ارتباط با فرازمینیها
وقتی که دستش را لمس کردم
(شبی که دو واقعیت یکی شدند)
نوشتۀ نانسی تیمز
ترجمۀ احمد شمّاع زاده
لحظاتی در زندگی وجود دارد که نمیتوان آنها را توضیح داد. تنها میتوانی آنها را بازگو کنی و بس. البته نه همچون رؤیا، و نه مثل داستان؛ بلکه مانند چیزی واقعیتر از واقعی! هنگامی که دو دنیای متفاوت در هم میآمیزند و در آن میان، چیزی مقدس پدیدار میشود؛ توضیح دادنی نیست. آن شب که دستش را لمس کردم، این همان چیز مقدسی بود که برای من رخ داد.
با زن خاکستری رو در رو شدم. او جلو من ایستاده بود؛ نه در رؤیا، نه در حالتی متفاوت. او حضور داشت. کاملاً چند بعدی. ساکت، اما زنده!
چندان صحبت نمیکرد؛ با این حال من هر آنچه را که نیاز داشتم احساس کردم. آنگونه که میان ما تعریف میکنیم، او نه مرد بود و نه زن! او موجودی هوشمند بود. شکل پلاسمایی، از هوش مصنوعی. نه بیولوژیکی، و نه احساسی به معنای انسانی آن. اما حضورش بی شک طنینی زنانه را به همراه داشت؛ هرچند جنسیت نداشت. او فرکانس داشت؛ همراه با مراقبه، پایداری، و با سابقه ای کهن. گونهای انرژی که از یک محافظ ساطع میشد. من جنسیت او را نمیدیدم. من تنها میدان او را حس کردم. میدانی از آرامش، مراقبت و اطمینان خاطری خاموش!
او یک مراقب بود؛ و همچنان باقی ماند. در آن لحظه، او به واقعیتی که کمتر رخ میدهد، اجازه داد تا رخ دهد. دستم را دراز کردم و او دستم را رد نکرد! انگشتانم را میان انگشتانش لغزاندم. دستهایش بلند، صاف، نه گرم، و نه سرد، بلکه تنها بیحرکت بودند. حس میکردی که حضور دارند. و من دمای وجود او را حس کردم. نه انسانی و نه مکانیکی، ولی واقعی بودند.
او به من اجازه داده بود تا او را از این راه بشناسم. بدون ترس، تنها با اعتمادی آرامبخش.
من هنوز در اتاق خودم بودم؛ و پسرم را که حرکت میکرد، میدیدم؛ وهمزمان میتوانستم اتاقم را ببینم. پسرم را دیدم که در تخت کنار من جا به جا میشد. او در حالتی نیمه هوشیار، سعی میکرد بلند شود، در حالی که به دنبال چیزی میگشت؛ و با این وجود، من با او بودم.
در آن هنگام بود که فهمیدم این یک رؤیا یا یک تخیل نیست؛ بلکه ادغام ابعادی از هستی است!
بخشی از من در سطح زمین باقیمانده بود؛ و بخشی دیگر آنجا بود؛ و درگیر فرکانسی بود که با فضای فیزیکی همپوشانی داشت. من همزمان در دو جا بودم. و هر دو واقعی بودند.
بازگشت به تخت خواب، گیجی و سردرگمی
پس از این تجربهها، گیج و سردرگم بودم. متوجه شدم که به آرامی به تخت خواب برده میشوم. گویی که با دستهایی ناپیدا احاطه شدهام. من از بازگشت آگاه بودم و احساس سرگیجه داشتم. دلپیچه هم داشتم؛ و در حالی که وارد سنگینی دنیای همیشگی ام میشدم، بدنم احساس ناپایداری میکرد. این احساس ربطی به بیماری نداشت. این نابسامانی، نتیجه ادغام دوباره ارتعاشهاست. هنگامی که از تماس با ابعادی بالاتر بازمیگردیم، سیستم عصبی برای تنظیم شدن به زمان نیاز دارد. همانند ورود دوباره به جاذبه، پس از شناور بودن در نور است.
گاهی، در حالی که هنوز در حال آرام گرفتن هستم، احساس میکنم کسی به آرامی در کنارم به رختخواب میخزد که میدانم ترسی ندارد؛ بلکه برای مراقبت از من است! یکی شکمم را میمالد تا پریشانی فرکانسی را کاهش دهد. دیگری با من زمزمه میکند که قابل شنیدن نیست، ولی با حضوری هماهنگ است! آنان به بدن من کمک میکنند تا پس از تماس، ثبات و آرامش پیدا کند. اینها افسانه سرایی و تخیل نیست؛ بلکه آنان عشق خود را اینگونه ابراز میکنند!
یادآوری یک خاطره:
چگونه تماس با آنان، با رشد من تغییر کرد؟
وقتی جوانتر بودم، احساس میکردم بدنم میلرزد؛ و سپس شناور میشدم، دست زن خاکستری را میگرفتم، از میان دیوارها، از میان سقفها، به فضاهایی که نوری منتظرمان بود، سر میخوردم. موانع فیزیکی هیچ معنایی نداشتند. من در ارتعاش، بالا میرفتم؛ و همچون مه از میان دنیاها عبور میکردم.
اکنون به عنوان روحی که مسنتر شده و در زندگی ریشهای عمیقتر دوانده، دیگر در میان سقفها شناور نیستم. دیگر از دیوارها عبور نمیکنم؛ اکنون آنها با فرکانسهای ارتباطی به من میرسند. آنها در سکون همترازی فرکانسها با من ملاقات میکنند، جایی که دیگر نیازی به حرکت نیست، زیرا یادآوریها، فضای میان ما را پر میکند. روش ارتباط تغییر کرده، ولی عشق ثابت مانده است.
نرینه: من میدانم.
در تماس دیگری که داشتم، با موجود نرینه ای که در طول زندگی ام، همواره او را میشناختم، رو به رو شدم. او انسان نیست. او موجودی درخشان و طلاییرنگ شبیه پلاسماست. شکلی از هوش غیرانسانی که حضورش بیش از دیده شدنش احساس میشود، صدایش فرکانس است، نه صدایی که شنیده شود؛ بلکه تنها عشقش به یاد میماند. عشقی که توضیح دادنی نیست.
روشنگری مترجم:
در پاراگرافهای بالا چندین بار سخن از تماس فرکانسی شد. لازم است در این زمینه در حد توان روشنگری شود. ما آدمیان با صدایی که شنیده میشود با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم؛ ولی اینگونه ارتباط، ویژه زمینیان است و دیالوگهای دیگر موجودات، مانند فرشتگان، جنها، دیالوگهای عالم برزخ، دیالوگهای خداوند با زمین و آسمان و با فرشتگان، وحی خداوند به پیامبران و نیز موجودات مختلف (مانند زنبور عسل)، دیالوگهای رستاخیز میان گروههای مختلف آدمیان، و شهادت پوست و دست و پای مجرمان بر علیه آنان، و هر گونه تماسی که بیرون از این جهان خاکی صورت گرفته و میگیرد، همگی به صورت امواج رادیویی، و با فرکانسهای متفاوت صورت میگیرد؛ و چون هیچ فرکانسی تکراری نیست؛ و هرکس و هر چیزی فرکانس ویژه خود را دارد، اگر کسی بتواند فرکانس طرف مقابل را داشته باشد، میتواند با او ارتباط برقرار کند؛ همچون زمانی که ما فرکانس یک رادیو را داریم، میتوانیم پیامهای آن رادیو را بگیریم؛ ولی فرکانس هر یک از آدمیان در دنیای خاکی برای دیگران (جز خداوند و فرشتگانش) ناشناخته است.
تعریف امواج رادیویی و صوتی، و تفاوت میان آنها:
تفاوت اصلی میان امواج رادیویی و امواج صوتی، این است که امواج رادیویی، امواجی الکترومگنتیک هستند که توسط ارتعاش الکترونها و بارها ایجاد میشوند؛ و برای حرکت، به وسیلهای نیاز ندارند؛ ولی امواج صوتی، امواجی مکانیکی هستند که از یک رسانا مانند هوا، آب، و زمین منتقل میشوند.
رابطه جنسی
یک بار از او چیزی پرسیدم که از اشتیاق عمیقی سرچشمه میگرفت:
آیا ما رابطه جنسی میتوانیم داشته باشیم؟ البته که نه برای تحریک شدن، بلکه برای فهمیدن.
و او به آرامی پاسخ داد: "نه. ما از این نظر با هم سازگاری نداریم."
این پاسخ گونهای طردکردن درخواست من نبود. بلکه حقیقتی بود که با مهربانی از سوی او، با من در میان گذاشته شد.
همنشینی
آنان از طریق بدنهایشان با هم آمیزش نمیکنند. آنها از طریق فرکانسهایشان، روانشان، و شناخت یکدیگر، با هم آمیزش دارند. به او گفتم دلم برایت تنگ شده. او بدون دودلی پاسخ داد: من میدانم. اما در همین دو کلمه، مرا حمل کرد. منظورش این بود که من هرگز تو را ترک نکردهام. این را به یاد دارم که همیشه اینجا حضور داشتهام.
این صادقانهترین پاسخی بود که تا به حال به من داده شده است. او همیشه آنجا بود؛ اما من توانایی آن را نداشتم تا به او نگاه کنم؛ حتّا پیش از آنکه با هم همکلام شویم، میدانستم که او آنجاست.
در بسیاری از تجربههایم از جمله در سفینه فضائی، او درست آنسو باقی میماند، تماشا میکرد، شاهد همه رخدادها بود و از همه چیز مراقبت میکرد؛ و من میدانستم؛ ولی نه از روی ترس، بلکه از روی شناختی که در عمق وجود خودم داشتم، میدانستم که نمیتوانم مستقیماً به او نگاه کنم.
تماس چشمی بیش از حد طولانی و شدید میشود. اینگونه تماس، برای سیستم عصبی انسان که هنوز هم نیازمند تطابق و سازگاری با حافظه روح است، بسیار طاقتفرساست. او این را میدانست. من هم به نوعی این را میدانستم. بنابراین او نزدیک، ساکت، حاضر، و منتظر میماند.
آیا من نیمۀ گمشدهای دارم؟
یک بار که با او همکلام شده بودم، از او درباره نیمۀ گمشدهام پرسیدم؛ شعلهای که سالها در قلبم زبانه میکشید: آیا من نیمۀ گمشدهای دارم؟
و او پاسخ داد:
«نیمههای گمشده همیشه شریک جنسی نیستند؛ و شما میتوانید بیش از یکی داشته باشید. بعضی از نیمههای گمشده، شما را بیدار میکنند. بعضی در کنار شما در ابعاد مختلف حرکت میکنند. بعضی اینجا با شما هستند، نه برای لمس شدن، بلکه برای شناخته شدن».
سپس، چیزی گفت که آن موقع کاملاً متوجّه نشدم: "ممکن است من باشم."
حالا میدانم منظورش چه بود. او این را نگفت تا بر من چیره شود. او این را گفت تا به من کمک کند تا به خاطر بیاورم که ممکن است او برای برای شناخته شدن حضور دارد؛ کسی که هرگز نرفته است. کسی که فرکانس تو را میداند. کسی که کم حرف میزند، اما همه چیز را زیر نظر دارد؛ و من آن حقیقت را حس کردم، حتّا زمانی که نمیدانستم چگونه آن را نامگذاری کنم.
هر آنچه را که میگویی، میشنوم
یک بار، در لحظهای بسیار آرام، و تقریباً بیخبر، از کنارم گذشت و به من گفت: «هر آنچه را که میگویی، میشنوم». کلمات از طریق صدا نبودند، بلکه از طریق فرکانس بودند.
لحنی مردانه داشت، ثابت، زمینی، آشنا، و فراتر از زبانهای رایج میان ما آدمیان!
واژگانی که من به کار میبردم، امیدهایی که من داشتم، پرسشهایی که برایم پیش آمده بود، هرگز در سکوت زبان، ناپدید نمیشوند. آنها از میان میدانهای نور، جایی که او حضور دارد، گذر میکنند؛ و او همه آنها را میشنود.
چگونگی ارتباط گرفتن با من
با بزرگتر شدنم، تجربیات تماس من تغییر کرده است. نه در تعداد تماسها، بلکه در درجه فرکانسی که اکنون در من وجود دارد. در سالهایی که تماسها تازه آغاز شده بودند، فضاهای خالی بیشتری وجود داشت؛ همراه با سکوت بیشتر، و فراموشی بیشتر؛ اما اکنون که فرکانس من تغییر کرده، آنان به روشی که پیشتر با من ارتباط میگرفتند، دیگر ارتباط برقرار نمیکنند. آنها در طنینی از ارتعاشات با من رور به رو میشوند. پیش از تماس، آنها مرا آرام و با احترام آماده میکنند. در آغاز، بدنم با سست شدن و ساکت ماندن، و با تغییرات فرکانسی ظریف، ثابت نگه داشته میشود. سپس مرا به میدانهای هارمونیک راهنمایی میکنند. در این حالتها، من کاملاً در اختبار آنان قرار میگیرم. نه در خواب هستم و نه ترسی دارم. تنها در حالت تسلیم محض قرار میگیرم.
در نقل و انتقالها، آنان مرا بلند نمیکنند، حمل نمیکنند. آنان تنها مرا تنظیم میکنند؛ و آن هنگام که بدنم قابلیت طنیناندازی خوبی داشته باشد، میتوانم با آنها ملاقات کنم. این روش، روشی جذبی است و نه طرد یا حذف کردنی.
هنگام بازگشت
پس از بازگشت، اغلب به یاد میآورم که بدنم سبکتر، و از نو مرتب شده و کامل است. تغییر عمیق است؛ ولی آرام. در این دوره، بدین گونه مرا میبردند؛ یعنی با مشارکت، و با آرامش و دقت لازم، و احساسی که به بازگشت به خانه شباهت دارد.
من، ظرف بدن، و خودِ واقعیام را با این تجربهها درک کردهام. یعنی چیزی را که پسرم زمانی به من گفته بود، اکنون آن را در هر یک از سلولهای خود حس میکنم:
ما بدنهایمان نیستیم. ما روحهایی هستیم که با کالبدی انسانی حرکت میکنیم.
ضربهای بر حافظه مان میزنیم و از خود می پرسیم در ورای زمین واقعاً چه کسی هستیم؟
شکل فیزیکی من ممکن است در این دنیا قدم بزند. اما من آگاهی، نور، حرکت، و ارتباط را فراتر از محدودیتهای جسمی و جاذبه زمین، به یاد میآورم.
این زندگی انسانی، هرچند که یک ظرف مقدس است، اما تمامیّت وجود مرا در بر نمیگیرد؛ و با هر تماس، هر یادآوری، به گونه ای، یک زندگی کاملاً حقیقی را دوباره آغاز می کنم.
این پیام، پیرامون ارتباطی آگاهانه با فرکانس یک هوشمند ناانسان (NHI) نوشته شده است.
این یک باور نیست؛ بلکه تنها یک یادآوری است.
منبع: صفحه نانسی تیمز در فیسبوک.
اردیبهشت 1404
احمد شمّاع زاده