ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
که با من آنچه کرد آن آشنا کرد
دوستی ایمیلی فرستاده و نوشته است:
یه زمان مادر عزیزم برای دیدن من به کانادا آمده بود. من که سر کار بودم مادرم در خانه تنها بود و یه مشکل برای سلامتی اش پیش میاد. مادرم میاد کنار خیابون و یه پلیس میبینه. بدون اینکه یک کلمه انگلیسی بدونه، بهش میفهمونه که درد داره. نظر شخصی من اینه که، پلیسهای مونترال یک کم خشن هستند. اما آن آقای پلیس فقط با فهمیدن اینکه این خانوم ۶۵ ساله محجبه شرقی که یک کلمه انگلیسی یا فرانسوی هم بلد نیست، و هیچ شباهت فرهنگی و ظاهری هم باهاش نداره، و فقط شکل آدم های دیگه است، مادر من رو سوار میکنه میبره بیمارستان. خارج از صفهای دراز بیمارستان، مادرم رو به صورت اورژانسی مداوا میکنند، و در تمام این مدّت، آقای پلیس منتظر میشه که مادرم رو برگردونه. چون مطمئن بوده که به دلیل اینکه مادرم نه زبان بلد بوده و نه آدرس، احتمالاً نتونه مسیر برگشت را پیدا کنه. به هر حال، مادرم رو بدون هزینه یک سنت درمان میکنند و به همون جا که ابتدا پلیس رو دیده میبرند و تا جلوی ساختمان هم باهاش میرن.
همین مادر من، زمانی که در آپارتمان خونه اش در تهران تنها بوده، ساعت ۷ صبح با درد شدید میاد و از مسئول ساختمانی که براش شارژ ماهانه میداده، خواهش میکنه که یک آژانس براش بگیره که ایشون رو بیمارستان ببره. اون بنده خدا میگه ما آژانس نداریم اینجا. مادر من به طبقه خودش برمیگرده. مادرم رو خوب می شناختم. هرگز و هرگز دوست نداشت زحمتش روی دوش کسی بیفته. اما درد آنقدر زیاد بوده، که در خونه همسایه بغلی رو میزنه و بهش میگه درد داره، اگر میشه یک آژانس براش بگیرند که بره بیمارستان.
همسایه بغلی به جای آژانس، زنگ میزنه که اورژانس بیاد. قاعدتاً زمان زیادی طول میکشه که اورژانس به اونجا برسه و مادر من رو بدون نام و نشان و همراه، به یک بیمارستان دولتی که بسیار از اونجا هم دور بوده ببرند؛ که بعداً مسئولان بیمارستان با مشکلات فراوان بستگان ایشان را پیدا میکنند... و این، آخرین رخداد برای مادرم در این دنیا بود!!
زمانی در یکی از محله های تورنتو به خانه تازه رفته بودم. همسایه اون خونه بدون اینکه اصلاً بدونه من کی ام، چی ام، کجایی هستم، به مناسبت کریسمس یه کیک نسبتاً گرون آورد در خونه تا کریسمس را تبریک بگه… و در آخرین عیدی که مادر من در این دنیا حضور داشت، (کرونا هم هنوز نیومده بود.) حتا یک نفر از آشنا و فامیل و همسایه هم برای عیددیدنی به خونه اش نرفت با اینکه تدارک دیده بود.
نامه این دوست را که خواندم بیدرنگ به یاد این ابیات حافظ افتادم که:
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
از این رخدادها باید بسیار پند گرفت تا اگر مایهاش را داریم، خود گرفتارش نشویم، و اگر مایهاش را نداریم، دست کم به دیگران یادآوری کنیم؛ زیرا خداوند میفرماید:
انّ الانسان لفی خسر الّا الّذین امنوا و عملواالصّالحات و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر
همانا که انسان هر آن در زیانکاری است؛ مگر آنانکه ایمان آوردند و کارهای شایسته انجام دادند و دیگران را به حق و راستی و درستی سفارش کردند و نیز به بردباری و استقامت. سوره والعصر
اردیبهشت 1400- احمد شمّاع زاده