هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

درسی از زندگی، برای زندگی

درسی از زندگی، برای زندگی

(آیا سختی کشیدن، موجب خودسازی است؟)


در دهه چهل خورشیدی که من دوره متوسطه را میگذراندم، دوستی پیدا کردم به نام علی که تا سالیان سال با هم دوست بودیم و چندین سال است که او را گم کردم وگرنه هنوز هم دوست هستیم؛ اگر زنده باشد، ان شاءالله.

علی فرزند رئیس بانک بازرگانی خرمشهر بود و هر روز پدرش با آهنگی از صفحه گرامافون، از خواب بیدارش میکرد؛ و گاهی صبحها که من در خانه شان بودم، این صحنه را میدیدم؛ ولی من برادر یکی از مغازه داران خرده پای بازار سیف بودم، و بانک بازرگانی همسایه بازار سیف بود.


هنگامی که تابستان بسیار گرم خرمشهر آغاز میشد، خانواده کسانی که از شهرهای دیگر به خرمشهر برای کار آمده بودند، به شهر خود بازمیگشتند و پدر خانواده در خرمشهر باقی میماند.

خانواده آن‌ها نیز از این قاعده مستثنی نبود؛ در نتیجه من هر چند روز یک بار به دیدن پدرش میرفتم و در حیاط وسیع پشت بانک، قدم میزدیم و صحبت میکردیم. او هم بدش نمیآمد که از تنهایی به در میآید.

هرچند به درسهای کلاسی علاقه‌ای نداشتم و نمره هایم در برخی درسها خوب نبود، ولی شیفته کتابخوانی بودم. در آن زمان فرهنگ واژگان نداشتم؛ و در کتاب‌هایی که میخواندم واژگان خارجی، یا نامأنوس عربی، یا فارسی قدیمی زیاد پیدا میشد. آن‌ها را یادداشت میکردم و هنگامی که به ملاقات پدر علی میرفتم، از ایشان که آدم باسواد و کتابخوانی بود، میپرسیدم و در دفترچه ای یادداشت میکردم. وی هر روز به تناسب پرسشی که میکردم یا مسأله ای که پیش میآمد، نکته‌هایی از زندگی خودش را برای من تعریف میکرد.

روزی تعریف کرد که:

«روح الامین از کودکی همکلاس من بوده و تا حالا با هم دوست هستیم. (توضیح آنکه در آن زمان، آقای روح الامین سالها رئیس کل راه آهن سراسری ایران بود و بعضی وقتها با قطار به خرمشهر میآمد و مهمان خانواده علی بود؛ و من یک بار او را دیده بودم.) وضع مالی خانواده اش اصلاً خوب نبود و تنها یک دفتر کلفت داشت و یک مداد. نه کتاب داشت و نه چیز دیگری؛ ولی هرچه را که از معلم میشنید، با مدادش توی دفترش یادداشت میکرد و با همون یادداشتها هم امتحان میداد؛ و همیشه هم نمره هایش عالی بود».


پدر علی روزی از وضع دبیرستان رفتن خودش تعریف کرد:

«پدر من قاضی بود، (پدر ایشان را هم دیده بودم که آدمی اخمو بود. مادرش را هم دیده بودم که از نظر صورت به مادرش رفته بود.) و در شهری مأمور شده بود. چون در آن شهر دبیرستان وجود نداشت، برای ادامه تحصیل تا گرفتن دیپلم، من مجبور بودم به شهر دیگری بروم. درنتیجه مرا در آن شهر غریب، نزد یک پیرزن گذاشتند تا برای من غذایی بپزد و تنها نباشم. این پیرزن همیشه آبگوشت میخورد و هر روزه به من هم آبگوشت میداد؛ تنها شبهای جمعه پلوماش درست میکرد. (آن گونه که علی برای من تعریف کرده بود، میدانستم او از آبگوشت خوشش نمیاد و هیچ‌گاه توی خانه‌شان آبگوشت درست نمیشد؛ ولی نمیدانستم چرا، که با این نقل خاطره، روشن شد.) در نتیجه با اینکه خانواده ما وضع مالی خوبی داشت، ولی جبر زندگی نگذاشت که من در جوانی از زندگی لذت ببرم».


برگردیم به مقایسه زندگی خودم و علی:

علی پس از گرفتن دیپلم، در یک دانشکده خصوصی با شهریه بالا، زیر عنوان مدرسه عالی پارس که بانی آن مادر ملکه، یعنی فریده دیبا بود، به تحصیل پرداخت و سربازی اش را هم در طول تحصیل طبق قانون آن زمان گذراند. پس از گرفتن لیسانس، برای ادامه تحصیل در رشته ریاضی به انگلیس رفت و تنها بعضی سالها همدیگر را میدیدیم.

و من، پس از گرفتن دیپلم در سال 47، به خدمت سپاهی دانش رفتم و پس از دوره دوساله خدمت، در دوره آموزشی مهندسی برق در آموزشگاه متالورژی ذوب آهن پذیرفته شدم؛ و پس از بیست ماه شدم تکنسین برق؛ و آنگاه در سال 1354 در رشته جامعه شناسی دانشگاه ملی ایران پذیرفته شدم که همزمان شده بود با به دنیا آمدن فرزند دومم!! توضیح آنکه دانشگاه ملی ایران مانند مدرسه عالی پارس خصوصی بود و جایی نبود که امثال من یک لا قبا به آن راه یابیم؛ ولی خواست خدا بود که شاه دستور دولتی کردن آن را صادر کند و من بتوانم در این دانشگاه پذیرفته شوم.


دست روزگار چنان کرد که در میانسالی، من دیپلمات (دبیرسوم سفارت ایران در واتیکان) شدم و علی در لندن مسافرکش فرودگاه شده بود؛ و از عربهای پولداری که به لندن میآمدند تعریف میکرد که آن‌ها را به هتل رسانده بود.

از آن جهت که خانواده علی بر من حق داشتند و یک بار هم در نوجوانی مرا با خود به روستای خود برده بودند، من هم یک بار علی و فرزندانش را به رم دعوت کردم و یک بار هم پدرومادرش را که میخواستند برای دیدار دو پسرانشان به لندن بروند؛ در زمانی که پدر بازنشسته شده بود و روابط ایران با انگلیس خراب، و سفارت انگلیس بسته شده بود؛ و برای گرفتن ویزا باید به کشور سومی سفر میکردند.

من و علی همه چیزمان یکسان بود، جز اینکه او در نازونعمت بزرگ شده بود و آنگاه که از ایران پوند انگلیس برایش حواله نشد، مانند بسیاری از دانشجویان خارج از کشور نرفت تا در رستورانها کار کند و هزینه دانشگاه دوره فوق لیسانس را تأمین کند؛ بلکه درس را رها کرد؛ ولی من در سختیها و در مغازه برادری بسیار سختگیروبیرحم! بزرگ شده بودم؛ بویژه به جای همکاری برای آماده کردن درسهای سخت دوره دبیرستان، حتّا شبها مانع رفتن من به خانه و آماده کردن درسهایم میشد؛ در نتیجه سر کلاس که دبیر شیمی مشغول درس دادن بود، خوابم میبرد و او که در غروب بعضی روزها مرا در مغازه دیده بود، و دلیل خواب آلودگی مرا میدانست، می‌گفت:

«شماع زاده برو به صورتت آب بزن


فاعتبروا یا اولی الالباب!! (پندگیرید ای خردمندان!)

و بهتر است که بگوییم پندگیرید ای جوانان!!

پنجم شهریور 1400- احمد شمّاع زاده