لیگ سرخ مویان
نوشته: Arthur Conan
ترجمه: احمد شمّاع زاده
1- یک آگهی شگفت انگیز!
پس از ازدواجم، من در بخش دیگری از لندن با همسرم زندگی میکردم. دوستم شرلوک هولمز ترجیح داد در همان آپارتمان خیابان بیکر بماند.
روزی از روزهای پاییز سال 1890، تصمیم گرفتم دوستم را ملاقات کنم؛ ولی هنگامی که به خانهاش رسیدم، متوجه شدم با کسی دیدار دارد. او پیرمردی فربه، با صورتی سرخ بود. اما غیرعادی ترین چیزی که او داشت، موهایش بود. موهای پیرمرد به رنگ قرمز روشن بود.
من گفتم «معذرت میخوام هولمز نمی دونستم کار داری؛ من در اتاق کناری منتظر میمونم». اما هولمز تمایل نداشت ترکش کنم؛ مرا توی اتاق کشاند و در را بست. سپس رو به پیرمرد کرد و گفت «این دکتر واتسون دوست من است. دکتر واتسون در بسیاری موارد با من همکاری کرده. شاید بتونه در مورد شما نیز به من کمک کنه».
من گفتم: «من به کارهای شما بسیار علاقمندم هولمز».
- ایشان آقای جابز ویلسون (Jabez Wilson) است. (پیرمرد با تکان دادن سر تأیید کرد.) آقای ویلسون با موردی بسیار غیرعادی پیش من آمده. پس از مدّتها، این جالبترین مسأله ای است که شنیده ام. آقای ویلسون ممکنه لطفاً داستان خود را دوباره از اول برای دکتر واتسون باز گو کنید؟ من مایلم دکتر واتسون آن را بشنود.
آقای ویلسون روزنامهای را از جیبش درآورد و آن را روی زانوانش باز کرد؛ و صفحه آگهیهای آن را آورد. او انگشتش را پایین آورد و به یک آگهی اشاره کرد:
«اینجاست، مورد من با این آگهی آغاز شد. دکتر واتسون برای خودت بخونش».
روزنامه را از آقای ویلسون گرفتم. صبح کرونیکل و مربوط به دو ماه پیش بود. آگهی را خواندم:
لیگ سرخ مویان
موقعیت استخدامی دیگری برای کسی گشوده میشود
که عضوی از لیگ سرخ مویان شود.
حقوق هر هفته چهار پوند. همه سرخ موبان بالای 21 سال باید
روز دوشنبه ساعت 11 صبح به این نشانی مراجعه کنند:
Duncan Ross, The Red-Headed League, 7 Pope’s court
Fleet Street, London
2- لیگ سرخ مویان
من گفتم آگهی عجیبی است! چه معنایی میتونه داشته باشه؟
هلمز خندید و گفت: خیلی غیرعادیه. اینطور نیست؟ آقای ویلسون اکنون قصه خود را برای ما تعریف کن!
- من مغازه کوچکی در میدان ساکس کوبورگ (Saxe-Coburg) لندن دارم؛ ولی این روزها مغازه درآمد خوبی نداره. زمانی دو شاگرد برایم کار میکردند؛ ولی الان تنها یکی است. شاگردم به یادگیری کسب و کار خیلی علاقمنده؛ در نتیجه به درخواست خودش، حقوقش رو نصفه دریافت میکنه.
هولمز گفت: «این خیلی غیرعادیه! اسم شاگردت چیه»؟
- وینسنت اسپاولدینگ (Vincent Spaulding). او شاگرد بسیار خوبیه؛ اما یک کار غیرعادی هم انجام میده. او عاشق عکاسیه و عکسهای زیادی میگیره، و فیلمهای گرفته شده رو هم، خودش در انبار زیرزمین مغازه ظاهر میکنه. وقتی کاری نداره، همه وقتش رو در آنجا میگذرونه.
- ادامه بده!
- ما بی درد سر زندگی میکنیم؛ و من خیلی بیرون نمیرم و روزنامه هم نمیخونم. هشت هفته پیش، روزی وینسنت با روزنامهای که توی دستش بود، پیشم آمد. همین روزنامهای که نشونتون دادم آقای واتسون! وینسنت گفت «ای کاش من هم مثل تو سرخ مو بودم»! و من با تعجّب پرسیدم چرا؟ و او گفت «اینجا نوشته شده»:
موقعیت استخدامی دیگری برای کسی گشوده میشود که عضوی از «لیگ سرخ مویان» شود.
من با تعجّب پرسیدم: «لیگ سرخ مویان؟ ایندیگه چه لیگیه»؟! وینسنت به من نگاه کرد و خندید و گفت «هیچوقت درباره این لیگ چیزی نشنیده ای؟ تو میتونی عضو این لیگ بشی و پول خوبی در بیاری». وقتی این موضوع را شنیدم، ناگهان به آن خیلی علاقمند شدم؛ چون به پول بیشتری نیاز دارم. در نتیجه از او خواستم تا درباره این لیگ بیشتر به من بگه؛ و او گفت:
«فکر میکنم این لیگ به وسیله یک آمریکایی به نام ازکیاه هاپکینز (Ezekiah Hopkins) شروع شده؛ او شخص خیلی ثروتمندی بوده و از انجام کارهای غیرعادّی لذت میبرده. او خودش سرخ مو بوده و به سرخ مویان علاقه داشته. بنابراین، هنگامی که مرد، ثروت خود را به خواست خود وقف کمک به سرخ مویان کرد. پول او صرف ایجاد لیگ سرخ مویان شد. هرگاه کسی عضو این لیگ بشه، در ازای کار کمی، پول زیادی میگیره». او در حالی که آگهی را به من نشان میداد، گفت «همین حالا به این نشانی برو! من مطمئنّم که قبولت میکنند».
آقای ویلسون ادامه داد:
«آقای محترم! همانطور که میبینید موی سر من سرخ روشن است و من فکر کردم میتونم عضو لیگ شوم. به نظر میرسید وینسنت خیلی چیزها درباره این لیگ میدونه که از او خواستم با من به آدرس نوشته شده در آگهی بیاد. در مغازه رو بستیم و عازم نشانی گروه شدیم.
3- شغلی غیرعادی!
هولمز دستانش را به هم فشرد، و با خنده گفت داستانت خیلی جالبه آقای ویلسون. ادامه بده!
- وقتی که به آدرس مورد نظر رسیدیم، صحنه عجیبی رو دیدیم. سرخ مویان همه خیابان رو در پاسخ به آگهی پر کرده بودند. وقتی این صحنه رو دیدم، خواستم به خانه برگردم؛ اما وینسنت نگذاشت برم. او مرا از میان جمعیت هل میداد و میکشید. در نهایت به پلکانی که به دفتر لیگ ختم میشد، رسیدیم. توی دفتر، مرد کوچک اندامی پشت میزی نشسته بود. موی او از موی من روشنتر بود. وینسنت گفت «ایشون آقای جابز ویلسون هستند که برای آگهی استخدام آمده اند».
مرد کوچک اندام با دقت به موهای من نگاه میکرد. مدتی موهایم را ورانداز کرد؛ طوری که دیگه داشتم احساس ناراحتی میکردم. ناگهان به جلو خم شد و با دو دستش موهای مرا گرفت و کشید، تا زمانی که از شدّت درد فریاد زدم. بعد گفت:
«ببخشید که ناراحتت کردم. موهای شما عالیه؛ ولی من میخواستم مطمئن بشم کلاه گیس نباشه. من باید بدونم که موهای شما واقعیه». بعد به طرف پنجره رفت، بازش کرد و به کسانی که پایین منتظر بودند گفت «شخص مورد نظر استخدام شد».
جمعیت سرخ مویان که ناامید شده بودند، با دادوفریاد اعتراض کردند؛ و بعد کم کم دور شدند. ظرف چند لحظه میدان از جمعیت خالی شد.
مرد کوچک اندام گفت «نام من دانکن روس (Duncan Ross) است. شما اکنون عضوی از لیگ سرخ مویان هستی. چه وفت میتوانی کارت را شروع کنی؟ و من گفتم «اوه کار داره مشکل میشه؛ چون من کار دارم و در مغازه ام مشغولم».
وینسنت داد زد «آقای ویلسون نگران مغازه نباش! من مواظب مغازه هستم».
در این زمان دانستم که شاگردم آدم بسیار خوبیه و از مغازه به خوبی مراقبت میکنه. در نتیجه از آقای روس پرسیدم «ساعتهای کاری کی هست»؟
- هر روز بین ساعت ده تا دو. حقوق هم چهار پوند در هفته؛ به شرط اینکه در بین ساعت ده تا دو، دفتر را ترک نکنی. اگر به هر دلیلی ترک کنی حقوق یک هفته رو از دست میدی.
- متوجه شدم. حالا بگو کار چی هست؟
- کپی کردن دانشنامه بریتانیکا (Encyclopedia Britanica). اولین کتاب آن انجام شده، که آنجاست. میتونی از فردا کارت رو شروع کنی؟
- البته!
- پس خدا حافظ آقای ویلسون. امیدوارم از کارت لذت ببری.
من با وینسنت به خانه برگشتم. خیلی راضی بودم که کارم ساده، و تنها کپی کردن بریتانیکاست و مزد خوبی هم بابتش میگیرم. روز بعد که به دفتر رفتم، دانکن را دیدم که منتظر من است. شروع کردم به کپی گرفتن از بریتانیکا از حرف A. گاهی دونکن بیرون میرفت؛ ولی زود برمیگشت تا منو ببینه.
سر ساعت دو، او به من گفت خوب کار کردی. او خیلی راضی بود. من دفتر را ترک کردم و او در را بست. به مدت هشت هفته، این روند ادامه داشت و من هر روز شنبه، چهار پوند میگرفتم. در روزهای اول، دانکن به دفتر میآمد تا کار مرا ببینه؛ ولی پس از مدتی دیگه سر نمیزد. در هر صورت، من واهمه داشتم دفتر رو ترک کنم؛ چون نمی خواستم دستمزدم را از دست بدم. ولی ناگهان همه چیز تمام شد!
هلمز پرسید «همه چیز تمام شد»؟!
- بله. امروز صبح که مثل هر دوشنبه به دفتر رفتم، دیدم در بسته و این کارت روی در دفتر چسبانده بودند.
آقای ویلسون کارت کوچک سفیدی را بالا گرفت و گفت: «همه آن چیزی که در کارت آمده این است»:
لیگ سرخ مویان، به پایان رسیده است.
نهم اکتبر 1890
4- «وینسنت اسپاولدینگ» کیست؟
هولمز و من به قطعه کارت سفید نگاه میکردیم. سپس به صورت آقای ویلسون نگاه کردیم. او بسیار ناامید و ناراحت به نظر میرسید؛ اما چیز نسبتاً خندهدار دیگری هم درباره لیگ سرخ مویان وجود داشت؛ که هر دو ما ناگهان خنده مان گرفت!
آقای ویلسون با عصبانّیت داد زد «فکر نمیکنم این موضوع خندهدار باشه. شاید باید مشکلم رو جای دیگری ببرم». هلمز گفت:
- داستان شما خیلی جالب و غیرعادیه. هنگامی که کارت رو روی در دیدی چکار کردی؟
- بینهایت تعجب کردم. نمیدونستم چکار کنم. به همه دفترهای موجود در ساختمان مراجعه کردم. از هرکسی که فکر میکردم ممکنه چیزی درباره لیگ سرخ مویان بدونه، پرس و جو کردم؛ ولی هیچکس درباره دانکن روس چیزی نشنیده بود. در نهایت به خانه برگشتم و موضوع رو از وینست پیگیر شدم. او گفت «خوبه صبر داشته باشی؛ شاید آنها برای تو نامهای بنویسند و بفرستند و در نامه شرح ماجرا را برای تو بازگو کنند».
ولی من نمی خواستم منتظر بمونم. حقوق خوبی رو از دست داده ام! میخوام این گروه رو پیدا کنم و بپرسم «چرا با من چنین کردید»؟
آقای هولمز! من درباره کمک شما به کسانی که مشکل دارند، شنیده بودم و به همین دلیل اینجا هستم.
- کار خوبی کردی آقای ویلسون. من خوشحال میشم بتونم کمکت کنم؛ ولی پیش از همه چند پرسش دارم. شاگرد شما پیش از نشان دادن روزنامه، چه مدتی بود که شاگرد شما شده بود؟
- در حدود یک ماه.
- چگونه شاگرد شما شد؟
- آگهی استخدام داده بودم. او برای کار آمده بود و من او را انتخاب کردم؛ چون کارگر خوبی به نظر میرسید؛ از طرف دیگه، او گفت برای من نیمه مزد کار میکنه.
- وینسنت چطور آدمی به نظر میرسه؟
- او کوچک اندام، و فرز و چابکه. در حدود سی سال داره، و یک علامت هم روی پیشونیش هست.
هولمز از صندلی اش بلند شد؛ و در حالی که به هیجان آمده بود! پرسید:
- به من بگو چیزی غیرعادی درباره گوشهاش هم میدونی؟
- بله. در نرمه گوشهاش سوراخهایی برای گوشواره هست. به من گفت اینها را وقتی که بچه بودم، یک کولی سوراخ کرده.
هولمز دوباره در صندلی اش نشست. به فکر عمیقی فرو رفته بود. حدس زدم هولمز پیشتر، چیزهایی درباره وینسنت میدانسته است.
- او هنوز پیش شما کار میکنه؟
- بله. همین الان هم او در مغازه است.
- خیلی خوب. آقای ویلسون من دو روزی نیاز دارم روی مورد شما تحقیق کنم. امیدوارم تا روز دوشنبه این موضوع رمزگشایی بشه.
پس از آنکه آقای ویلسون رفت، هولمز رو به من کرد و گفت:
- خب واتسون تو درباره همه این چیزهایی که شنیدی نظرت چیه؟
- نمیتونم بفهممش، موضوع خیلی پیچیده است.
- احتیاج به فکر کردن دارم. لطفاً دست کم تا پنجاه دقیقه دیگه با من صحبت نکن. میخوام پیپم رو بکشم.
هولمز به صندلی اش برگشت و نشست. پیپش را میان لبهایش قرار داد، روشنش کرد؛ چشمان خود را بست و به فکر فرو رفت. زمان از پنجاه دقیقه هم گذشت. فکر کردم به خواب عمیقی فرورفته؛ اما ناگهان از صندلی اش پرید، پیپش را از میان لبانش درآورد و روی میز گذاشت و گفت:
«واتسون! ما باید هرچه زودتر به میدان ساکس کوبورگ که مغازه در آنجا واقع شده، بریم.»
5- دیداری از میدان ساکس کوبورگ
ما خیلی زود به میدان رسیدیم. این میدان که میدانی کوچک و آرام است، در منطقه فقیرنشین لندن واقع شده است. در هر طرف میدان، خانههای قدیمی برپا هستند. در میانه میدان، باغچه ای است که با چمن پوشیده شده است.
هولمز در کنار خانهای که در گوشهای از میدان قرار داشت، ایستاد. بر دیوار این خانه نوشتهای با حروف سفید در زمینهای به رنگ قهوه ای به چشم میخورد: جابز ویلسون
هولمز بالا و پایین میرفت و نمای همه خانهها را با دقت بازرسی میکرد. سپس به خانه ویلسون باز گشت و ناگهان با عصایش به پیاده رو جلو خانه ویلسون چند تا ضربه زد.
پس از آن، از پلکان جلو در خانه، بالا رفت و در زد. در خانه فوری به وسیله جوانی باز شد که بایستی شاگرد ویلسون بوده باشد. هولمز پرسید:
- ببخشید، میشه لطفاً راه رفتن به استرند (Strand) را به من نشون بدی؟
- خیابان سوم از سمت راست.
مرد جوان این را گفت و در را بست.
در حال قدم زدن، هولمز گفت «مرد جوان بسیار زرنگی است! من درباره او چیزایی میدونم. معتقدم او چهارمین مرد زبر و زرنگ در لندن است».
- معلومه، شاگرد ویلسون در قضیه لیگ سرخ مویان نقش مهمی داره. برای دیدنش نشانی استرند را از او پرسیدی؟
- نه. من میخواستم سر زانوهای شلوارش رو ببینم.
من با فریاد و تعجب پرسیدم:
- سر زانوهای شلوارش رو؟! … پس چرا با عصات به پیاده رو زدی؟!
- واتسون! ما حالا وقت صحبت کردن نداریم. ما جلو مغازه ویلسون رو بازرسی کردیم، حالا باید بریم و پشت مغازه رو هم بررسی کنیم.
از گوشه ساختمان، پیچیدیم به خیابان پشت مغازه ویلسون؛ و خیلی زود خود را در یکی از خیابانهای شلوغ و بسیار مهم در شهر لندن یافتیم.
ردیفی از مغازه های گرانقیمت و کسب و کارهای مهم در یک طرف خیابان قرار گرفته بودند. صدها نفر از مردم در پیاده رو با عجله در رفت و آمد بودند؛ و در خیابان ترافیک وجود داشت.
سخت است باور کنیم که میدان ساکس کوبورگ با خانههای قدیمی و فقیرنشینش، درست پشت ساختمانهای مهم این خیابان شلوغ قرار گرفته باشد!
هولمز در حالی که به ردیف ساختمانها نگاه میکرد، گفت:
- این خیلی جالبه واتسون! یک سیگارفروشی، یک روزنامه فروشی، یک رستوران، و ساختمان اداری بانک شهر و حاشیه شهر (City and Suburban Bank).
میتونستم ببینم که هولمز خیلی به هیجان آمده. هولمز ادامه داد:
- خب واتسون من کارهای زیادی دارم که انجام بدم؛ ممکنه چند ساعت وقت بگیره. قضیه میدان ساکس کوبورگ خیلی جدّیه.
- چرا؟
- جرمی مهمی طراحی شده و در حال اجراست. فکر میکنم بهموقع رسیدیم تا از وقوعش جلوگیری کنیم. امشب به کمک تو نیاز دارم.
- چه ساعتی؟
- ساعت ده.
- پس من سر ساعت ده در آپارتمانت میبینمت.
- خوبه! واتسون! ممکنه کمی خطرناک باشه، پس لطفاً اسلحه ات رو هم با خودت بیار!
من خداحافظی کردم و به خانه رفتم؛ و درباره همه رخدادهای امروز فکر میکردم. موضوع خیلی عجیب بود و من نتوانسته بودم بفهمم چه رخداد مهمی در حال رخ دادن است! آن شب قرار بود کجا برویم؟ چه کاری باید انجام بدهیم؟ چرا من باید اسلحه ام را بیاورم؟ و اینکه وینسنت اسپاولدینگ کیست؟ تنها یک چیز باید انجام شود:
من مجبورم تا ساعت ده منتظر بمانم. پس از آن ممکن است پاسخ این پرسشها را بیابم.
6- همه چیز آماده است.
یک ربع پس از ساعت نه شب، عازم خیابان بیکر که هولمز در آنجا زندگی میکرد، شدم. هنگامی که رسیدم، متوجه شدم دو کالسکه در کنار در خانه هولمز توقف کرده اند. توی آپارتمان، هولمز داشت با دو مرد صحبت میکرد. یکی از آنها پیتر جانز (Peter Jones) کاراگاه پلیس بود؛ دیگری مردی بلندقد و باریک اندام، با چهره ای غمگین بود. هولمز گفت:
«سلام واتسون! من فکر میکنم آقای جونز از اسکاتلند یارد را از پیش میشناسی. پس اجازه بده آقای مری ودر (Merry weather) را به شما معرفی کنم. او هم امشب با ما میاد».
آقای مری ودر غمگینانه گفت: «فکر میکنم مهم باشه! من شنبه شبها معمولاً با دوستانم ورق بازی میکنم. تا حالا بیست و هفت ساله که به طور مرتّب شنبه شبها ورق بازی کردهام».
هولمز گفت:
«من فکر میکنم امشب بازی مهیّج تری را اجرا خواهی کرد تا ورق بازی! آقای مری ودر شما ممکنه امشب سی هزار پوند از دست بدی؛ و تو جانز ممکنه جایزه ای برای دستگیری مجرمی که به دنبالش بودی ببری»!
جانز گفت:
«جان کلی (John Clay) این جانی قاتل و دزد، درسته که خیلی جوانه؛ ولی خیلی هم زرنگه. بیش و پیش از هر مجرم دیگری در لندن، مایلم او رو دستگیر کنم».
هلمز گفت:
«وقت رفتنه. دو کالسکه منتظرند. شما دوتا، کالسکه اولی رو سوار بشین و من و واتسون با کالسکه دوم، به دنبال شما میاییم».
کالسکه ها به سرعت در خیابانهای تاریک، حرکت میکردند. من با شگفتزدگی به خود می گفتم «داریم کجا میرویم»!؟ هلمز دست آخر سکوت را شکست و به من گفت:
«ما نزدیک محل هستیم. این آقا، مری ودر رئیس بانکه. من از جان خواستم تا او هم با ما بیاد؛ چون وجودش لازم و کارسازه. او آدم خوبیه؛ ممکنه خیلی زرنگ نباشه؛ ولی آدم خیلی شجاعیه!... آره رسیدیم».
ما درست در همان خیابانی بودیم که هلمز و من پیشتر در همان روز آنجا بودیم. از کالسکه ها بیرون آمدیم و آقای مری ودر ما را به در فرعی کوچکی که کمی پایینتر از سطح زمین قرار داشت، برد. در ورودی، به راهروی باز میشد که در انتهایش در آهنی بزرگی قرار داشت. او در را باز کرد، فانوسی را روشن کرد. سپس ما را از در دیگری به چند پله پایینتر برد. در نهایت به یک انبار رسیدیم. این انبار خیلی وسیع، و پر از جعبه های بزرگ بود.
هولمز ذرّه بینی از جیبش درآورد و روی زمین زانو زد، و سنگهای کف زیرزمین را بازرسی کرد؛ و بعد بلند شد و ذرّه بین را توی جیبش گذاشت و گفت:
«حدود یک ساعت وقت داریم. سارقان صبر میکنند تا آقای ویلسون بره بخوابه. بعد کارشون رو به سرعت شروع میکنند».
واستون! ما حالا در انبار یکی از مهمترین بانکهای لندن هستیم. آقای مری ودر رئیس این بانک است. ایشان هم اکنون شرح میدهند که چرا سارقان به این انبار علاقمند هستند.
رئیس بانک در حالی که خیلی یواش صحبت میکرد، گفت:
«در حدود دو ماه پیش، بانک مقدار زیادی طلا از بانک فرانسه دریافت کرد؛ ولی ما هرگز از آن پولها استفاده نکردیم. آنها هنوز در این صندوقها قرار دارند».
من گفتم: نکته را گرفتم!
هولمز گفت:
«خیلی خوب، حالا اجازه بدید طرحها رو به اجرا در آوریم. آقای مری ودر! شما باید فانوس رو خاموش کنی تا همگی در تاریکی مطلق باشیم؛ ولی پیش از آن، مشخص کنیم چه کسی کجا باید بایسته و چه کاری باید بکنه. این افراد خطرناکند و حرکات ما باید کاملاً حساب شده باشه. از همه تون میخوام تا پشت این جعبه ها مخفی بشید. هنگامی که من نور به چهره او انداختم، به آنها حمله کنید. واتسون! اگر آنها شلّیک کردند، فوری پاسخ شلّیکشون رو بده».
من پشت جعبه چوبی مخفی شدم و اسلحه ام رو آماده روی اون گذاشتم. رئیس بانک فانوس را خاموش کرد و یواشکی به هلمز گفت:
- آنها تنها یک راه فرار دارند و آن هم راهی از پشت مغازه ویلسون به میدان ساکس کوبورگ هست؛ و رو به جانز گفت:
- جانز! چیزی را که از شما خواسته بودم انجام دادی؟
- سه افسر پلیس دم در مغازه ویلسون منتظرند.
7- دستگیری جان کلی
بیش از یک ساعت گذشت. دستها و پاهایم خسته شده بودند؛ ولی واهمه داشتم حرکت کنم. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای نفس کشیدن سه همراه من بود و بس!
ناگهان نوری را دیدیم. این نور از زیر کف انبار میآمد، و از درزهای سنگهای کف انبار قابل دیدن بود. یواش یواش، یکی از سنگهای بزرگ، از جایش به کناری زده شد. بدین ترتیب یک حفره چهارگوش بزرگ در کف انبار دیده شد. نور فانوسی از این حفره به بیرون میتابید.
چهره کسی را دیدیم که میخواست از حفره خارج شود. با نور فانوس تشخیص دادم شاگرد ویلسون است. مرد جوان، خود را از حفره بیرون کشید. او برگشت و کنار حفره ایستاد. بعد شروع کرد به بیرون کشیدن فردی که پس از او بالا میآمد. این مرد، کوجک اندام و سرخ موی بود. مرد جوان یواشکی گفت: «عجله کنید»!
هولمز ناگهان به جلو پرید و مرد جوان را از گردنش گرفت. مرد سرخ موی تا آمد به پایین بپره، جابز او را از کتش گرفت و کشید بالا، طوری که من صدای پاره شدن لباسش را شنیدم.
ناگهان مرد جوان اسلحه ای را از جیبش بیرون آورد؛ ولی هولمز طوری به دستش زد که اسلحه روی زمین افتاد.
هولمز گفت: «جان کلی! هنوز مقاومت میکنی؟ تو راه فراری نداری».
مرد جوان پاسخ داد: «باشه! ولی فکر میکنم دوستم تونست فرار کنه».
جانز گفت: به زودی دوستت رو خواهی دید. سه پلیس جلو در منتظر او هستند. پس حالا دیگه لطفاً تسلیم شو! میخوام ببرمت به اداره پلیس. جانز به دستان جان کلی دستبند زد و او را به طبقه بالا برد. هلمز، رئیس بانک و من، از انبار به دنبال آنها روانه شدیم.
رئیس بانک گفت:
«آقای هولمز من نمیدانم بانک چگونه میتواند از شما سپاسگزاری کند. شما از جرمی بسیار جدِّی جلوگیری کردید». هولمز گفت:
«درسته؛ ولی مدت مدیدی بود که میخواستم جان کلی را دستگیر کنم؛ و داستان لیگ سرخ مویان که شیفته شنیدنش شده بودم، موجب این دستگیری شد.
8- رمز و راز داستان تشریح شد!
هولمز پس از آن، رمز و راز لیگ سرخ مویان را برایم تشریح کرد:
«واتسون! تو میدونی و روشن بود که همه مردان لیگ، به دنبال یک چیز بودند و آن این بود که ویلسون را چند ساعتی از مغازه اش دور نگه دارند؛ و به همین دلیل تصمیم گرفتند او را با گرفتن کپی از بریتانیکا مشغول کنند. جان کلی جوان خیلی باهوشیه. او دیده بود که رنگ موهای او مانند رنگ موی دوستش هست، در نتیجه این داستان را ساخت و پرداخت تا به منظور خود که همانا دسترسی به پولهای بانکی که در نزدیکی مغازه ویلسون قرار داشت، برسد؛ و من، از زمانی به این موضوع پی بردم که دیدم ویلسون میگوید او به خواست خودش تنها نیمی از حقوق خود را دریافت میکند»!
پرسیدم:
-از کجا فهمیدی که ویلسون به او مشکوک نشده؟ شاید او میخواسته از مغازه او سرقت کنه؟
- نه. این طور نبود؛ چون مغازه و خانه ویلسون که یکجا بودند، آنقدر کوچک بودند که کسی نمیآمد خود را برای دزدی از آن به درد سر بیندازه. پس فهمیدم باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه؛ و منظور بزرگتری پشت این استخدام در مغازه ای کوچک! وجود داشته باشه. اگر یادت باشه ویلسون به ما گفت که وینسنت یا جان کلی همه وقت اضافی خود را برای ظاهرکردن عکس در زیرزمین مغازه اش سپری میکرده؛ ولی من از این موضوع نکته دیگری دستگیرم شد. تصور من بر این بود که او در زیرزمین هدفش کندن تونلی برای نقب زدن به ساختمانی دیگر است. به همین دلیل به میدان ساکس کوبورگ رفتیم و تو شگفتزده شده بودی که چرا من با عصایم به سنگهای پیاده رو میزنم! من میخواستم بدونم زیر زمین مغازه در کجا واقع شده. در جلو یا در پشت مغازه؟ و هنگامی که با عصا به سنگها زدم متوجه شدم که جلو مغازه خالی نیست، به همین دلیل زنگ در را زدم و خواستم با دیدن سر زانوهای شلوار جان کلی بدونم که او مشغول کندن زمین بوده یا نه؛ که دیدم بوده. بعد خواستم بدونم هدفش از کندن تونل چیه؟ به همین دلیل تصمیم گرفتم به پشت مغازه هم بریم که رفتیم و هنگامی که ساختمان بانک شهر و حاشیه شهر را دیدم، متوجه همه چیز شدم و مسأله را حل شده یافتم.
وقتی تو به خونه رفتی، من با جانز و آقای مری ودر ملاقات کردم و از آنان خواستم امشب ما را همراهی کنند.
- چگونه دانستی که آنها امشب تصمیم دارند نقشه خود را اجرا کنند؟
- هنگامی که لیگ را بستند، متوجه شدم که کار تونل زدن تمام شده و آنها کار نقل و انتقال رو امشب انجام میدهند. امروز شنبه است. هیچکس به بانک نمیآید و بانک تعطیل است. اگر آنان امشب طلاها را جا به جا میکردند، دو روز تمام وقت داشتند تا فرار کنند.
من فریاد زدم:
«عالیه هولمز! تو همیشه خیلی زرنگ و باهوش بوده ای! تو مشکل پیچیده دیگری را هم حل و فصل کردی! آفرین بر تو»!
***
این ترجمه از کتاب The Speckled Band and other stories، نوشته Sir Arthur Conan Doyle صورت گرفته است.
ناشر: Heinemann Guided Readers، وابسته به دانشگاه آکسفورد، سال نشر: 1996
بهمن 1401
احمد شمّاع زاده