هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

سروده های دلنشین (منم زیبا، از سهراب سپهری)

منم زیبا، از سهراب سپهری رحمة الله علیه:

منم زیبا

که زیبابنده ام را دوست می‌دارم

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می‌گوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه می جویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه می‌گویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا! من خدایی خوب می‌دانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی یا خدایی، مهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می‌دارم

طلب کن خالق خود را  بجو مارا،  تو خواهی یافت

که عاشق می‌شوی بر ما و عاشق می‌شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم، 

آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت

وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت می‌گفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می‌گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی،

ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت

اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدارم

غریب این زمین خاکی ام، آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو، جز من کس دیگر نمی‌فهمد، به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می‌گوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

***

با آل علی هر که در افتاد ورافتاد

از نسیم شمال

پس از آنکه نیکلای اول تزار روسیه فرمان گلوله باران حرم امام رضا را صادر کرد و گفت:

حرم را زیر و رو می‌کنم تا ببینم چه کسی جلو مرا می‌گیرد

شب که فرارسید، دو واقعه به طور همزمان رخ داد:

یکی اینکه نیکلای اول به طور ناگهانی مرد؛ و هیچ‌گاه هیچ‌کس ندانست علت مرگش چه بوده است. اگر نام او را در نت سرچ کنید، به این حقیقت پی خواهید برد.

دوم اینکه طبع شعر سید شرف‌الدین حسینی، مدیر نشریه نسیم شمال، گل کرد و این شعر زیبا و پرمعنا را سرود که چون از دل برامده، بر دلها نیز نشسته و می‌نشیند:


دیشب به سرم باز هوای دگـر افتـاد

در خواب مرا سوی خراسان گذر افتاد

چشمم به ضریـح شه والا گهر افتاد

این شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد:

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


این قبر غریبُ الغُـرَبا، خسرو طوس است

این قبر مُعین الضّعفا، شمس شموس است

خاک در او ملجأ ارواح و نفـوس است

باید ز ره صدق بر این خاک درافتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


حـوران بهشتی زده اندر حرمش صف

خیل ملَک از نور، طبق‌ها همه بر کف

شاهـان به ادب در حرمش گشته مشرّف

اینجاست که تاج از سر هر تاجوَر افتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


اولاد علی شافع یوم عرصات اند

دارای مقامات رفیـعُ الدرجات اند

در روز قیامت همـه اسباب نجات اند

ای وای بر آن کس که به این آل درافتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


کام و دهن از نام علی یافت حـلاوت

گل در چمن از نام علی یافت طراوت

هر کس که به این سلسله بنمود عداوت

در روز جزا جایگهش در سقر افتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


هرکس که به این سلسله پاک، جفا کرد

بد کرد و نفهمید و غلط کرد و خطا کـرد

دیدی که یزید از ستم و کینه چه‌ها کرد

آخر به درک رفت و به روحش شرر افتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد


ای قبله هفتم که تویی مظهر یاهو

ای حجت هشتم که تویی ضامن آهو

ما جمله نمـودیم به سوی حرمت رو

از عشق تو در قلب و دل ما شرر افتاد

با آل‌علی هرکه درافتـاد، ورافتاد

***

شراب روحانی، از شیخ بهایی

ساقیا بده جامی زان شراب روحانی

تا دمی بیاسایم زین حجاب ظلمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را

آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی وفا نگار من، می‌کند به کار من

خنده های زیر لب، عشوه های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم

در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی

ما ز دوست غیر دوست، مقصدی نمی‌خواهیم

حور و جنّت ای زاهد بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندی است، از رسوم بگذشتن

آستین این ژنده می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ رو ز می دیدم

گفتمش مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را، چون به یاد می آرم

می نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانه دل ما را از کرم عمارت کن!

پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید

بر دل بهائی نه، هر بلا که بتوانی


سروده بسیار زیبایی از:

مرتضی عبداللهی

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق، آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده‌ای

بر صلیب عشق، دارم کرده‌ای

جام لیلا را به دستم داده‌ای

و اندر این بازی، شکستم داده‌ای

نشتر عشقش به جانم می‌زنی

دردم از لیلاست آنم می‌زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه، دیگر نیستم

این تو و لیلای تو، من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل می‌شوی، امّا نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی، گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می‌زنی

بر حریم خانه ام در می‌زنی

حال، این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم


گلشن رضوان، غزلی از حافظ

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی کزان چهره پرده بر فکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است

روم به گلشن رضوان، که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس!؟

که در سراچه ترکیب، تخت بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می آید

عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو، کس نشنود ز من


خوشنودی دلها، از نظامی گنجوی

عمر به خوشنودی دلها گذار

تا ز تو خوشنود بود کردگار

سایه خورشید سواران طلب

رنج خود و راحت یاران طلب

درد ستانی کن و درماندهی

تات رسانند به فرماندهی

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش

چون مه و خورشید جوانمرد باش

هر که به نیکی عمل آغاز کرد

نیکی او روی بدو باز کرد


کلبه دنج، از مشفق کاشانی

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ،

ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ای رﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ،

ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ،

ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭد،

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ
ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ

زندگی حالت بارانی چشمان تو است؛

که در آن قوس قزح های فراوان دارد

ﺯﻧﺪﮔﯽ آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺑﻮﯾﯽ،

ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ دارد!

ﺩﻝ ﺍﮔﺮ می‌شکند،

ﮔﻞ ﺍﮔﺮ می‌میرد،

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ می‌گیرد،

ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ماست.

ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ مگیر! زندگی کن!


رونق عمر جهان چند صباحی گذراست

قصّه بودن ما برگی از دفتر افسانه‌ای راز بقاست

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ؛

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ!

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ!

ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد.

گرداوری، ویرایش و آماده سازی: احمد شمّاع زاده