودشان فکر می‌کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب میشد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا نخواهد شد.

اردی‌بهشت 1402

احمد شمّاع زاده