ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
روز قدر زندگی!
دو روز مانده به پایان زندگی اش،
تازه
فهمید که هیچ زندگی نکرده است!
تقویمش
پرشده بود و تنها دو روز باقیمانده
بود.
پریشان شد و آشفته حال نزد خدا رفت که چرا؟!!
دادوفریاد
کرد،
بدوبیراه گفت،
خدا سکوت کرد.
جاروجنجال
به راه انداخت، خدا سکوت کرد.
زمین
و آسمان را به هم دوخت،
خدا سکوت کرد.
به
فرشتگان و انسان متوسّل شد، خدا سکوت
کرد.
کفر
گفت و سجاده به دورانداخت،
خدا
سکوت کرد.
دست
آخر دلش
گرفت و گریست و به سجده افتاد،
آنگاه
خدا
سکوتش را شکست و گفت:
"عزیزم!
یک
روز دیگرهم از
دستت رفت.
تمام روز را با اظهار ناخرسندی از دست دادی.
تنها یک روزدیگرباقی مانده.
بیا
و دست
کم
این یک روز را زندگی کن!"
آنگاه او در لا به لای هق هقهایش گفت:
با
یک روز چکار میتوان کرد؟
خدا
گفت:
"آنکس
که لذت یک روز زندگی را تجربه کند، گویی
هزار ماه
زیسته
است؛ و آنکه امروزش را درنمییابد، هزار
ماه
هم به کارش نمیآید."
آنگاه
سهم یک روز زندگی
را در دستانش ریخت و گفت:
"حالا
برو و یک روز زندگی کن!"
او مات و مبهوت به زندگی که همچون آبی زلال در میان دستانش میدرخشید، خیره شده بود؛
میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، زیرا میترسید که زندگی از لا به لای انگشتانش فروریزد؛
قدری اندیشید؛ و بعد با خود گفت:
"وقتی
فردایی ندارم، نگهداشتن این
زندگی
چه فایدهای دارد؟ خوب
است
از همین
یک مشت،
بهره
ای ببرم."
آنگاه شروع به حرکت کرد...
زندگی را نوشید، زندگی را بویید.
زندگی
را بر سروروی خود پاشید.
چنان
به وجد آمده
بود
که دید میتواند تا ته دنیا بدود.
می
تواند بال بزند.
میتواند
با
کهکشانها درامیزد…
او
در آن یک روز، آسمانخراشی نساخت؛
زمینی
را مالک نشد؛ مقامی به دست نیاورد؛
اما…
اما در همان یک روز
دست
بر پوست درختی کشید؛
گلی
را بر
شاخهاش بویید
و
برگ سبز
شاخه
را لمس کرد؛
روی
چمن خوابید؛ و
کفشدوزکی
را تماشا کرد.
به حلزونی که خانه خود را بر دوش میکشید خیره شد؛
و
به یاد بار امانتی افتاد که بر دوش او
نهاده شده بود؛ ولی او تاکنون نسبت به آن
توجهی
نکرده
بود!
بعد
سر خود
را
بالا گرفت و چشم به ابرها دوخت.
سپس
به
زندگی سلام کرد:
زندگی
سلام!
به
آنهایی که او را نمیشناختند هم سلام
کرد.
برای
همه از ته دل دعا کرد.
او
در همان یک روز با زندگی آشتی کرد.
زندگی
را در آغوش کشید و لذتش را برد.
خندید
و سبک شد و
همه
را بخشید.
از
زندگی سرشار شد.
عاشق
شد و از همه چیز درگذشت...
.
.
در انتهای آن روز، او نیز به انتها رسید.
مانند آن حلزون در لاک خود خزید،
تا
در جایی دیگر از لاک خود به دراید.
هرچند
او
همان یک روز را زندگی کرد،
ولی:
فردای
آن روز فرشتگان در تقویم خدا نوشتند:
"امروز
او درگذشت، کسی که هزار ماه
زیست"
زندگی
انسان دارای طول، عرض،
و
فرازونشیب است.
بیشترمان
به طول (چندینگی)
آن
میاندیشیم،
اما
آنچه که اهمیت دارد،
عرض
(چگونگی)
آن
است.
امروز را از دست ندهید!
آیا تضمینی برای دیدن طلوع خورشید فردا هست؟؟؟