ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
درسی از زندگی برای زندگی- 29
قصّه ای زیبا و أثرگذار
سه برادر همراه مردی ناشناس، نزد امام علی آمدند و گفتند میخواهیم حکم قصاص را بر این مرد که پدرمان را کشته، جاری کنی.
امام علی: چرا او را کشتی؟
مرد: من چوپان هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد؛ پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من هم همان سنگ را برداشتم و به پدرشان زدم؛ او هم درجا مرد.
امام علی: باید بر تو حد را اجرا کنم!
مرد: لطف کن و سه روز به من مهلت بده! چون پدرم فوت کرده و برای من و برادر کوچکم ارثی بر جای گذاشته که کسی از آن آگاه نیست! اگر اکنون حد را بر من جای کنی، در نبود من، نه تنها میراث تباه میشود که برادرم هم تباه خواهد شد.
امام علی: چه کسی ضمانت تو را بر عهده میگیرد؟
مرد به اطرافیان نگاه کرد و با اشاره به کسی گفت: این مرد!
امام علی: ای اباذر! آیا این مرد را ضمانت میکنی؟
ابوذر: بله یا امیرالمومنین!
- تو او را نمیشناسی ، اگر برنگردد، حد را بر تو جاری میکنم!
- میپذیرم!
آن مرد رهسپار مقصد شد...
چیزی از روز سوم باقی نمانده بود؛ همه نگران ابوذر بودند که مبادا مرد برنگردد و حد بر او جاری شود!
اندکی پیش از اذان مغرب بود که از دور دیدند که کسی میآید. نزدیکتر که شد، دیدند آری همان مرد است که باز گشته است! مرد، در حالی که خیلی خسته بود، خود را در اختیار امیرالمومنین قرار داد و گفت: میراث را به برادرم سپردم و برگشتم!
امام علی: چه چیزی موجب شد برگردی درحالی که میتوانستی برنگردی!؟
مرد: ترسیدم بگویند وفای به عهد از میان مردم رفته است!
امام علی از ابوذر پرسید: تو که او را نمیشناختی چگونه به او اعتماد کردی؟
ابوذر: ترسیدم بگویند خیررسانی و نیکوکاری از میان مردم رفته است!
در این میان، فرزندان مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او درگذشتیم!
امام علی: چرا؟
- میترسیم که بگویند بخشش و گذشت از میان مردم رخت بربسته است!
احمد شمّاع زاده