شب واقعه
(بر اساس سرگذشت مندرج در سوره قلم)
روزی بود روزگاری بود. باغی بود باغداری بود. باغ یکی بود اما باغدار یکی نبود خیلی بودند. باغشون هم خیلی بزرگ بود و خیلی میوه داده بود! اما نمیفهمیدند که هر چه هست همه از خداست. اونها کاره ای نبودند توی دستگاه خدا. خیلی به باغ و میوه هاش می نازیدند و پز میدادند؛ بدون اینکه یک کلمه سبحان الله بگن. با هم که مینشستند، تعریف میکردند که با این باغ و میوههای پربارش چنین و چنان میکنیم؛ و کلّی حساب و کتاب براش باز کرده بودند؛ بدون اینکه به یاد خدا هم باشند، حقی برای فقیرها و نادارها هم در نظر بگیرند؛ و سپاس نعمتهایی را که خدا به آنها داده، به جا آورند. با این روش و منش هم به خود ستم کرده بودند و هم به خدایی که این همه نعمت به اونها داده!
پس از مدتی که میوه ها رسیدند و موقع چیدنشون شد یه روز نشستند و تصمیم گرفتند و قرارگذاشتند فردا صبح زود به باغ بزرگ و بینظیرشون برند و میوه چینی کنند، ولی توی تصمیمشون یه اشکالی بود. در گذشته اونهایی که از زمین بهره برداری میکردند و آدمای با ایمانی هم بودند (شاید الان هم باشند همچین آدمایی) یه سهمی هم برای فقیرفقرا کنار میذاشتند تا خدا به مالشون برکت بده. ولی اینها نه تنها این کارو نکرده بودند حتا انشاءالله هم نگفتند که فردا کارمون رو شروع میکنیم.
خب این از کار این بندگان خدا. ولی خدا هم که بیکار ننشسته که هرکسی هر کاری خواست بکنه و هیچ کاری هم به کارش نداشته باشه. پس خدا هم دست به کار شد. چطوری؟
این طوری که وقتی همشون رفتند و خوابیدند و از دنیا و همه چیز بیخیال شدند، خدا کارش رو شروع کرد. یه بادی از اون بادهای بنیانکن به سراغ باغشون فرستاد. حتا از توفان هم قویتر یعنی گردبادی سهمگین که این روزها به پیروی از انگلیسیها، به اون هارّیکین (Hurricane) میگن. ولی تنها به باغشون نه خودشون. اگر اون گردباد به خونه هاشون هم میخورد، خونه هاشون رو هم از بیخ و بن میکند و روی سرشون خراب میکرد؛ ولی خدا نمیخواست اونها رو بکشه؛ بلکه میخواست تنها تنبهشون کنه و به نسلهای پس از اونها، درس زندگی بده.
درسی برای زندگی:
خوب چی شد؟ هیچ چی! فقط دیگه باغ بی باغ! باغشون چنان در هم ریخته شد و درختاش از بیخ و بن کنده شدند که هیچکس باورش نمیشد که تو اینجا همین دیروز یه باغ سرسبز و پرباری بوده!!
... بگذریم. صبح شد. چند نفری زودتر از خواب بیدار شدند و دیگران را صدا زدند که هر که میخواد بیاد زودتر بیاد تا برای میوه چینی به باغ بریم. همه جمع شدند و رهسپار باغ شدند غافل از اینکه باغی درکار نیست. توی راه میگفتند و میخندیدند و تعریف میکردند و یه حرفهای ناپسند هم زدند. یعنی اینکه مواظب باشید فقیرفقرا خبردار نشن و نیان توی باغ! هرکس کار خودشو بکنه و به فقیرا اعتنایی نکنه. (عجب آدمایی پیدا میشن توی این دنیا. همه چیز رو خدا به اونها داده تا هم خودشون بهره ببرند و هم به محرومین بدند؛ ولی اینها خدا و بندگان خدا رو فراموش کرده بودند و فکر میکردند این باغ همیشگیه و حتا بعد از خودشون برای بچه هاشون هم میمونه. توی خیالات واهی خودشون بودند و از کار خدا غاقل!)
خب. همین طور که میرفتند و میرفتند، به حساب خودشون به باغ رسیده بودند، ولی باغی ندیدند. یکی گفت از باغ رد شدیم، حرف میزدیم متوجه نشدیم. اون یکی گفت یه اشتباهی شده، ممکنه ما راه رو گم کرده باشیم. یکی دیگه گفت نه باغ هیمن جا بوده و ما باغ رو از دست دادیم!! میبینید ایناها! اینا همون درختا هستن که حالا رویهم تلنبار شدن...
وقتی خوب دقت کردند دیدند بله باغ همین جاست؛ ولی دیگه باغی در میون نیست که میوه هاشو بچینند. یکی از اونها که آدم با انصافی بود گفت: "بهتون نگفتم خدا رو فراموش نکنید؟ اگر فراموش کنید و تسبیح و تقدیسش نکنین و به فکر بندگانش نباشین عاقبت به خیر نمی شین".
با حرفهای این مرد، دیگران اظهار پشیمونی کردند و همدیگه رو سرزنش میکردند و میگفتند وای بر ما که آدمای طغیانگر و سرکشی نسبت به خدا و نعمتهای او بودیم؛ اما حالا که از رفتار و کردار خودمون پشیمون شده و به پرودردگارمون بازگشت کردهایم، شاید پروردگارمون هم بهتر از این باغ رو به ما بده...
عجب خدائیه!! با اینهمه ناسپاسی، باز هم بنده هاشو نمیخواد ناامید کنه و راه بهشون نشون میده!!!
این داستان، داستان زندگی انسان بر روی زمینه و خداوند در چند سوره این داستان رو تکرار کرده، همچون:
یک- خداوند در آیه 24 سوره یونس میگه داستان زندگی انسان بر روی کره زمین مثل آبی میمونه که خدا از آسمون میبارونه و از اون همه جور گل و گیاهی به وجود میاد. از میوه های خوب و خوشمزه و قشنگ گرفته که مردم میخورند، تا یونجه و علف و جو و... که حیوونا میخورند. وقتی که زمین با این گیاها و میوه ها و درختا خیلی قشنگ و شادیبخش شد، باغدارا فکر میکنند این گیاهان و زیباییها کار اونهاست که اونا رو کاشتن. در این هنگامه فرمان پروردگار شبی یا روزی سرمیرسه و همه اون باغها و گیاهان سرسبز رو به تلی از خاشاک تبدیل میکنه که گویی دیروز همچی چیزی اصلاً وجود نداشت!! تا کسانی که یه ذره عقل توی کله شون هست، از این پس نگن که ما چنین کردیم و چنان بلکه همه از آن اوست:
إِنَّمَا مَثَلُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا کَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ مِمَّا یَأْکُلُ النَّاسُ وَالْأَنْعَامُ حَتَّىٰ إِذَا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَیْهَا أَتَاهَا أَمْرُنَا لَیْلًا أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَاهَا حَصِیدًا کَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ ۚ کَذَٰلِکَ نُفَصِّلُ الْآیَاتِ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ
دو- آیات 63 تا 67 سوره واقعه هم، چنین مضمونی دارند و در اصل تکمیلکننده داستان سوره قلم هستند، با توجّه به اینکه نام سوره هم واقعه است، اشاره به دگرگون کردن همه چیز دنیا همانند آخرت است، به یکباره؛ و اینکه همه کاشته ها از خداونده؛ و اینکه همو میتونه همه را به یکباره نابود کنه و شما را از برداشتتان محروم کنه!
زبان حال این آیات الهی اینه که:
بر خود مبالید که ما چنین کردیم و چنان؛ بلکه همه از اوست و انسان در برابر خداوند کارهای نیست و همواره باید سپاسگزار او باشه! پس باید در همه زندگی مون مواظب باشیم که:
- قدر نعمتهای خداوند را بدانیم و سپاسگزار نعمتهای او باشیم.
- همه کارها را از خدا بدانیم و خود را تنها وسیله اجرای خواستههای خداوند بدانیم.
- سپاسگزار خداوند باشیم که سالم هستیم تا بتوانیم به وظایف انسانی خود به خوبی عمل کنیم.
***
به طور اتفاقی، هنگامی که به آهنگی با صدای شهرام گوش میدادم، متوجه شدم که تا چه اندازه قصه مادر بزرگ شهرام شب پره با قصه سوره قلم شباهت داره؛ در نتیجه ممکنه مادر بزرگ او هم چیزی از قرآن نقل کرده، یا برعکس، این داستان پیش از اسلام وجود داشته، و خداوند این داستان را قرآنی کرده و بدین گونه یاداورمان شده است.
لینک این آهنگ: https://www.youtube.com/watch?v=_QOBCHSlMIc
نگارش: 26 خرداد 1391
ویرایش دوم: مرداد 1394
ویرایش سوم: تیر 1400
ویرایش چهارم: فروردین 1403
ویرایش پنجم: اردیبهشت 1403
احمد شمّاع زاده