هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

حکایت فرار کردن حضرت عیسی از یک احمق

حکایت فرار کردن حضرت عیسی از یک احمق

عیسی مریم به کوهی می گریخت

شیر گویی خون او می خواست ریخت

#مثنوی_دفتر_سوم

حکایت در باب حضرت عیسی است که چنان شتابان به سوی کوه می‌دود که گویی از برابر شیری شرزه می‌گریزد.

مردی با سرعت در پیِ او رفت و پرسید: «کسی دنبال تو نیست، چرا مانند برق و باد می‌گریزی»؟ اما حضرت عیسی چنان گرمِ دویدن بود که مجال پاسخ گفتن به آن مرد را نیافت. مرد خود را به عیسی رساند و گفت: «به خاطر خدا، یک لحظه درنگ کن و مرا از این سرگشتگی نجات بده. نه حیوانی در پیِ توست، نه کسی تعقیبت می‌کند و نه خوف و خطری برای تو وجود دارد؛ چرا این‌گونه سرآسیمه و شتاب‌زده می‌دوی»؟

عیسی پاسخ داد: «من از یک احمق می‌گریزم. به کناری برو و مانعِ من مشو»!

آن مرد حیرت‌زده پرسید: «آیا تو همان عیسایی نیستی که با اسمِ اعظمِ حق، مرده‌ها را زنده می‌کند و بیماران را شفا می‌دهد»؟ عیسی فرمود: «آری، من همانم».

مرد گفت: «حال که تو چنین کارهای عظیمی را انجام می‌دهی، چرا از پسِ یک احمق برنمی‌آیی»؟ و عیسی فرمود: «به خداوند سوگند، من اسم اعظم را بر کور و کر خواندم، شفا یافتند، آن را بر کوه خواندم، شکافته شد، آن را بر مرده‌ها خواندم، زنده شدند، اما هزاران بار، با نهایت مهربانی، نامِ مِهینِ خدا را بر دلِ انسان احمق خواندم، هیچ سودی نداشت که نداشت و بلکه شکیبایی و مهرورزیِ من بر لجاجتِ او افزود؛ ازاین‌رو هیچ چاره‌ای جز گریختن از برابر او برای من نمانده است».

در این داستان، مولوی بر دو نکته مهم انگشت گذاشته است ، اینکه مدارا و مهرورزی و بردباری در برابر شخصِ احمق سودی ندارد بلکه بر لجبازی او می‌افزاید و دیگر اینکه، همنشینی با احمق نیز باعث می‌شود که حماقت، سردی و ستیزه‌روییِ او به ما سرایت کند ؛ بنابراین تنها راهِ چاره این است که همچنان‌که آهو از برابر شیرِ درنده می‌گریزد، ما نیز از احمق فرار کنیم و از بحث کردن و درآویختن با او بپرهیزیم:

ز احْمقان بگْریز!چون عیسى گریخت

صحبتِ احمق بسى خون ها که ریخت