باند خالخالی
نوشته: Arthur Conan
ترجمه: احمد شمّاع زاده
1- ملاقات کننده هلمز در صبحی زود
من سالها دوست خوبی برای شرلوک هولمز (Sherlock Holmes)، کاراگاه خصوصی مشهور بودم. در فاصله این سالها، هولمز گره بسیاری از رازهای سربسته را گشود؛ اما شاید یکی از سربسته ترین آنها، داستان باند خالخالی بود.
داستان از آن زمان آغاز شد که در یکی از روزهای آوریل 1883، که من و هولمز آپارتمانی را در خیابان بیکر (Baker Street) به طور مشترک در لندن اجاره کرده بودیم.
روزی صبح زود از خواب بیدار شدم، و شگفتزده شدم که هولمز را لباس پوشیده، بالای سر خود دیدم!
- چه شده هولمز؟ جایی آتش گرفته؟!
- نه واتسون، ارباب رجوعی همین الان رسیده. خانم جوانی است که پایین منتظره. به نظر میرسه خیلی نگران و ناراحته. فکر میکنم کار مهمی با من داشته باشه؛ و ممکنه برای تو مورد خیلی جالبی باشه واتسون! به این دلیل بیدارت کردم.
- فوری آماده میشم.
من خیلی به کارهای هولمز علاقمند بودم. دوست من کارگاه خیلی ماهری بود و در بسیاری موارد کارهای او را تحسین میکردم. به سرعت لباس پوشیدم و با او رفتیم پایین. خانم مورد نظر در اتاق نشیمن منتظر بود. لباسهایش همه مشکی بودند و روی صورتش را با یک روبند پوشانده بود. هولمز گفت:
- صبح به خیر خانم. من شرلوک هولمز، و این آقا دوست و همکارم دکتر واستون است. هولمز در را بست و به خانم گفت:
- شما داری میلرزی خانم! ممکنه سردتون باشه. نزدیک آتش بشینید تا براتون یک فنجان قهوه بیارم. خانم به آتش نزدیک شد و سپس گفت:
- این سرما نیست که مرا به لرزه درآورده.
- پس چیه؟
- این نشانه ترسه آقای هولمز! این نشانه وحشتزدگیه!
در حالی که خانم صحبت میکرد، روبندش را بالا زد. یک مرتبه دیدیم که او چقدر وحشت کرده!! چشمانش به چشمان یک حیوان وحشتزده میماند. او زن جوان حدود سی ساله ای بود؛ ولی موهایش از رنجی که میبرد، رو به سفیدی گداشته بود.
هولمز با دقت به خانم نگاه کرد؛ سپس به جلو خم شد و بازوی او را گرفت و گفت:
- نترس! مطمئنّم میتونیم کمکت کنیم؛ ولی لطفاً پیش از هرچیز داستانت رو برای ما تعریف کن!
- آقای هولمز! من میدونم که در خطری وحشتناک قرار دارم. لطفاً بگو چه باید بکنم.
2- دوشیزه «استونر» داستانش را باز میگوید.
هولمز گفت «با دقت به شما گوش میدهم». سپس دختر خانم سخنش را آغاز کرد:
- اسم من هلن استونر است. پدرم افسری در ارتش هند بوده؛ اما هنگامی که من نوزاد بوده ام، فوت میکند. پس از مرگ وی، مادرم، ژولیا خواهرم، و من برای ادامه زندگی به هند می رویم. من و خواهرم دوقلو بودیم. هنگامی که ما دو ساله بودیم، مادرم دوباره ازدواج میکند. او با مردی به نام دکتر گرایمزبی رویلت (Grimesby Roylott) ازدواج کرد. بدین ترتیب دکتر رویلت پدرخوانده ما شد.
- درباه دکتر رویلت بیشتر به من بگو!
- در گذشته، خانواده دکتر رویلت خیلی ثروتمند بودند؛ ولی پس از گذشت چندین سال، همه دارایی خود را از دست دادند. او الان تنها یک خانه بزرگ قدیمی، و یک قطعه کوچک زمین دارد. خانهاش به استوک موران (Stoke Moran) شهرت دارد. من اکنون با دکتر رویلت زندگی میکنم. هنگامی که پدرخوانده ام جوان بوده، دانشجوی پزشکی بوده؛ و هنگامی که دکتر شده، به هند رفته و به همین دلیل با مادرم آشنا شده و با او ازدواج میکند.
دوشیزه استونر ادامه داد: مادرم زن ثروتمندی بود، و درامدی شخصی داشت. هر ساله مبلغی در حدود هزار پوند از بانکش دریافت میکرد. هنگامی که با دکتر رویلت ازدواج کرد، درباره درامدش توافقنامه ای میانشان امضاء میشود.
- این توافق چی بود؟
- اگر مادرم فوت کرد، دکتر رویلت وارث او شود. یعنی هر ساله هزار پوند دریافت کند؛ ولی اگر خواهرم یا من ازدوادج کردیم، بخشی از هزار پوند را ما دریافت کنیم.
- میفهمم.
- پس از چند سال ما از هند به لندن برگشتیم؛ ولی چیزی از بازگشتمان نگذشته بود که مادرم در یک سانحه رانندگی جان باخت. در آغاز، همه همسایگان استوک موران با ناپدری ما رفتار دوستانه ای داشتند. آنان از اینکه شخصی از خانواده رویلت دوباره در استوک مورن زندگی میکند، شادمان بودند؛ اما پدرخوانده ما، مایل نبود با کسی دوست شود. هرگاه از خانه بیرون میرفت، با کسی دعوایش میشد. او مرد بداخلاقی بود و زود عصبانی میشد. چیزی نگذشت که همه همسایگان از او ترس و واهمه داشتند.
- او هیچ دوستی نداشت؟
- تنها دوستان او کولیها بودند. این کولیها به طور گروهی دور کشور میگشتند. دکتر رویلت به آنها اجازه داده بود در زمانی که در لندن هستند، در زمینش چادر بزنند. او شیفته حیوانات هند نیز بود. دو تا از آنها یک چیتاه و یک بابون (گونه ای میمون دم کوتاه) بودند که از هند برایش فرستاده بودند. آنها در هرجای زمینش آزادانه میگشتند. همه از نزیدک شدن به این حیوانات خطرناک وحشت میکرند. در نتیجه هرروزه وضع من و جولیا بدتر میشد؛ به گونهای که هیچ مستخدمی راضی نمیشد در استوک موران زندگی کند؛ و ما مجبور بودیم همه کارها را خودمان انجام دهیم. هنگامی که ژولیا مرد…
هولمز ناگهان پرسید: پس خواهرت مرده؟!
- بله، او قرار بود ازدواج کنه. تاریخ جشن ازدواج هم تعیین شده بود؛ اما دو هفته پیش از مراسم ازدواج، فوت کرد.
3- مرگ ژولیا
هولمز که به هیجان آمده بود، خم شد و گفت به من بگو دقیقاً چه اتّفاقی افتاد؟
- در شب مرگ ژولیا، ناپدری ام زودتر از همیشه به اتاقش رفت. ژولیا پیش من بود. ما تقریباً تا ساعت یازده صحبت کردیم. پس از آن، ژولیا به اتاق خودش رفت. همه اتاقهای موجود در استوک موران در یک طرف خانه واقع شده اند. همه در کنار یکدیگر و در همکف قرار دارند. همه درها به یک راهرو، و همه پنجره ها رو به باغچه باز میشوند؛ و هیچ اتاقی به اتاق دیگر راه نداره.
- فهمیدم.
- آن شب، ژولیا در حالی که داشت اتاق رو ترک کرد، پرسش عجیبی رو مطرح کرد!
- هلن! به من بگو تو تا حالا در نیمه های شب، سوت زدن کسی رو شنیدهای؟
- نه! چرا این سؤال رو پرسیدی؟!
- چون در چند شب گذشته، سوت زدن عجیبی رو شنیدهام. خیلی ملایم و واضحه؛ ولی نمیدونم از کجا میاد!
- یادت میاد چند تا کولی نزدیک خانه چادر زده بودند؟ شاید یکی از اونها شبها سوت میزنه.
- شاید تو راست بگی. به هر حال چیز مهمی نیست. شب به خیر.
او به من لبخندی زد و در را بست.
- شبها درها را قفل میکنید؟
- بله ما از چیتاه و بابون میترسیم. آنها حیوانهای خطرناکی هستند. اگر درها و پنجره ها بسته نباشند؛ امنیت نداریم.
- البته! لطفاً ادامه بده.
- در آن شب، توفان کولاک میکرد. باد زوزه میکشید و باران با شدّت به پنجره ها میخورد. نمیتونستم بخوابم. ناگهان فریاد وحشتناکی رو شنیدم. فهمیدم ژولیاست. از رختخواب پریدم و رفتم توی راهرو. به محض اینکه در رو بازکردم، صدای ملایمی رو شنیدم. سوتی ملایم و واضح! بعد صدای دیگری رو شنیدم. صدای دوم، شبیه بود به برخورد یک فلز به فلزی دیگر. من دیدم که در اتاق خواهرم بازه. با وحشت به در خیره شده بودم. یکمرتبه ژولیا در آستانه در پیدایش شد. چشمانش وحشیانه نگاه میکردند. او مانند آدم مستی، تلوتلو میخورد! دویدم تا کمکش کنم که روی زمین افتاد. او مانند کسی که از درد وحشتناکی رنج ببره، به خود می پیچید که گفت «اوه خدای من! هلن! اون بانده بود! باند خالخالی!»، و از حال رفت!
در آن لحظه ناپدری ام از اتاقش بیرون اومد. دوید تا به ژولیا کمک کنه؛ اما کاری از دستش بر نیومد. به دهکده رفت تا دکتر دیگری رو بیاره؛ اما پیش از اینکه برگرده، حیونکی ژولیا مرده بود.
- خواهرت چی پوشیده بود؟
- لباس خوابش رو. در یک دستش یک قوطی کبریت بود و در دست دیگرش یک کبریت روشن.
- پس کبریت رو روشن کرده بوده تا دور و بر خودش رو ببینه، که مهم بوده البته. علت مرگش مشخص شد؟
- نه. هیچکس نتونست بدونه او چطور مرده! هیچ جای بدنش نشانه ای از چیزی نبود. پنجره ها و در اتاق ژولیا بسته بودند، و دودکش جوری ساخته شده که هیچکس نمیتونه از پشتبام بپره توی آتشدان. هیچکس نمیتونه به اتاقش وارد و یا از اون بیرون بره. در نتیجه، ژولیا باید در اتاقش تنها بوده باشه.
- درباره حرفهای عجیبش چی میدونی؟ فکر میکنی منظورش از باند خالخالی! چی بوده؟
- نمیدونم؛ ولی شاید منظورش گروهی از مردم بوده؛ چون کولیها در اطراف خانه چادر زده بودند. خیلی از این کولیها سرشون رو با یک روسری رنگی می پوشونند. این روسریها، معمولاً با نوارها یا خالهایی طراحی شدهاند. پس شاید منظور ژولیا باندهای کولیها بوده.
توضیح مترجم: واژه باند (Band) در زبان انگلیسی به دو معناست؛ که هر دو معنا وارد زبان فارسی نیز شده است؛ یکی به معنای گروهی از مردم، چنانکه ایرانیان نیز میگویند باندهای مافیایی؛ و دیگری به معنای نوار که ایرانیان نیز میگویند باندپیچی کردن (زخم یا شکستگی).
هولمز در حالی که با تردید نگاه میکرد گفت «لطفاً ادامه بده»:
- ژولیا دو سال پیش فوت کرد. از زمانی که او فوت کرده، من خیلی تنها شدهام؛ اما به تازگی دوست عزیزی به من درخواست ازدواج داده. ما به زودی با هم ازدواج خواهیم کرد؛ اما دو روز پیش، چند تا بنّا به استوک موران وارد شدند. بنّاها شروع کردند به حفره زدن به دیور اتاق من. در نتیجه من از اتاق خودم به اتاق ژولیا منتقل شدم. من در تخت خواب او میخوابم.
خانم استونر چند لحظه ساکت شد؛ سپس گفت:
آقای هولمز! دیشب صدای وحشتناکی رو شنیدم.
من پرسیدم اون چه صدایی بود؟
سوت بود دکتر واتسون! یک سوت ملایم و مشخّص! درست شبیه سوتی که ژولیا چند شب پیش از مرگش شنیده بود.
4- دشمنی خطرناک
هولمز و من ناباورانه به یکدیگر زل زده بودیم. هولمز پرسید: «شما چکار کردی»؟
خانم استونر پاسخ داد:
- من از جام پریدم و به اطرافم نگاه کردم؛ اما همه جا تاریک بود و نتونستم چیزی ببینم. هوا که روشن شد، به ایستگاه راه آهن رفتم و با قطار به لندن آمدم. من میدونستم که باید حتماً شما را ببینم. شما تنها کسی هستید که میتونید به من کمک کنید.
- ولی من تنها زمانی میتونم به شما کمک کنم که شما همه چیز رو به من بگید.
- منظورتون چیه؟!!
هلمز پاسخی نداد. سپس بازوی خانم استونر را گرفت و آستینش را بالا زد. من پنج علامت قرمز روی بازوی او دیدم. آنها علامتهای برجا مانده از انگشتان کسی بودند که بازوی خانم استونر را محکم گرفته بوده.
- ناپدری ات بدجوری بهت صدمه زده.
صورت خانم استونر قرمز شد و گفت:
- دکتر رویلت آدم خیلی زورداریه. خودش هم نمیدونه چقدر قویه.
هولمز بیآنکه چیزی بگوید، به آتشدان خیره شده بود. میدانستم که او در افکار عمیقی فرورفته... در نهایت گفت:
- اطلاعات بیشتری نیاز دارم! اما باید هرچه سریعتر حرکت کنیم. میخوام امروز به استوک موران برم و اتاقهای آنجا را بازرسی کنم؛ اما ناپدری ات نباید از آمدن من باخبر بشه.
- دکتر رویلت امروز کار مهمی در لندن داره. تمام روز رو دور از خانه خواهدبود.
- عالیه!! واتسون! تو با من میای؟
- البته که میام.
هولمز گفت: «خانم استونر ما پس از ظهر به استوک موران خواهیم رسید».
- پس دیگه باید برم؛ ولی خیلی خوشحالم که همه چیز را با شما در میان گذاشتم. خدا نگهدار!
او روبندش را بر صورتش کشید و اتاق را ترک کرد.
هولمز به پشتی صندلی اش تکیه زد و گفت:
- واتسون! موضوع خیلی عجیبه!!
- من هم نمیفهمم موضوع چیه! ژولیا خواهر هلن استونر توی اتاقش تنها بوده. کسی هم نمیتونسته بیاد داخل اتاق خوابش یا از اونجا بره بیرون! پس چطور مرده؟!!
- و شنیدن سوت در شب!! و حرفهای خواهرش در حال جان دادن، درباره باند خالخالی!
- من هم نمیدونم. شاید منظورش گروهی از کولیها بوده.
یکمرتبه در اتاقمان با شدت باز، و مردی در آستانه در پدیدار شد. او چنان تنومند بود که تقریباً همه ورودی درگاه را پرکرده بود؛ با صورتی سرخ، و چشمانی بی رحم! او به هولمز زل زد و گستاخانه پرسید «کدامیک از شما هولمز هستید»؟ دوستم به آرامی پاسخ داد «من هستم».
خب! من دکتر گرایمزبی رویلت از استوک موران هستم. من میدانم نادختری من اینجا بوده. من او را تعقیب کرده بودم. او به شما چی میگفت؟
هولمز از مرد تنومند نترسید. او بنا نداشت درباره دیدارش با هلن استونر به او چیزی بگوید. سپس مؤدّبانه گفت: «هوا اکنون کمی سرده، اینطور نیست»؟
دکتر رویلت با عصبانیّت فریاد زد: «جواب مرا بده! او داشت به شما چی میگفت؟ من درباره تو چیزهایی شنیدهام هولمز! تو آدم فضولی هستی. تو در زندگی دیگران دخالت میکنی. من هم آدم خطرناکی هستم؛ ببین»!
دکتر رویلت جلو آمد و بیلچه آهنی و سنگینی را که در کنار آتشدان قرار داشت، برداشت و با پنجه های بزرگش خم کرد و کنار آتشدان پرت کرد؛ و دوباره گفت:
«هولمز! بهت هشدار میدم! پات رو از زندگی من بیرون بکش»!
سپس اتاق رو ترک کرد.
هولمز شروع کرد به خندیدن و گفت ممکنه من مثل دکتر رویلت تنومند نباشم، ولی به اندازه او قوی هستم! و در حالی که صحبت میکرد، بیلچه را برداشت و به حالت اولش برگرداند... «حالا بریم صبحانه بخوریم واتسون! پس از صبحانه کارهایی را باید انجام بدم و به اطلاعات بیشتری نیاز دارم».
5- دیداری از استوک مورن
نزدیک ساعت یک پس از ظهر بود که هولمز برگشت. او در حالی که هیچان زده بود، گفت:
«پیش وکیل خانم رویلت بودم. وصیتنامه اش را دیدم. آنچه را که او میخواست پس از مرگش برای دارایی اش رخ دهد اینگونه است:
پس از مرگش، دکتر رویلت وارث همه درآمد او خواهدبود؛ ولی اگر ژولیا یا هلن ازدواج کنند، در ازای ازدواج، بخش اعظمی از درآمد را دریافت خواهندکرد».
- پس دکتر رویلت پول هنگفتی را از دست خواهدداد.
- دقیقاً. اما واتسون ما باید عجله کنیم. در ضمن، لطفاً هفت تیرت رو هم با خودت بیار!
ما سوار قطار لدرهد (Leatherhead) شدیم که نزدیکترین شهر به استوک موران است. سپس با اتومبیل به سوی خانه دکتر رویلت رفتیم. روز بهاری زیبایی بود. چیزی نگذشت که خانه بزرگی را در میان درختان دیدیم. راننده در حالی که به خانه اشاره میکرد، گفت:
«آنجا استوک موران است. کوتاهترین راه برای رسیدن به آنجا، از میان مزرعه هاست. ببینید! آنجا که آن خانم ایستاده».
ما دیدیم خانمی به سوی ما میآید. او هلن استونر بود. کرایه ماشین را دادیم و راننده به لدرهد بازگشت. دوشیزه استونر با سرعت به استقبال ما آمد و گفت:
«وقت زیادی داریم. دکتر رویلت تا غروب باز نخواهد گشت». هولمز گفت: «ما پیشتر با ناپدری ات ملاقات داشیم»!
هولمز درباره ملاقاتمان با دکتر رویلت، همه چیز را به خانم استونر گفت، صورتش زرد شد و گفت پس او مرا تعقیب میکرده!! من هرگز از دست او در امان نخواهم بود.
هولمز گفت: بیا! بذار اتاقهای خواب رو بازرسی کنیم.
از میان مزارع گذشتیم تا به خانه رسیدیم.
کارهایی که بر یکی از دیوارهای خانه انجام شده بود، دیدیم؛ که البته دیواراتاق خواب دوشیزه استونر بود. هولمز گفت: «عجیبه! من نمیدونم چطور میشه این کار، کاری ضروری باشه»؟!!
- «من یقین دارم که این، کاری ضروری نبوده و تنها میخواسته مرا از اتاقم بیرون کنه».
- خب! من میخوام اتاقی رو که الان توش میخوابی، یعنی اتاق خواهرت رو بازرسی کنم.
اتاقی کوچک بود، با سقفی کوتاه و آتشدانی عریض. در اتاق، چند تا اثاث قدیمی وجود داشت؛ یک تخت خواب، یک میز و دو صندلی. هولمز ناگهان چشمش به تناب بلندی که تا تخت خواب آویزان شده بود، جلب شد و به آن اشاره کرد.
این تناب، به ریسمان زنگ اخباری که برای خبرکردن مستخدمان کاربرد دارد، شباهت داشت. هنگامی که ریسمان زنگ اخبار کشیده شود، زنگی که در جای دیگری از خانه تعبیه شده، به صدا در میآید. هولمز گفت «این تناب به نظر میرسه خیلی نو باشه».
- بله تنها دو ساله که نصب شده.
هلمز تناب را کشید. منتظر بودیم خبری شود؛ ولی خبری نشد و نشنیدیم که زنگی در جای دیگری از خانه به صدا دراید. هلمز ناگهان گفت:
- ببینید! این ریسمان زنگ اخبار واقعی نیست! به هیچ جایی وصل نیست! تنها با یک قلّاب به سقف آویزان شده. همگی به سقف خیره شده بودیم! انتهای تناب، به دهانه کوچکی در دیوار اتاق منتهی میشد. هلمز گفت به نظر میرسه هواکش کوچکی باشه، و هواکش را دید و گفت:
- این دیگه خیلی عجیبه! معمولاً هوا از خارج به وسیله هواکش به داخل اتاق میاد؛ ولی این هواکش میان دو اتاق تعبیه شده!! در تعجّم که چرا این جوریه؟!! خانم استونر گفت:
- نمیدونم؛ اما میدونم که تناب و هواکش همزمان نصب شده اند.
- خیلی جالبه! تنابی که به زنگی وصل نیست!! و هواکشی که هوایی را جا به جا نمیکند!! هر دو ناکارامدند. خانم استونر حالا میخوام اتاق ناپدری ات را بازرسی کنم.
به داخل اتاق دکتر رویلت که در بغلی بود، رفتیم. در آنجا مقداری اثاث و چند تا کتاب بود. در وسط کف اتاق، یک گاوصندوق بزرگ قرارداشت. در گاوصندوق قفل بود و هولمز دور و بر آن را ورانداز میکرد.
- توش چیه؟
- مدارک کاری ناپدری ام.
- یک گربه توش نیست؟
- یک گربه؟! حرف عجیبی میزنید!!
هولمز در حالی که به یک نعلبکی با مقداری شیر که روی گاوصندوق قرار داشت اشاره میکرد، گفت: «نگاه کن»!
- ولی ما گربه نداریم. چیتاه داریم؛ آن هم مثل گربه است، ولی بزرگتر از گربه.
- بله البته؛ ولی توی این صندوق حیوان دیگریه.
چوب کوتاهی در بالای تخت خواب قرار داشت. یک سر چوب به یک تناب حلقوی وصل بود. من به تناب حلقوی نگاه میکردم و با تعجّب از خود میپرسیدم این برای چیه؟ هولمز گفت:
- فکر میکنم به اندازه کافی متوجّه موضوع شدم.
ما در باغ قدم میزدیم؛ هلمز خیلی جدّی به نظر میرسید. دست آخر گفت «خانم استونر من و دکتر واتسون امشب باید در اتاق شما منتظر بمانیم».
خانم استونر و من با شگفتی به یکدیگر نگاه میکردیم. هولمز ادامه داد «بله. زندگی شما در خطری جدّی است».
6- دکتر رویلت باز میگردد.
هولمز گفت «خانم استونر این طرح من است. با دقت گوش کن! هنگامی که دکتر رویلت بازگشت، شما به اتاق ژولیا برو، اما به تخت خواب نرو!! منتظر باش تا مطمئن بشی دکتر رویلت به تخت خوابش رفته. پس از آن یک چراغ پشت پنجره قرار بده و به اتاق خودت برو و تا صبح همانجا بمان! من و دکتر واستون مراقب خانه هستیم. چراغ، علامتی برای ما خواهد بود. هنگامی که ما چراغ را ببینیم، خواهیم آمد».
- شما کجا منتظر می مانید؟
هلمز به ساختمانی که در میان درختان بود اشاره کرد و پرسید:
- آنجا مسافرخانه دهکده است؟
- بله.
- پس دکتر واتسون و من در آن مسافرخانه منتظر میمانیم. ما از آنجا میتونیم پنجره اتاق خواب شما را تماشا کنیم. خانم استونر ترس به خودت راه مده! خدا حافظ!
ما در آن مسافرخانه منتظر بودیم و اجاره یک اتاق در طبقه اول را پرداخت کردیم. از اتاقمان میتوانستیم استوک مورن را ببینیم.
در حالی که هوا داشت تاریک میشد، کالسکهای در جاده پیدا شد. دیدم دکتر رویلت توی کالسکه نشسته است. کالسکه از در بزرگ آهنی استوک موران عبور کرد. سپس تا دم در خانه به راهش ادامه داد. هولمز گفت:
- واتسون ممکنه ما امشب در خطر بزرگی قرار بگیریم.
- چرا اینطور فکر میکنی؟ مگر توی اون اتاقها چه دیدی؟
- یادت میاد اون تناب و هواکش رو؟
- بله؛ ولی نفهمیدم چرا آنها باید مهم باشند!
- هر دو آنها دو سال پیش در اتاق قرار داده شده اند؛ اما کاربردی ندارند؛ و دو سال پیش اتفاق دیگری هم رخ داده، ژولیا استونر مرده!
- درسته؛ ولی من هنوز نمیفهمم…
- درباره تخت خواب چیزی غیرعادی نظرت رو جلب نکرد؟
- نه. تخت خواب به کف اتاق نصب شده. اون نمیتونه حرکتی داشته باشه. و همیشه باید در یک حالت باشه. یعنی کنار تناب و زیر هواکش.
بعد من داد زدم هولمز! دارم میفهمم. کسی که توی تخت خواب باشه، نمیتونه به راحتی از خطرهایی که جاش رو تهدید میکنند، جان به در ببره.
- دکتر رویلت آدم خیلی زرنگیه. خیلی خوبه که ما اینجا هستیم تا از یک جنایت دهشتناک جلوگیری کنیم.
7- شب واقعه
در حدود ساعت یازده شب، نوری را دیدیم؛ چراغی که از پنجره اتاق ژولیا نور افشانی میکرد. هولمز هیجان زده از جایش پرید و گفت اون علامت ماست. بیا بریم!
با عجله راه را طی میکردیم. هنوز نور زرد چراغ، از پنجره اتاق نورافشانی میکرد. ما داخل باغ استوک مورن شدیم و به سوی خانه حرکت کردیم.
یکمرتبه چیزی تیره رنگ از جلو ما رد شد که شبیه بود به بچهای با دستانی بلند؛ ولی آن بچه نبود. من که خیلی ترسیده بودم، از هولمز پرسیدم:
- هولمز! این چی بود؟ و هولمز به آرامی خندید و گفت:
- اون بابون یکی از حیوانات دکتر رویلت بود.
ما به خانه رسیدیم و آرام از پنجره بالا رفتیم و به آرامی پریدیم توی اتاق ژولیا. هولمز پنجره را بست و در گوشم گفت «ما باید چراغ رو خاموش کنیم. ممکنه دکتر رویلت نور چراغ رو از دریچه هواکش ببینه.»
اسلحه ام را از جیبم درآوردم و روی میز قرار دادم. هولمز میله بلند و نازکی را که با خود داشت، در آورد و آن را روی تخت خواب قرار داد. یک قوطی کبریت هم کنار میله گذاشت. من چراغ را خاموش کردم و منتظر ماندیم.
من هرگز آن شب وحشتناک را فراموش نخواهم کرد!! ما در تاریکی مطلق بودیم و میدانستیم که نباید هیچ صدایی ایجاد کنیم. صدای ساعت زنگ دهکده را شنیدیم که میگفت نیمه شب است. سپس یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت… گذشت و ما منتظر ماندیم. ناگهان نوری را از طریق دریچه هواکش دیدم. کسی در اتاق دکتر رویلت چراغی را روشن کرده بود. شنیدم کسی به آرامی حرکت میکند. دوباره سکوت برقرار شد. نیم ساعت دیگر نیز گذشت.
سپس صدای عجیبی را شنیدم؛ صدای سوت زدنی خیلی نرم. صدا نزدیک ما و در اتاق حس میشد. هلمز پرید و فوری یک کبریت روشن کرد. من سوت ملایم و واضحی را شنیدم.
هولمز ناگهان با میله، شروع کرد به ضربه زدن به تناب آویزان شده. در نور کبریت صورت هلمز را دیدم که وحشت کرده بود. او داد زد:
- واتسون! اون رو میبینی؟
- ولی من چیزی نمیبینم.
هولمز دیگر به تناب ضربه نزد ولی از هواکش چشم بر نمی داشت. ناگهان گریه مرگباری را شنیدیم. گریهای ناشی از درد و وحشت!! من سردم شده بود و از ترس حال خوشی نداشتم. زیرلب پرسیدم اون گریه چی بود؟
- یعنی که همه چیز تمام شد! اسلحه ات رو بردار تا به داخل اتاق دکتر رویلت بریم.
هولمز چراغ را روشن کرد و من دنبال او رفتم تا به اتاق دکتر رویلت بریم. دو بار درزدیم؛ ولی پاسخی نشنیدیم. بعد در را هل دادیم و وارد اتاق شدیم. چشمان ما منظره وحشتناکی را مشاهده کرد. دکتر رویلت کنار گاوصندوقش روی صندلی نشسته بود. در گاوصندوق باز بود. آن چوب کوتاهی که به تنابی حلقوی وصل بود، کنار زانوهایش قرار داشت.
دکتر رویلت مرده بود. چشمانش با وحشت به بالا خیره شده بود. چیز عجیبی دور سرش بود؛ به رنگ زرد روشن، با خالهایی قهوه ای. هولمز زیر لب گفت «باند! باند خالخالی!». فوری جلو رفتم. باند خالخالی به طور عجیبی، شروع کرد به حرکت کردن.
با ترس و وحشت فریاد زدم این یک ماره! هلمز به سرعت چوبی را که انتهای آن به تنابی حلقوی وصل بود، برگرفت، سر مار را در حلقه قرار داد؛ و مار را به داخل گاوصندوق انداخت و در آن را بست.
8- باند خالخالی
صبج روز بعد، هلن استونر را از استوک موران دور کردیم. حیونکی دختره از واقعه شب گذشته خیلی ناراحت بود! او را به یک عمّه خونه (خانه ای امن برای دختران بی کس) در لندن بردیم. او تا روز جشن ازدواجش در آنجا ماند. پلیس را نیز در جریان مرگ دکتر رویلت قرار دادیم. سپس به آپارتمان خود در خیابان بیکر برگشتیم.
از هلمز پرسیدم «به من بگو چطور فهمیدی که باند خالخالی یک ماره»؟!
- وقتی اتاق ژولیا رو بازرسی میکردم، متوجه شدم که هواکش و تناب، هر دو کاربردی ندارند. بعد از اون متوجه شدم که تخت خواب به زمین ثابت شده و قابل حرکت نیست. بعدش تشخیص دادم که چیزی باید از هواکش وارد اتاق بشه؛ به گونهای که با تناب بیاد پایین و به تخت برسه. زود به نظرم رسید که باید یک مار باشه که این گونه بتونه حرکت کنه. با توجه به اینکه دکتر رویلت حیوانات عجیب و غریب دیگری هم داشت، حدس زدنش کار سختی نبود.
پس، دکتر رویلت مار را در گاوصندوقش نگهداری میکرد و به او شیر میخوراند؛ و هر شب مار را در هواکش قرار میداد. مار هم از طریق تناب میرفت به اتاق دخترخوانده اش. او میدانست که بالاخره یک شب او را در تخت خواب خواهد گزید.
- او چطور مار رو به سر جای خودش برمیگردوند؟
- دکتر رویلت با سوت زدن به مار علامت میداده. هنگامی که مار سوت او را میشنیده، پیش صاحبش برمیگشته. ژولیا و هلن هم این سوت رو شنیده بودند.
- در شبی که ژولیا فوت کرد، او جدای از صدای سوت، صدای برخورد دو فلز به یکدیگر رو هم شنیده بود.
- اون صدای بسته شدن در گاوصندوق بوده.
- پس شب گذشته که صدای سوت رو شنیدی فهمیدی که اون صدای مار بوده.
- بله. به همین دلیل هم اون رو با میله توی دستم زدم و اون از راه هواکش برگشت؛ ولی صدای میله، او رو عصبانی کرد و باعث شد که دکتر رویلت رو نیش بزنه.
- دکتر رویلت برای تصاحب پولهای نادختری هایش، اول ژولیا رو کشت و بعد میخواست هلن رو بکشه، ولی نقشه اش نقش بر آب شد. مار دست آخر صاحبش رو کشت!
- کاملاً درسته؛ و من برای او خیلی متأسّف نیستم.
***
این ترجمه از کتاب The Speckled Band and other stories، نوشته Sir Arthur Conan Doyle صورت گرفته است.
ناشر: Heinemann Guided Readers، وابسته به دانشگاه آکسفورد، سال نشر: 1996
بهمن 1401
احمد شمّاع زاده
او کیهان را ترسیم کرد
(شرح حال و کار آینشتاین)
نوشته: Joseph Phillips
ترجمه: احمد شمّاع زاده
ساخت بمب اتم، احتمالاً شاخص ترین رویداد تاریخ نوین است. این رویداد تصور ما را از جنگ و جنگاوری شدیداً تغییر داد و مبنایی شد برای هرگونه اندیشه بنیادین پیرامون استراتژی جهانی. تنها شخصیّتی که تا به حال مسئول این رخداد شناخته شده است، کسی است که بیشترین بخش زندگی خود را در پیشبرد صلح جهانی صرف کرده و ایده هایش به نظر بسیاری، روٌیاگونه، خاموش و بی کلام اند. نامهای را که آینشتاین به روزولت نوشت، آغازی شد برای ساخت و توسعه بمب هسته ای؛ و این نظریه نسبیّت خاصّ اینشتاین بود که زمینه را برای توسعه انرژی هسته ای آماده ساخت.
آلبرت آینشتاین به داشتن چیزهایی متقاعد شد که در درازنای زندگی خود هرگز نمیخواست داشته باشد، مانند جلب توجه دیگران، شهرت، پیشنهاد ثروت و قدرت. از سوی دیگر او در محاصره بحث و جدل، و تفاهم نداشتن با دیگران قرارگرفته بود. صدها دانشمند بخش بزرگی از همّت خود را صرف شرح کشفهای او کرده بودند؛ یا کوشش داشتند آن کشفها را رد کنند. گرچه او به آَزادیهای فردی و اصول دموکراتیک باور داشت، به بلشویک بودن و ابزار دست وال استریت قرارگرفتن متّهم شده بود! گرچه او ایمان تزلزل ناپذیری نسبت به خداوند داشت، ولی به عنوان یک خداناباور مورد یورش قرار میگرفت!
با اینکه می دانستند او یک فیزیکدان نظریه پرداز است، ولی با شگفتی بسیار به او برای تأیید درجه مرغوبیت محصولات مختلف، از گچ ذرت گرفته تا اتومبیل! پیشنهاد 25 هزار دلاری میشود! مجسّمه نیم تنه او در کتابخانهها و دانشگاههای سراسر جهان قرار میگیرد، و مجسّمه یادبودی از او در آلمان برپا شده است. او تنها شهروند آمریکایی است که پذیرش ریاست جمهوری کشور دیگری به او پیشنهاد شده است.
همه اینها بر سر کسی هموار شد که تنها خواسته اش این بود که در تنهایی فکر و کار کند!! او روزگاری گفته بود که من خوشحال و خرسندم که هیچ چیز از هیچکس نمیخواهم، اما از قدردانی از همکارانم لذّت میبرم.
در سال 1933 هنگامی که حکومت نازی در آلمان در حال به دست گرفتن قدرت بود، آینشتاین کشور موطن خود را به قصد آمریکا ترک کرد و به انستیتو مطالعات پیشرفته پرینستون نیوچرسی پیوست. او در پرینستون شادمان بود که میدید در آنجا آرامشی را که همواره به دنبال آن بود، یافته است. همسایگان به موهای بلند او که مایل نبود به آرایشگاه برود، یا برای راحتی هر گونه لباسی را بپوشد، توجهی نداشتند: شلواری اتونشده، یا پلیوری گشاد بپوشد، یا گاهی یک کروات را به جای کمربند استفاده کند.
آینشتاین از زمان ورودش به انستیتو، بیش از اینکه از کارش قدردانی شود، شخصیت او مورد قدردانی قرار گرفت. دانشمندان در وصف وی معمولاً از واژگانی سست بهره نمیگرفتند؛ بلکه به راحتی از او با عنوانهایی چون قدّیس، نابغه، دوستداشتنی یاد میکردند. هنگامی که پیرامون فیزیک نظری بحث میکردند، یک ریاضیدان گفت او از خود شوخ طبعی، گرمی، و مهربانی را به هر سو میپراکند.
هر روز کاری هفته، ساعت ده و نیم صبح، کت مشکی بیقواره ای میپوشید، (و در زمستان همراه با یک کلاه بافتنی مشکی مانند آنچه که ملوانان می پوشند)، خانهاش را با پای پیاده به سوی انستیتو که یک و نیم مایل دورتر بود، ترک میکرد. موهای بلند ژولیده اش، و سبیل نامرتبش سفید شده بودند. چشمانش گرچه با بردباری و کمی کنجکاوی به تو نگاه میکردند، بیشتر گاهها خسته و قرمز به نظر میرسیدند. او با صدایی نرم و یواش صحبت میکرد، کلماتی که ادا میکرد، مشخص، همراه با ته لهجه آلمانی بود.
با وجود دفتر بزرگ و راحت کارش با منظره ای کوچک ولی روحبخش از جنگل، او برای کار بر روی نظریه میدان یکپارچه (GUT)، بی درنگ به پایین میرفت که سه دهه این نظریه او را به خود مشغول کرده بود. نظریهای که در صورت تحقق، دو نیروی بنیادین از نیروهای طبیعت یعنی گرانش و الکترومگنتیک را یکسان سازی، و رابطه میان همه پدیدههای طبیعی شناخته شده را آشکار میساخت.
او برمیگشت و در صندلی خود قرار میگرفت، بالش بزرگی را روی زانوی خود قرار میداد و نتیجه تفکراتش را با خطی ریز، از نزدیک مینوشت. هنگامی که با مشکلی برخورد میکرد، آرام و آسوده با مشکلش به سر میبرد و گاهی رشته ای از موهایش را دور انگشتش میپیچاند! هریک از نظریههایش نتیجه ماهها و بلکه سالها کار طاقت فرسا و مداوم بود که وی آنها را ایدهآل کردن تجربیات میخواند. مداد و کاغذ ابزار علمی، و مغزش آزمایشگاه وی بودند. او کوچه های دانش را به اشتباه میرفت و در آنها سرگردان میشد، نتایج نادرستی میگرفت، اما هرگز مسأله ای را رها نمیکرد.
مطمئن بود که پاسخ را دریافت میکند. احساسش این بود که «هرچند خداوند نامحسوس است، ولی هرگز آزار نمیرساند». آینشتاین به سادگی و نظم منطقی در طبیعت باور داشت. «گویی گونهای ایمان است که در تمام طول زندگیام مرا یاری رسانده است تا در پژوهشها و مشکلات بزرگی که با آنها رو به رو بودهام، هرگز ناامید نشوم». هنگامی که میخواست نتایجی را که از کاری گرفته بود بسنجد، با خود میگفت: «آیا این همان راهی بود که خداوند کیهان را آفرید»؟ او به عنوان دانشمندی خلّاق، هر از گاهی کاشف چیزی بود که به همان اندازه که زیبا بود، درست هم بود.
مانند بسیاری از مردان بزرگ تاریخ، آینشتاین فروتن و خجالتی بود. هنگامی که او وارد نشستی پیرامون فلسطین در واشنگتن شد، بسیاری از کسانی که در سالن بودند، به شدت او را مورد تشویق قراردادند! وی در حالی که غافلگیر شده بود، در گوش دوستی که نزدیکش بود گفت: «من فکر میکنم آنها باید صبر میکردند ببینند من چه میگویم و بعد تشویقم میکردند». در میزبانی شامی که به افتخار او برپا شده بود، سخنرانان یکی پس از دیگری بی پرده از نبوغ وی صحبت میکردند و او از این موضوع به خود میپیچید. در نهایت او به میزبان، خانم فانیه هارست روکرد و ناگهان او را از سن سخنرانی پایین کشد، در حالی که میگفت: «تو میدانی که من هیچوقت جوراب نمی پوشم»!
هنگامی که به او پیشنهاد شد که رئیس جمهور اسرائیل شود، آینشتاین با فروتنی ویژه خود پاسخ داد «احساس من این است که صلاحیت اجرای نقشی را که درگیر روابط انسانی است، ندارم». پس از درست اندیشیدن در این موضوع، گفت بهتر بود میگفتم برای ادامه مطالعاتم پیرامون جهان فیزیک که تنها کمی از آن را درک میکنم، نمیتوانم این پیشنهاد را بپذیرم.
آینشتاین هرگز با تمام وجود به هیچ گروه اجتماعی نپیوست. او قلبش را به راحتی با دیگران درگیر نمیکرد. این موضوع به دلیل کارش نبود، بلکه بیشتر مربوط به طبیعت انسان است. این انزوا و دوری گزینی از مردم و اجتماع، در چشمانش در عکسهایی که از دوران کودکی او برجای مانده، قابل توجه است.
او در روز چهاردهم مارس 1879، در شهر الم (Ulm) آلمان زاده شد؛ ولی سالهای نخستین زندگی خود را در شهر مونیخ گذراند. طبیعت خجالتی و آرام وی، خیلی زود او را از دیگر کودکان جدا ساخت. او با کندی بسیار یاد میگرفت و صحبت میکرد؛ به گونهای که والدینش تصور میکردند او کودکی غیرعادی است. آموزگاران او را به عنوان کودکی نامتعادل در نظر میگرفتند. او دوستان کمی داشت و از بازی گریزان بود. نمونه نرمال او زمانی بود که سرودهای دینی کوتاهی را با پیانو مینواخت و هنگامی که مشغول قدم زدن بود، آنها را با خود زمزمه میکرد.
هنگامی که دوازده ساله بود، مطالعات مستقلی را پیرامون فیزیک و ریاضی دنبال میکرد؛ ولی به گرفتن نمره خوب درسی رغبتی نشان نمی داد. در فیزیک و ریاضی نمرههایش عالی بود؛ ولی در آموختن زبانها ضعیف. او مایل بود مطالعات خود را در سویس ادامه دهد، ولی در آزمون ورودی کالج پلی تکنیک زوریخ مردود شد. سال بعد دوباره کوشید و موفق شد.
آینشتاین در طول دو سالی که از گرفتن مدرک دانشگاهی اش می گذشت، سه شغل آموزشی را یافت و از دست داد. از نظر معیشت، بخور نمیر زندگی میکرد و با میلوا مارتس که او نیز دانشجوی علوم بود، ازدواج کرد و از او دارای دو پسر شد. در سال 1902 که 23 ساله بود، پستی به عنوان ارزیاب، در اداره ثبت اختراعات برن گرفت. از آنجا که شغلش زیاد وقت او را نمی گرفت، میتوانست وقت خود را صرف مطالعات مورد علاقه خود کند. او موضوعایی را در دستور کار خود قرار داده بود؛ ارتباط میان زمان و فضا، و مادّه و انرژی. او گاهی ناامید میشد و در بسیاری روزها، پیش از به دست آوردن نتایج درست قابل توجه، به همکار ارزیاب خود میگفت تصمیم دارم رهایش کنم.
در بیست و شش سالگی هنگامی که هنوز در جهان دانش شخص ناشناختهای بود، نظریه نسبیت خاص خود را به یک نشریه علمی فیزیک فرستاد. او در آن مقاله، نظریه خود را که اکنون مشهورترین معادله علمی شناخته شده است، بیان کرد: E= Mc2 یعنی انرژی تقریباً برابر است با جرم، ضرب در سرعت نور به توان دو. این معادله نشان میدهد که اگر همه انرژی موجود در نیم پوند از هر مادّه ای رها شود، نیروی حاصله برابر خواهدبود با نیروی به دست آمده از انفجار هفت میلیون تن تی ان تی. بدین ترتیب این موضوع، دیدگاه انسان پیرامون کیهان را دگرگون ساخت؛ برخی فیزیکدانان آن زمان به اهمّیّت شگفت انگیز آن پی بردند. این معادله به مدت چهار سال به موضوع پرجوش و خروشی برای بحث، تبدیل شده بود؛ تا اینکه با انفجار بمب در هیروشیما، به واقعیتی تلخ تبدیل شد.
آینشتاین برای به ثمر رسیدن بمب اتمی، پا را از تئوری فراتر نهاد. در پایان دهه سی (1930) بسیاری از دانشمندان میدانستند که نازیها به هر طریقی میخواهند به انرژی هسته ای دست یابند. دانشمندان آمریکایی نیز میکوشیدند تا رهبران نظامی را به داشتن انرژی هسته ای تشویق و ترغیب کنند، اما ثأثیرگذاری کمی داشتند. آنان از آینشتاین خواستند در این زمینه از تأثیر خود فروگذار نکند. شبی از سال 1939 او نامهای نوشت که در تاریخ آمریکا یکی از مهمترین نامهها شد. او به رئیس جمهور روزولت نوشت:
«آخرین کار من، مرا به سویی میراند تا انتظار داشته باشم که عنصر اورانیوم در آیندهای نزدیک به منبعی تازه و مهم از انرژی تبدیل خواهدشد… بهره برداری از این عنصر جدید منجر به ساخت بمب اتم نیز خواهد شد». رئیس جمهور روزولت فوری به پروژه منهتن دستور داد پروژه را برای ساختن بمب اتم توسعه دهند. بدین ترتیب آمریکا وارد آزمندترین مسابقه تاریخ برای رسیدن به سلاح جنگی شد!!
آینشتاین در همان راهی که 50 سال وقت خود را صرف کرده بود، به کار خود ادامه داد. نظریه میدان یکپارچه او نتیجه 35 سال کار پرتنش او بود. او در هجدهم آوریل 1955، در پرینستون در سن هفتادوشش سالگی چشم از جهان فرو بست؛ در حالی که هنوز در جستوجوی یافتن رازهای فضا و زمان (جایگاه) بود. امکان شکست در کوششهایش هرگز به او آسیب نرساند. او میدانست که انسان هرگز نمیتواند همه چیز را بداند؛ و اینکه زیباترین چیزی که ما میتوانیم در زندگی خود تجربه کنیم همانا یافتن رمزورازهای طبیعت است.
***
در صورت تمایل، درباره جملههای زیر که از متن بالا برگرفته شدهاند، مقاله هایی که لینک آنها را در ادامه هر جمله قرار داده ام، مطالعه کنید:
- این معادله نشان میدهد که اگر همه انرژی موجود در نیم پوند از هر مادّه ای رها شود، نیروی حاصله برابر خواهدبود با نیروی به دست آمده از انفجار هفت میلیون تن تی ان تی.
پادماده کیهانی در قرآن: https://www.academia.edu/11943555
- زیباترین چیزی که ما میتوانیم در زندگی خود تجربه کنیم همانا یافتن رمزورازهای طبیعت است. فعل الهی (Divine Act): https://www.academia.edu/14819172
- در سن هفتادوشش سالگی چشم از جهان فرو بست؛ در حالی که هنوز در جستوجوی یافتن رازهای فضا و زمان (جایگاه) بود.
A Modern Model for the Universe: https://www.academia.edu/11750437
The Universe, a Nine Dimension System: https://www.academia.edu/23710171
مدلی مدرن، برای کیهان: https://www.academia.edu/5676568
کیهان، سیستمی نه بعدی: https://www.academia.edu/23026305
پردازش چند مفهوم سازمانی کیهان: https://www.academia.edu/12303832
***
ترجمه این مقاله از کتاب (Great Lives, Great Deeds) صورت گرفته است.
ناشر: The Readers Digest Association, Pleasantville, New York
سال نشر: 1964 (9 سال پس از مرگ آینشتاین)
بهمن 1401
احمد شمّاع زاده
زیارتگاه فاتیما (Fatima) در کشور پرتغال
(مصادره فاطمه زهرا از سوی واتیکان!)
احمد شمّاع زاده
در کشور پرتغال زیارتگاهی وجود دارد که مسیحیان جهان اگر بتوانند از هرجایی که هستند به زیارت این محل میروند. این زیارتگاه که پیش از به شهرت رسیدن نام و عنوان Cowa di Iria را داشته است، در یک کیلومتری روستایی به نام Aljustra واقع شده، که این روستا در منطقه Ourem قرارداشته، و با مرکز منطقه ده کیلومتر فاصله دارد.
در سال 1943 برای اولین بار روی نقشه ای که انگلیسیها چاپ کرده بودند، نام فاتیما آمده بود. پیش از آن، Cowa di Iria ده کوره ای بیش نبود و روی نقشه ها دیده نمیشد.
موضوع از این قرار است که روزی دو دختر و یک پسر شش تا هشت ساله این ده کوره، که مشغول چراندن گوسفندانشان بودند، در بالای جایی که به منزله مزبله روستا بود، بانویی را در هاله ای از نور میبینند؛ با پیراهنی سفید بر تن، و تسبیحی در دست!
کودکان که از این منظره به هیجان آمده بودند، نزدیک میشوند. بانو به آنها میگوید:
من فاتیما، دختر پیامبر هستم. مطالبی نیز گفته، و قرار گذاشته میشود که روزی دیگر نیز همینجا حاضر شوند. چند بار اینگونه ملاقاتها تکرار میشوند.
در
آغاز، سخن کودکان برای والدین و مردم
باورکردنی نبود؛ ولی چون منطقه در خشکسالی
به سرمی برد، اهالی محل میگویند «اگر
چنین است بانو دعا کند باران بیاید».
کودکان
با بانو قرار میگذارند؛ در روز موعود
همگان گرد میآیند، و باران نازل میشود.
مردم
غریو شادی سرمی دهند و باور میکنند که
معجزه ای رخ داده است!
از آن پس، کشیشان کلیسای محل، و سپس مقامهای بالاتر کلیسایی، کودکان را چندین بار بازپرسی میکنند؛ تا واقعیت را بدانند و در نهایت باورشان میشود.
این
سه کودک برای پدران کلیسا بسیارعزیز
میشوند و یکی از آنان به نام لوچیا (به
لهجه ایتالیایی و اسپانیولی.
انگلیسی:
لوسیا،
فرانسه:
لوسی،
لهستانی:
لوشا)
در
هیأت خواهران روحانی درآمده و بیش از آن
دو دیگر زنده میماند.
واتیکان
به هر دلیل نادلیلی، بانو را مریم
مقدس
میخواند و به این رخداد تاریخی شگفت،
شکلی مسیحی میبخشد؛ و آن را از مسلمانان
مصادره میکند.
هرچند
همگان دانند که حضرت مریم هیچگاه چنین
عنوانی نداشته و دختر پیامبر هم نبوده
است.
واتیکان از این رخداد چند فیلم سینمایی ساخته که تلویزیون ایران هم یکی از آنها را نمایش داده است.
چندین سال پیش تلویزیون ایران یک کلیپ تلویزیونی از این رخداد ساخت و به عنوان حضرت فاطمه زهرا(س) از آن یاد کرد که با اعتراض واتیکان رو به رو شد و پس از آن دیگر کسی نمایش آن کلیپ را ندید.
*****
دلایلی مبنی بر اینکه بانو، حضرت مریم نبوده، بلکه حضرت فاطمه زهراء بوده است:
- بانو خود گفته که من فاتیما (فاطمه) هستم؛ که حضرت مریم چنین عنوانی را هیچگاه نداشته.
- گفته دختر پیامبرم؛ که حضرت مریم فرزند عمران بوده؛ و عمران پیامبر نبوده.
- تسبیح داشته است؛ که تسبیح ویژه حضرت فاطمه زهراء، در میان شیعیان مشهور است و حضرت مریم مشهور به تسبیح داشتن و حتی تسبیح گفتن نبوده و نیست.
- درست است که آن حضرت در کشوری مسیحی رخ نموده؛ ولی این کشور یک کشور اروپایی معمولی نیست؛ بلکه به مدت 700 سال، قدرتمندترین سلسله اسلامی که دارای تمدنی پیشرفته نیز بوده بر شبه جزیره اسپانیا و از جمله پرتغال حکومت میکرده که نام و عنوان آن سلسله نیز فاطمیون بوده است.
احمد شمّاع زاده – دهم خرداد 1391
******
تا اینجای این نوشته را به کمک حافظه خود، و یک یادداشت درباره محل Cowa di Iria از کتابی به زبان لهستانی که در سال 2003 دیدم و یادداشت برداشتم، نوشته ام و میدانستم اگر واژه فاتیما را در گوگل سرچ کنم مطالب زیادی خواهم یافت؛ ولی چون تقریبا همه نوشته های نگارنده تصنیف (خودنوشته)هستند و نه تألیف (گرداوری)، خواستم این مطلب را نیز با کمک حافظه خود بنویسم تا ارزش بیشتری داشته باشد.
******
و اما برخی از نظرهای مندرج در وبلاگها و سایتهای فارسی، که چه دفاعهایی کرده و نکر ده اند!!؟:
- فاتیما مریم مقدس است!!
- محلی که ظاهر شده از پیش همین نام را داشته و ربطی به فاطمه زهراء پیدا نمیکند!!
- تسبیح هم نشانه حضرت مریم است!!
- و اینکه مدعیان فاطمه زهراء بودن ایشان، شیعیان ایران هستند و مسلمانان عرب چنین ادعایی ندارند.
***
پس از خواندن تحریفهای مدّعیان؛ عنوان Cowa di Iria را در گوگل جست و جو کردم تا ببینم نقشه ها در این زمینه چه ارمغانی دارند؛ ولی باز هم با کمال تعجب دیدم این عنوان با این واقعه چنان گره خورده که اگر کسی ادعا کند پیش از ظهور بانوی تسبیح به دست، نام آن دهکده فاتیما بوده، باید تصورکرده باشد که مردم در عصر حجر زندگی میکنند!
ازهمین نکته میتوان پی برد که تمام ادعاهای آنان بیهوده و بی پایه است ولی بازهم دلایل بیشتری:
- نمیتوان مدعی شد مسلمانان عرب چنین ادعایی ندارند، بلکه جمله را باید بدین صورت نوشت که برخی از اهل تسنن چنین ادعایی ندارند. این هم از نشانه های بیدقتی و شاید بیسوادی نویسندگان آن وبلاگهاست که نمیدانند در میان عربها هم شیعیان بسیارند و آنان نیز مدعی اند که فاطمه دخت پیامبر اسلام در این محل ظهور کرده است.
- چرا اهل تسنن چنین ادعایی ندارند؟
پاسخ: چون آنان خود را تنها مدافغ قرآن و رسول اکرم میدانند؛ و هیچگاه خود را ملزم به دفاع از حقوق ضایع شده از اولاد و احفاد رسول اکرم نمیدانند؛ زیرا که خود نیز به زیر سؤال میروند. برای نمونه، آنان میدانند که یزید به ناحق خون حسینی را ریخت که روی زانوی رسول اکرم بزرگ شده بود؛ ولی روز عاشورا که فرامی رسد، در خطبه های نماز جمعه اروپا، حتّا از این واقعه سهمگین یادی نمیکنند و میگویند روزه عاشورا از پیش از اسلام معمول بوده و پیامبر اکرم روزه داشتن آن را تأیید کرده است.
***
امروز(شانزدهم خرداد 91) نیز برای جست و جوی بیشتر، واژه فاتیما را سرچ کردم. در این زمینه در ویکیپدیا مطلب زیادی بود؛ ولی سایتها و وبلاگهای دیگری را نیز خواندم که رویهم رفته این نکات دستگیرم شد:
- پس از ساختن کلیپ تلویزیونی و اعتراض واتیکان، تلویزیون ایران مجبور شده که کلیپ دیگری در رد ادعای خود بسازد و اعتراف کند که آن بانو، مریم مقدس بوده و نه فاطمه زهراء(ع). اگر چنین باشد زهی به بیغیرتی صداوسیمای ایران!
- بانو اولین بار، در سوم ماه می 1917 (یعنی در بحبوحه جنگ جهانی اول) ظاهر شده و لوسیا از دو دیگر بزرگتر بوده و ده سال داشته، و هرچند آن دو دیگر صدای بانو را میشنیدند، و او را میدیدند، ولی تنها لوسیا با ایشان صحبت میکرده است.
- بانوی تسبیح به دست، گفته من سه واقعه ای را که برای کره زمین مهمند و در آینده رخ میدهند، به شما خبر میدهم؛ و به آنها خبرداده که در بازجوییها توسط آباء کلیسا توقیف شده و تنها نزد بزرگان واتیکان همچون رازهایی از آنها نگهداری میشود.
- لوسیا چند سال بعد و تا اندازه ای به صورت اجباری، در جرگه خواهران روحانی قرار گرفته است. خواهران روحانی هم صومعه او، گفته اند که خواهر لوسیا دعاهای ویژه ای میخوانده و نیایشهایش مانند ما نبوده است.
- هیچکس نتوانسته است ثابت کند که حضرت مریم متصف به تسبیح داشتن بوده است؛ در حالی که به توصیه بانو، لوسیا تا آخر عمر تسبیح داشته و با آن ذکر میگفته است که این رویه در میان خواهران روحانی مرسوم نیست.
تصور نگارنده بر این است که بانو، تسبیح ویژه خود را که با آن مشهور است به ایشان آموخته؛ و نیز دعای نور منقول از حضرت فاطمه زهراء، که خواهران روحانی گفته اند دعاهایش مانند دعاهای ما نبوده است.
تسبیح حضرت فاطمه زهراء چنین است: 34 بار الله اکبر، 33 بار الحمدلله و 33 بار سبحان الله. اهل تسنن تسبیحی دیگر را که کمی شبیه به این تسبیح هست، پس از نماز میخوانند.
- در سال 1960 لوسیا درخواست میکند که واتیکان پیشگوییها را عیان کند؛ ولی واتیکان هیچگاه زیر بار نرفته و پیشگوییهایی را که اعلام کرده اند واقعی نیستند.
- لوسیا بعدها تحت نظر قرارگرفته و از مصاحبه منع شده، و حتا کشیش محله کودکی وی نیز، اجازه نداشته با او همصحبت شود و در آواخر عمر در حصر کامل بوده است.
****
تا آنجایی که نگارنده آگاهی دارد (که به مدت چهار سال در واتیکان مأموریت داشته است)، کسانی که در راه مسیحیت کرامات یا مجاهدتهایی داشته اند، توسط آباء کلیسا تقدیس شده و عنوان قدّیس یا قدّیسه (Saint، انگلیسی. سانتو و سانتا به ایتالیایی و اسپانیولی) را به آنان داده اند؛ ولی با اینکه در میان آنان کسی به وسیله مریم مقدس (ظاهراً از نظر واتیکان) انتخاب و با او همکلام نشده، و لوسیا عملاً به چنین مقام یگانه ای رسیده، از نظر واتیکان، بایستی چنین عنوانی به وی داده میشد که داده نشده است. در نتیجه جای پرسش دارد و شگفت انگیز است. به نظر نگارنده به دو دلیل او را قدّیس نخوانده، و این مقام را به وی نداده اند:
- خود آباء کلیسا می دانند که آن بانو مریم مقدس نبوده است و نمیتوان به کسی که به وسیله دختر پیامبر اسلام انتخاب و با او همکلام شده، چنین عنوانی را داد!
- میان خواهر لوسیا و واتیکان، به دلیل پنهان نگه داشتن پیامهای بانو، اختلاف نظر شدیدی وجود داشته است؛ و به همین دلیل لوسیا از تکرار شنیده ها و دیده های خود که پیشتر بیان کرده بود، منع شده بود؛ مانند اینکه بانو گفته است من فاطمه دختر پیامبر هستم؟
****
- برخی ویلاگها از محل فاتیما، به عنوان شهر یاد کرده اند(وضعیت کنونی آن)، و برخی آن را دهکده خوانده اند. همین اختلاف نظرها نشان از آن دارد که نظر نگارنده درستتر است یعنی حتا دهکده ای هم نبوده و تنها دهکوره ای در نزدیکی دهکده الیوسترا یا الجوسترا بوده است.
یک وبلاگ هم نوشته بود که به این دلیل نام این محل فاطیما بوده که در سال 1150 هنگام جنگ میان مسیحیان و مسلمانان (فاطمیون) دختری از مسلمانان به نام فاطمه اسیر میشود؛ و حاکم اورم او را به همسری بر میگزیند و نام این محل از او برگرفته شده است. عجب؟!!! کسی نیست از نویسنده بپرسد اگر چنین است:
چرا حاکم اورم یک دهکوره را به نام او کرده در حالی که حاکم کل منطقه بوده و این محل دوازده کیلومتر از مرکز اورم دور بوده است!!؟
چرا این محل که هیچ امتیازی نداشته پس از نامگذاری از سال 1150 تا 1917 باز رونق نیافته است؟
چرا حضرت مریم در اینهمه جاهایی که او را گرامی میدارند و مقدسش میخوانند ظاهر نشده و چنین محلی را برگزیده است؟
اینهمه جاهای عالی در این دنیا وجود دارد؛ بویژه در دنیای مسیحیت که آن حضرت را گرامی میدارند. چرا مریم مقدس بیاید توی دورافتاده ترین و فقیرترین و روی مزبله یک دهکوره ظاهر شود؟
تنها میتوان گفت به همین دلیل نیز آن بانو حضرت فاطمه زهرا بوده تا:
- پیامش به جهان برسد و شهرت یابد؛ زیرا بانو خواسته است با کسانی مواجه شود که هنوز کودکند و تحت تأثیر شرکهای مسیحیت قرار نگرفته اند و از ساده ترین و صادقترین اقشار جامعه باشند. ایشان میدانست اگر در کشورهای مسلمان اهل تسنن ظاهر می گشت، به او بی توجهی می شد؛ و اگر در کشوری شیعی همچون ایران ظاهر میشد، میگفتند شیعیان از خودشان این داستان را ساختهاند و پیام بانو جهانی نمیشد.
البته نباید از نظر دور داشت که همه این تدبیرها، نه از سوی حضرت فاطمه زهراء، بلکه از سوی خدای فاطمه بوده است، به یقین!
- اگر نام این دهکوره از سال 1150 فاطیما بوده باز این پرسش پیش می آید که: چرا حضرت مریم بیاید در جایی پرت و دور افتاده ظاهر شود که نام دختر پیامبر اسلام بر آن قراردارد تا منجر به اختلاف شود؟ این رویه از ساحت مریم مقدس به دور است.
- شخصی هم اظهارنظر کرده بود که چه تفاوتی میکند که فاطمه اسلام باشد یا مریم مسیحیت. ما مسلمانان که حضرت مریم را قبول داریم و پیام ایشان هم که جهانی بوده و اثر خود را بخشیده است.
به ایشان باید گفت از منظر کلی سخن شما درست است؛ ولی موضوع این است که واتیکان پیامهای ایشان را مصادره کرده و در پرده ابهام قرارداده، چون خود میدانستند که حضرت مریم نبوده و سخنان ایشان به زیان واتیکان بوده است؛ و از سوی دیگر این رخداد، به دکّانی پر سود و پر درآمد تبدیل شده که به هیچ وجه نخواهد گذاشت از دستش بیرون شود. مانند مداحان ما که نه برای امام حسین بلکه برای رونق دکّان خودشان تا این اندازه به مجالسشان شور میبخشند!
نظر و پیشنهاد:
به نظر نگارنده، پس از این رخداد تاریخی، یعنی هنگامی که آن سه کودک، بانوی تسبیح به دست را دیدند، و آنان گفتند بانوی ما، و واتیکان فاطمه زهرا را، حضرت مریم اعلام کرد، در میان مسیحیان این عنوان را به حضرت مریم داده، و برخی نام دختران خود را مادونا انتخاب کرده اند؛ و پیش از آن زمان، به حضرت مریم بانوی ما نمیگفته اند.
پیشنهاد میشود پژوهشی صورت گیرد تا مشخص شود از چه زمانی واژه مادونّا به معنای بانوی ما در میان مسیحیان کاتولیک رواج یافته است؟
هدف این نوشتار روشن شدن حقیقت است که حقیقت هم برای همیشه در پس پرده نمیماند؛ و روزی فرامیرسد که: سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
تاریخ نگارش: دهم خرداد 1391
ویرایش دوم: شانزدهم خرداد 1391
ویرایش سوم: شهریور 1395
ویرایش چهارم: فروردین 1403