هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

آیا سختی کشیدن، موجب خودسازی است؟

آیا سختی کشیدن، موجب خودسازی است؟


من در زمانی به دنیا آمدم که وضع مالی خانواده‌ام بد شده بود. دوستی در دوره متوسطه پیدا کردم که تا سالیان سال با هم دوست بودیم و آخرش هم او را گم کردم وگرنه هنوز هم دوستیم اگر زنده باشد، ان شاءالله.

او پس از پایان مدرسه عالی پارس که بانی آن مادر ملکه یعنی فریده دیبا بود، به انگلیس رفت و تنها بعضی وقتها همدیگر را میدیدیم. ولی او فرزند رئیس بانک بازرگانی خرمشهر بود و هر روز با آهنگی که با گرامافون، پدرش برایش پخش میکرد از خواب بیدار میشد که گاهی من هم آنجا بودم؛ و من برادر کاسب محل نزدیک بانک بودم. زمانی فرارسید که من دیپلمات شدم و او در لندن، مسافرکش فرودگاه بود. یک بار خودش و فرزندانش را به رم دعوت کردم و یک بار هم پدرومادرش را که میخواستند به لندن بروند برای دیدار دو پسرانشان در زمانی که پدر بازنشسته شده بود. همه چیز ما یکسان بود جز اینکه او در نازونعمت بزرگ شد و من در سختیها و در مغازه برادری سختگیر! از هر نظر...

هنگامی که تابستان میشد، خانواده کسانی که از شهرهای دیگر به خرمشهر برای کار آمده بودند، به شهر خود بازمیگشتند و پدر خانواده در خرمشهر باقی میماند. در نتیجه من هر چند روز یک بار به دیدن پدر میرفتم. در آن زمان فرهنگ لغات نداشتم و در کتاب‌هایی که میخواندم واژگان خارجی، یا نامأنوس عربی و یا فارسی قدیمی و… زیاد پیدا میشد. واژگان را یادداشت میکردم و هنگامی که به ملاقات ایشان میرفتم، از ایشون که آدم باسواد و کتابخوانی بود، میپرسیدم. و در دفترچه ای یادداشت میکردم. ایشان هر روز به تناسب پرسشی که میکردم یا مسأله ای که پیش میآمد، نکته‌هایی از زندگی خود را برای من تعریف میکرد.


روزی تعریف کرد که:

«روح الامین از کودکی همکلاس من بوده و تا حالا با هم دوست هستیم. (توضیح آنکه در آن زمان، آقای روح الامین سالها رئیس کل راه آهن ایران بود و بعضی وقتها به خرمشهر میآمد و مهمان ایشون بود.) ... وضع مالی خانواده اش خوب نبود و تنها یک دفتر کلفت داشت و یک مداد. نه کتاب داشت و نه چیز دیگری؛ ولی هرچه را که از معلم میشنید، با مدادش توی دفترش یادداشت میکرد و با همون هم امتحان میداد. همیشه هم نمره هایش خوب بود.”


روزی از وضع دبیرستان رفتن خودش تعریف کرد:

«پدر من قاضی بود، (پدر ایشون را هم دیده بودم و کمی اخمو بود. مادرش را هم دیده بودم که از نظر صورت به مادرش رفته.) و در شهری مأمور شده بود. چون در آن شهر دبیرستان وجود نداشت مجبور بودم به شهری دیگر بروم برای ادامه تحصیل تا گرفتن دیپلم. درنتیجه مرا نزد یک پیرزن گذاشتند تا برای من غذایی بپزد و تنها نباشم. این پیرزن همیشه آبگوشت میخورد و به من هم همیشه آبگوشت میداد؛ تنها شبهای جمعه پلوماش درست میکرد. (میدانستم ایشون از آبگوشت خوشش نمیاد و هیچ‌گاه توی خانه‌شان آبگوشت درست نمیشد؛ ولی نمیدانستم چرا که با این تعریف روشن شد.) در نتیجه با اینکه ما وضع مالی مان خوب بود ولی جبر زندگی نگذاشت که من در جوانی از زندگی لذت ببرم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد