باند خالخالی
نوشته: Arthur Conan
ترجمه: احمد شمّاع زاده
1- ملاقات کننده هلمز در صبحی زود
من سالها دوست خوبی برای شرلوک هولمز (Sherlock Holmes)، کاراگاه خصوصی مشهور بودم. در فاصله این سالها، هولمز گره بسیاری از رازهای سربسته را گشود؛ اما شاید یکی از سربسته ترین آنها، داستان باند خالخالی بود.
داستان از آن زمان آغاز شد که در یکی از روزهای آوریل 1883، که من و هولمز آپارتمانی را در خیابان بیکر (Baker Street) به طور مشترک در لندن اجاره کرده بودیم.
روزی صبح زود از خواب بیدار شدم، و شگفتزده شدم که هولمز را لباس پوشیده، بالای سر خود دیدم!
- چه شده هولمز؟ جایی آتش گرفته؟!
- نه واتسون، ارباب رجوعی همین الان رسیده. خانم جوانی است که پایین منتظره. به نظر میرسه خیلی نگران و ناراحته. فکر میکنم کار مهمی با من داشته باشه؛ و ممکنه برای تو مورد خیلی جالبی باشه واتسون! به این دلیل بیدارت کردم.
- فوری آماده میشم.
من خیلی به کارهای هولمز علاقمند بودم. دوست من کارگاه خیلی ماهری بود و در بسیاری موارد کارهای او را تحسین میکردم. به سرعت لباس پوشیدم و با او رفتیم پایین. خانم مورد نظر در اتاق نشیمن منتظر بود. لباسهایش همه مشکی بودند و روی صورتش را با یک روبند پوشانده بود. هولمز گفت:
- صبح به خیر خانم. من شرلوک هولمز، و این آقا دوست و همکارم دکتر واستون است. هولمز در را بست و به خانم گفت:
- شما داری میلرزی خانم! ممکنه سردتون باشه. نزدیک آتش بشینید تا براتون یک فنجان قهوه بیارم. خانم به آتش نزدیک شد و سپس گفت:
- این سرما نیست که مرا به لرزه درآورده.
- پس چیه؟
- این نشانه ترسه آقای هولمز! این نشانه وحشتزدگیه!
در حالی که خانم صحبت میکرد، روبندش را بالا زد. یک مرتبه دیدیم که او چقدر وحشت کرده!! چشمانش به چشمان یک حیوان وحشتزده میماند. او زن جوان حدود سی ساله ای بود؛ ولی موهایش از رنجی که میبرد، رو به سفیدی گداشته بود.
هولمز با دقت به خانم نگاه کرد؛ سپس به جلو خم شد و بازوی او را گرفت و گفت:
- نترس! مطمئنّم میتونیم کمکت کنیم؛ ولی لطفاً پیش از هرچیز داستانت رو برای ما تعریف کن!
- آقای هولمز! من میدونم که در خطری وحشتناک قرار دارم. لطفاً بگو چه باید بکنم.
2- دوشیزه «استونر» داستانش را باز میگوید.
هولمز گفت «با دقت به شما گوش میدهم». سپس دختر خانم سخنش را آغاز کرد:
- اسم من هلن استونر است. پدرم افسری در ارتش هند بوده؛ اما هنگامی که من نوزاد بوده ام، فوت میکند. پس از مرگ وی، مادرم، ژولیا خواهرم، و من برای ادامه زندگی به هند می رویم. من و خواهرم دوقلو بودیم. هنگامی که ما دو ساله بودیم، مادرم دوباره ازدواج میکند. او با مردی به نام دکتر گرایمزبی رویلت (Grimesby Roylott) ازدواج کرد. بدین ترتیب دکتر رویلت پدرخوانده ما شد.
- درباه دکتر رویلت بیشتر به من بگو!
- در گذشته، خانواده دکتر رویلت خیلی ثروتمند بودند؛ ولی پس از گذشت چندین سال، همه دارایی خود را از دست دادند. او الان تنها یک خانه بزرگ قدیمی، و یک قطعه کوچک زمین دارد. خانهاش به استوک موران (Stoke Moran) شهرت دارد. من اکنون با دکتر رویلت زندگی میکنم. هنگامی که پدرخوانده ام جوان بوده، دانشجوی پزشکی بوده؛ و هنگامی که دکتر شده، به هند رفته و به همین دلیل با مادرم آشنا شده و با او ازدواج میکند.
دوشیزه استونر ادامه داد: مادرم زن ثروتمندی بود، و درامدی شخصی داشت. هر ساله مبلغی در حدود هزار پوند از بانکش دریافت میکرد. هنگامی که با دکتر رویلت ازدواج کرد، درباره درامدش توافقنامه ای میانشان امضاء میشود.
- این توافق چی بود؟
- اگر مادرم فوت کرد، دکتر رویلت وارث او شود. یعنی هر ساله هزار پوند دریافت کند؛ ولی اگر خواهرم یا من ازدوادج کردیم، بخشی از هزار پوند را ما دریافت کنیم.
- میفهمم.
- پس از چند سال ما از هند به لندن برگشتیم؛ ولی چیزی از بازگشتمان نگذشته بود که مادرم در یک سانحه رانندگی جان باخت. در آغاز، همه همسایگان استوک موران با ناپدری ما رفتار دوستانه ای داشتند. آنان از اینکه شخصی از خانواده رویلت دوباره در استوک مورن زندگی میکند، شادمان بودند؛ اما پدرخوانده ما، مایل نبود با کسی دوست شود. هرگاه از خانه بیرون میرفت، با کسی دعوایش میشد. او مرد بداخلاقی بود و زود عصبانی میشد. چیزی نگذشت که همه همسایگان از او ترس و واهمه داشتند.
- او هیچ دوستی نداشت؟
- تنها دوستان او کولیها بودند. این کولیها به طور گروهی دور کشور میگشتند. دکتر رویلت به آنها اجازه داده بود در زمانی که در لندن هستند، در زمینش چادر بزنند. او شیفته حیوانات هند نیز بود. دو تا از آنها یک چیتاه و یک بابون (گونه ای میمون دم کوتاه) بودند که از هند برایش فرستاده بودند. آنها در هرجای زمینش آزادانه میگشتند. همه از نزیدک شدن به این حیوانات خطرناک وحشت میکرند. در نتیجه هرروزه وضع من و جولیا بدتر میشد؛ به گونهای که هیچ مستخدمی راضی نمیشد در استوک موران زندگی کند؛ و ما مجبور بودیم همه کارها را خودمان انجام دهیم. هنگامی که ژولیا مرد…
هولمز ناگهان پرسید: پس خواهرت مرده؟!
- بله، او قرار بود ازدواج کنه. تاریخ جشن ازدواج هم تعیین شده بود؛ اما دو هفته پیش از مراسم ازدواج، فوت کرد.
3- مرگ ژولیا
هولمز که به هیجان آمده بود، خم شد و گفت به من بگو دقیقاً چه اتّفاقی افتاد؟
- در شب مرگ ژولیا، ناپدری ام زودتر از همیشه به اتاقش رفت. ژولیا پیش من بود. ما تقریباً تا ساعت یازده صحبت کردیم. پس از آن، ژولیا به اتاق خودش رفت. همه اتاقهای موجود در استوک موران در یک طرف خانه واقع شده اند. همه در کنار یکدیگر و در همکف قرار دارند. همه درها به یک راهرو، و همه پنجره ها رو به باغچه باز میشوند؛ و هیچ اتاقی به اتاق دیگر راه نداره.
- فهمیدم.
- آن شب، ژولیا در حالی که داشت اتاق رو ترک کرد، پرسش عجیبی رو مطرح کرد!
- هلن! به من بگو تو تا حالا در نیمه های شب، سوت زدن کسی رو شنیدهای؟
- نه! چرا این سؤال رو پرسیدی؟!
- چون در چند شب گذشته، سوت زدن عجیبی رو شنیدهام. خیلی ملایم و واضحه؛ ولی نمیدونم از کجا میاد!
- یادت میاد چند تا کولی نزدیک خانه چادر زده بودند؟ شاید یکی از اونها شبها سوت میزنه.
- شاید تو راست بگی. به هر حال چیز مهمی نیست. شب به خیر.
او به من لبخندی زد و در را بست.
- شبها درها را قفل میکنید؟
- بله ما از چیتاه و بابون میترسیم. آنها حیوانهای خطرناکی هستند. اگر درها و پنجره ها بسته نباشند؛ امنیت نداریم.
- البته! لطفاً ادامه بده.
- در آن شب، توفان کولاک میکرد. باد زوزه میکشید و باران با شدّت به پنجره ها میخورد. نمیتونستم بخوابم. ناگهان فریاد وحشتناکی رو شنیدم. فهمیدم ژولیاست. از رختخواب پریدم و رفتم توی راهرو. به محض اینکه در رو بازکردم، صدای ملایمی رو شنیدم. سوتی ملایم و واضح! بعد صدای دیگری رو شنیدم. صدای دوم، شبیه بود به برخورد یک فلز به فلزی دیگر. من دیدم که در اتاق خواهرم بازه. با وحشت به در خیره شده بودم. یکمرتبه ژولیا در آستانه در پیدایش شد. چشمانش وحشیانه نگاه میکردند. او مانند آدم مستی، تلوتلو میخورد! دویدم تا کمکش کنم که روی زمین افتاد. او مانند کسی که از درد وحشتناکی رنج ببره، به خود می پیچید که گفت «اوه خدای من! هلن! اون بانده بود! باند خالخالی!»، و از حال رفت!
در آن لحظه ناپدری ام از اتاقش بیرون اومد. دوید تا به ژولیا کمک کنه؛ اما کاری از دستش بر نیومد. به دهکده رفت تا دکتر دیگری رو بیاره؛ اما پیش از اینکه برگرده، حیونکی ژولیا مرده بود.
- خواهرت چی پوشیده بود؟
- لباس خوابش رو. در یک دستش یک قوطی کبریت بود و در دست دیگرش یک کبریت روشن.
- پس کبریت رو روشن کرده بوده تا دور و بر خودش رو ببینه، که مهم بوده البته. علت مرگش مشخص شد؟
- نه. هیچکس نتونست بدونه او چطور مرده! هیچ جای بدنش نشانه ای از چیزی نبود. پنجره ها و در اتاق ژولیا بسته بودند، و دودکش جوری ساخته شده که هیچکس نمیتونه از پشتبام بپره توی آتشدان. هیچکس نمیتونه به اتاقش وارد و یا از اون بیرون بره. در نتیجه، ژولیا باید در اتاقش تنها بوده باشه.
- درباره حرفهای عجیبش چی میدونی؟ فکر میکنی منظورش از باند خالخالی! چی بوده؟
- نمیدونم؛ ولی شاید منظورش گروهی از مردم بوده؛ چون کولیها در اطراف خانه چادر زده بودند. خیلی از این کولیها سرشون رو با یک روسری رنگی می پوشونند. این روسریها، معمولاً با نوارها یا خالهایی طراحی شدهاند. پس شاید منظور ژولیا باندهای کولیها بوده.
توضیح مترجم: واژه باند (Band) در زبان انگلیسی به دو معناست؛ که هر دو معنا وارد زبان فارسی نیز شده است؛ یکی به معنای گروهی از مردم، چنانکه ایرانیان نیز میگویند باندهای مافیایی؛ و دیگری به معنای نوار که ایرانیان نیز میگویند باندپیچی کردن (زخم یا شکستگی).
هولمز در حالی که با تردید نگاه میکرد گفت «لطفاً ادامه بده»:
- ژولیا دو سال پیش فوت کرد. از زمانی که او فوت کرده، من خیلی تنها شدهام؛ اما به تازگی دوست عزیزی به من درخواست ازدواج داده. ما به زودی با هم ازدواج خواهیم کرد؛ اما دو روز پیش، چند تا بنّا به استوک موران وارد شدند. بنّاها شروع کردند به حفره زدن به دیور اتاق من. در نتیجه من از اتاق خودم به اتاق ژولیا منتقل شدم. من در تخت خواب او میخوابم.
خانم استونر چند لحظه ساکت شد؛ سپس گفت:
آقای هولمز! دیشب صدای وحشتناکی رو شنیدم.
من پرسیدم اون چه صدایی بود؟
سوت بود دکتر واتسون! یک سوت ملایم و مشخّص! درست شبیه سوتی که ژولیا چند شب پیش از مرگش شنیده بود.
4- دشمنی خطرناک
هولمز و من ناباورانه به یکدیگر زل زده بودیم. هولمز پرسید: «شما چکار کردی»؟
خانم استونر پاسخ داد:
- من از جام پریدم و به اطرافم نگاه کردم؛ اما همه جا تاریک بود و نتونستم چیزی ببینم. هوا که روشن شد، به ایستگاه راه آهن رفتم و با قطار به لندن آمدم. من میدونستم که باید حتماً شما را ببینم. شما تنها کسی هستید که میتونید به من کمک کنید.
- ولی من تنها زمانی میتونم به شما کمک کنم که شما همه چیز رو به من بگید.
- منظورتون چیه؟!!
هلمز پاسخی نداد. سپس بازوی خانم استونر را گرفت و آستینش را بالا زد. من پنج علامت قرمز روی بازوی او دیدم. آنها علامتهای برجا مانده از انگشتان کسی بودند که بازوی خانم استونر را محکم گرفته بوده.
- ناپدری ات بدجوری بهت صدمه زده.
صورت خانم استونر قرمز شد و گفت:
- دکتر رویلت آدم خیلی زورداریه. خودش هم نمیدونه چقدر قویه.
هولمز بیآنکه چیزی بگوید، به آتشدان خیره شده بود. میدانستم که او در افکار عمیقی فرورفته... در نهایت گفت:
- اطلاعات بیشتری نیاز دارم! اما باید هرچه سریعتر حرکت کنیم. میخوام امروز به استوک موران برم و اتاقهای آنجا را بازرسی کنم؛ اما ناپدری ات نباید از آمدن من باخبر بشه.
- دکتر رویلت امروز کار مهمی در لندن داره. تمام روز رو دور از خانه خواهدبود.
- عالیه!! واتسون! تو با من میای؟
- البته که میام.
هولمز گفت: «خانم استونر ما پس از ظهر به استوک موران خواهیم رسید».
- پس دیگه باید برم؛ ولی خیلی خوشحالم که همه چیز را با شما در میان گذاشتم. خدا نگهدار!
او روبندش را بر صورتش کشید و اتاق را ترک کرد.
هولمز به پشتی صندلی اش تکیه زد و گفت:
- واتسون! موضوع خیلی عجیبه!!
- من هم نمیفهمم موضوع چیه! ژولیا خواهر هلن استونر توی اتاقش تنها بوده. کسی هم نمیتونسته بیاد داخل اتاق خوابش یا از اونجا بره بیرون! پس چطور مرده؟!!
- و شنیدن سوت در شب!! و حرفهای خواهرش در حال جان دادن، درباره باند خالخالی!
- من هم نمیدونم. شاید منظورش گروهی از کولیها بوده.
یکمرتبه در اتاقمان با شدت باز، و مردی در آستانه در پدیدار شد. او چنان تنومند بود که تقریباً همه ورودی درگاه را پرکرده بود؛ با صورتی سرخ، و چشمانی بی رحم! او به هولمز زل زد و گستاخانه پرسید «کدامیک از شما هولمز هستید»؟ دوستم به آرامی پاسخ داد «من هستم».
خب! من دکتر گرایمزبی رویلت از استوک موران هستم. من میدانم نادختری من اینجا بوده. من او را تعقیب کرده بودم. او به شما چی میگفت؟
هولمز از مرد تنومند نترسید. او بنا نداشت درباره دیدارش با هلن استونر به او چیزی بگوید. سپس مؤدّبانه گفت: «هوا اکنون کمی سرده، اینطور نیست»؟
دکتر رویلت با عصبانیّت فریاد زد: «جواب مرا بده! او داشت به شما چی میگفت؟ من درباره تو چیزهایی شنیدهام هولمز! تو آدم فضولی هستی. تو در زندگی دیگران دخالت میکنی. من هم آدم خطرناکی هستم؛ ببین»!
دکتر رویلت جلو آمد و بیلچه آهنی و سنگینی را که در کنار آتشدان قرار داشت، برداشت و با پنجه های بزرگش خم کرد و کنار آتشدان پرت کرد؛ و دوباره گفت:
«هولمز! بهت هشدار میدم! پات رو از زندگی من بیرون بکش»!
سپس اتاق رو ترک کرد.
هولمز شروع کرد به خندیدن و گفت ممکنه من مثل دکتر رویلت تنومند نباشم، ولی به اندازه او قوی هستم! و در حالی که صحبت میکرد، بیلچه را برداشت و به حالت اولش برگرداند... «حالا بریم صبحانه بخوریم واتسون! پس از صبحانه کارهایی را باید انجام بدم و به اطلاعات بیشتری نیاز دارم».
5- دیداری از استوک مورن
نزدیک ساعت یک پس از ظهر بود که هولمز برگشت. او در حالی که هیچان زده بود، گفت:
«پیش وکیل خانم رویلت بودم. وصیتنامه اش را دیدم. آنچه را که او میخواست پس از مرگش برای دارایی اش رخ دهد اینگونه است:
پس از مرگش، دکتر رویلت وارث همه درآمد او خواهدبود؛ ولی اگر ژولیا یا هلن ازدواج کنند، در ازای ازدواج، بخش اعظمی از درآمد را دریافت خواهندکرد».
- پس دکتر رویلت پول هنگفتی را از دست خواهدداد.
- دقیقاً. اما واتسون ما باید عجله کنیم. در ضمن، لطفاً هفت تیرت رو هم با خودت بیار!
ما سوار قطار لدرهد (Leatherhead) شدیم که نزدیکترین شهر به استوک موران است. سپس با اتومبیل به سوی خانه دکتر رویلت رفتیم. روز بهاری زیبایی بود. چیزی نگذشت که خانه بزرگی را در میان درختان دیدیم. راننده در حالی که به خانه اشاره میکرد، گفت:
«آنجا استوک موران است. کوتاهترین راه برای رسیدن به آنجا، از میان مزرعه هاست. ببینید! آنجا که آن خانم ایستاده».
ما دیدیم خانمی به سوی ما میآید. او هلن استونر بود. کرایه ماشین را دادیم و راننده به لدرهد بازگشت. دوشیزه استونر با سرعت به استقبال ما آمد و گفت:
«وقت زیادی داریم. دکتر رویلت تا غروب باز نخواهد گشت». هولمز گفت: «ما پیشتر با ناپدری ات ملاقات داشیم»!
هولمز درباره ملاقاتمان با دکتر رویلت، همه چیز را به خانم استونر گفت، صورتش زرد شد و گفت پس او مرا تعقیب میکرده!! من هرگز از دست او در امان نخواهم بود.
هولمز گفت: بیا! بذار اتاقهای خواب رو بازرسی کنیم.
از میان مزارع گذشتیم تا به خانه رسیدیم.
کارهایی که بر یکی از دیوارهای خانه انجام شده بود، دیدیم؛ که البته دیواراتاق خواب دوشیزه استونر بود. هولمز گفت: «عجیبه! من نمیدونم چطور میشه این کار، کاری ضروری باشه»؟!!
- «من یقین دارم که این، کاری ضروری نبوده و تنها میخواسته مرا از اتاقم بیرون کنه».
- خب! من میخوام اتاقی رو که الان توش میخوابی، یعنی اتاق خواهرت رو بازرسی کنم.
اتاقی کوچک بود، با سقفی کوتاه و آتشدانی عریض. در اتاق، چند تا اثاث قدیمی وجود داشت؛ یک تخت خواب، یک میز و دو صندلی. هولمز ناگهان چشمش به تناب بلندی که تا تخت خواب آویزان شده بود، جلب شد و به آن اشاره کرد.
این تناب، به ریسمان زنگ اخباری که برای خبرکردن مستخدمان کاربرد دارد، شباهت داشت. هنگامی که ریسمان زنگ اخبار کشیده شود، زنگی که در جای دیگری از خانه تعبیه شده، به صدا در میآید. هولمز گفت «این تناب به نظر میرسه خیلی نو باشه».
- بله تنها دو ساله که نصب شده.
هلمز تناب را کشید. منتظر بودیم خبری شود؛ ولی خبری نشد و نشنیدیم که زنگی در جای دیگری از خانه به صدا دراید. هلمز ناگهان گفت:
- ببینید! این ریسمان زنگ اخبار واقعی نیست! به هیچ جایی وصل نیست! تنها با یک قلّاب به سقف آویزان شده. همگی به سقف خیره شده بودیم! انتهای تناب، به دهانه کوچکی در دیوار اتاق منتهی میشد. هلمز گفت به نظر میرسه هواکش کوچکی باشه، و هواکش را دید و گفت:
- این دیگه خیلی عجیبه! معمولاً هوا از خارج به وسیله هواکش به داخل اتاق میاد؛ ولی این هواکش میان دو اتاق تعبیه شده!! در تعجّم که چرا این جوریه؟!! خانم استونر گفت:
- نمیدونم؛ اما میدونم که تناب و هواکش همزمان نصب شده اند.
- خیلی جالبه! تنابی که به زنگی وصل نیست!! و هواکشی که هوایی را جا به جا نمیکند!! هر دو ناکارامدند. خانم استونر حالا میخوام اتاق ناپدری ات را بازرسی کنم.
به داخل اتاق دکتر رویلت که در بغلی بود، رفتیم. در آنجا مقداری اثاث و چند تا کتاب بود. در وسط کف اتاق، یک گاوصندوق بزرگ قرارداشت. در گاوصندوق قفل بود و هولمز دور و بر آن را ورانداز میکرد.
- توش چیه؟
- مدارک کاری ناپدری ام.
- یک گربه توش نیست؟
- یک گربه؟! حرف عجیبی میزنید!!
هولمز در حالی که به یک نعلبکی با مقداری شیر که روی گاوصندوق قرار داشت اشاره میکرد، گفت: «نگاه کن»!
- ولی ما گربه نداریم. چیتاه داریم؛ آن هم مثل گربه است، ولی بزرگتر از گربه.
- بله البته؛ ولی توی این صندوق حیوان دیگریه.
چوب کوتاهی در بالای تخت خواب قرار داشت. یک سر چوب به یک تناب حلقوی وصل بود. من به تناب حلقوی نگاه میکردم و با تعجّب از خود میپرسیدم این برای چیه؟ هولمز گفت:
- فکر میکنم به اندازه کافی متوجّه موضوع شدم.
ما در باغ قدم میزدیم؛ هلمز خیلی جدّی به نظر میرسید. دست آخر گفت «خانم استونر من و دکتر واتسون امشب باید در اتاق شما منتظر بمانیم».
خانم استونر و من با شگفتی به یکدیگر نگاه میکردیم. هولمز ادامه داد «بله. زندگی شما در خطری جدّی است».
6- دکتر رویلت باز میگردد.
هولمز گفت «خانم استونر این طرح من است. با دقت گوش کن! هنگامی که دکتر رویلت بازگشت، شما به اتاق ژولیا برو، اما به تخت خواب نرو!! منتظر باش تا مطمئن بشی دکتر رویلت به تخت خوابش رفته. پس از آن یک چراغ پشت پنجره قرار بده و به اتاق خودت برو و تا صبح همانجا بمان! من و دکتر واستون مراقب خانه هستیم. چراغ، علامتی برای ما خواهد بود. هنگامی که ما چراغ را ببینیم، خواهیم آمد».
- شما کجا منتظر می مانید؟
هلمز به ساختمانی که در میان درختان بود اشاره کرد و پرسید:
- آنجا مسافرخانه دهکده است؟
- بله.
- پس دکتر واتسون و من در آن مسافرخانه منتظر میمانیم. ما از آنجا میتونیم پنجره اتاق خواب شما را تماشا کنیم. خانم استونر ترس به خودت راه مده! خدا حافظ!
ما در آن مسافرخانه منتظر بودیم و اجاره یک اتاق در طبقه اول را پرداخت کردیم. از اتاقمان میتوانستیم استوک مورن را ببینیم.
در حالی که هوا داشت تاریک میشد، کالسکهای در جاده پیدا شد. دیدم دکتر رویلت توی کالسکه نشسته است. کالسکه از در بزرگ آهنی استوک موران عبور کرد. سپس تا دم در خانه به راهش ادامه داد. هولمز گفت:
- واتسون ممکنه ما امشب در خطر بزرگی قرار بگیریم.
- چرا اینطور فکر میکنی؟ مگر توی اون اتاقها چه دیدی؟
- یادت میاد اون تناب و هواکش رو؟
- بله؛ ولی نفهمیدم چرا آنها باید مهم باشند!
- هر دو آنها دو سال پیش در اتاق قرار داده شده اند؛ اما کاربردی ندارند؛ و دو سال پیش اتفاق دیگری هم رخ داده، ژولیا استونر مرده!
- درسته؛ ولی من هنوز نمیفهمم…
- درباره تخت خواب چیزی غیرعادی نظرت رو جلب نکرد؟
- نه. تخت خواب به کف اتاق نصب شده. اون نمیتونه حرکتی داشته باشه. و همیشه باید در یک حالت باشه. یعنی کنار تناب و زیر هواکش.
بعد من داد زدم هولمز! دارم میفهمم. کسی که توی تخت خواب باشه، نمیتونه به راحتی از خطرهایی که جاش رو تهدید میکنند، جان به در ببره.
- دکتر رویلت آدم خیلی زرنگیه. خیلی خوبه که ما اینجا هستیم تا از یک جنایت دهشتناک جلوگیری کنیم.
7- شب واقعه
در حدود ساعت یازده شب، نوری را دیدیم؛ چراغی که از پنجره اتاق ژولیا نور افشانی میکرد. هولمز هیجان زده از جایش پرید و گفت اون علامت ماست. بیا بریم!
با عجله راه را طی میکردیم. هنوز نور زرد چراغ، از پنجره اتاق نورافشانی میکرد. ما داخل باغ استوک مورن شدیم و به سوی خانه حرکت کردیم.
یکمرتبه چیزی تیره رنگ از جلو ما رد شد که شبیه بود به بچهای با دستانی بلند؛ ولی آن بچه نبود. من که خیلی ترسیده بودم، از هولمز پرسیدم:
- هولمز! این چی بود؟ و هولمز به آرامی خندید و گفت:
- اون بابون یکی از حیوانات دکتر رویلت بود.
ما به خانه رسیدیم و آرام از پنجره بالا رفتیم و به آرامی پریدیم توی اتاق ژولیا. هولمز پنجره را بست و در گوشم گفت «ما باید چراغ رو خاموش کنیم. ممکنه دکتر رویلت نور چراغ رو از دریچه هواکش ببینه.»
اسلحه ام را از جیبم درآوردم و روی میز قرار دادم. هولمز میله بلند و نازکی را که با خود داشت، در آورد و آن را روی تخت خواب قرار داد. یک قوطی کبریت هم کنار میله گذاشت. من چراغ را خاموش کردم و منتظر ماندیم.
من هرگز آن شب وحشتناک را فراموش نخواهم کرد!! ما در تاریکی مطلق بودیم و میدانستیم که نباید هیچ صدایی ایجاد کنیم. صدای ساعت زنگ دهکده را شنیدیم که میگفت نیمه شب است. سپس یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت… گذشت و ما منتظر ماندیم. ناگهان نوری را از طریق دریچه هواکش دیدم. کسی در اتاق دکتر رویلت چراغی را روشن کرده بود. شنیدم کسی به آرامی حرکت میکند. دوباره سکوت برقرار شد. نیم ساعت دیگر نیز گذشت.
سپس صدای عجیبی را شنیدم؛ صدای سوت زدنی خیلی نرم. صدا نزدیک ما و در اتاق حس میشد. هلمز پرید و فوری یک کبریت روشن کرد. من سوت ملایم و واضحی را شنیدم.
هولمز ناگهان با میله، شروع کرد به ضربه زدن به تناب آویزان شده. در نور کبریت صورت هلمز را دیدم که وحشت کرده بود. او داد زد:
- واتسون! اون رو میبینی؟
- ولی من چیزی نمیبینم.
هولمز دیگر به تناب ضربه نزد ولی از هواکش چشم بر نمی داشت. ناگهان گریه مرگباری را شنیدیم. گریهای ناشی از درد و وحشت!! من سردم شده بود و از ترس حال خوشی نداشتم. زیرلب پرسیدم اون گریه چی بود؟
- یعنی که همه چیز تمام شد! اسلحه ات رو بردار تا به داخل اتاق دکتر رویلت بریم.
هولمز چراغ را روشن کرد و من دنبال او رفتم تا به اتاق دکتر رویلت بریم. دو بار درزدیم؛ ولی پاسخی نشنیدیم. بعد در را هل دادیم و وارد اتاق شدیم. چشمان ما منظره وحشتناکی را مشاهده کرد. دکتر رویلت کنار گاوصندوقش روی صندلی نشسته بود. در گاوصندوق باز بود. آن چوب کوتاهی که به تنابی حلقوی وصل بود، کنار زانوهایش قرار داشت.
دکتر رویلت مرده بود. چشمانش با وحشت به بالا خیره شده بود. چیز عجیبی دور سرش بود؛ به رنگ زرد روشن، با خالهایی قهوه ای. هولمز زیر لب گفت «باند! باند خالخالی!». فوری جلو رفتم. باند خالخالی به طور عجیبی، شروع کرد به حرکت کردن.
با ترس و وحشت فریاد زدم این یک ماره! هلمز به سرعت چوبی را که انتهای آن به تنابی حلقوی وصل بود، برگرفت، سر مار را در حلقه قرار داد؛ و مار را به داخل گاوصندوق انداخت و در آن را بست.
8- باند خالخالی
صبج روز بعد، هلن استونر را از استوک موران دور کردیم. حیونکی دختره از واقعه شب گذشته خیلی ناراحت بود! او را به یک عمّه خونه (خانه ای امن برای دختران بی کس) در لندن بردیم. او تا روز جشن ازدواجش در آنجا ماند. پلیس را نیز در جریان مرگ دکتر رویلت قرار دادیم. سپس به آپارتمان خود در خیابان بیکر برگشتیم.
از هلمز پرسیدم «به من بگو چطور فهمیدی که باند خالخالی یک ماره»؟!
- وقتی اتاق ژولیا رو بازرسی میکردم، متوجه شدم که هواکش و تناب، هر دو کاربردی ندارند. بعد از اون متوجه شدم که تخت خواب به زمین ثابت شده و قابل حرکت نیست. بعدش تشخیص دادم که چیزی باید از هواکش وارد اتاق بشه؛ به گونهای که با تناب بیاد پایین و به تخت برسه. زود به نظرم رسید که باید یک مار باشه که این گونه بتونه حرکت کنه. با توجه به اینکه دکتر رویلت حیوانات عجیب و غریب دیگری هم داشت، حدس زدنش کار سختی نبود.
پس، دکتر رویلت مار را در گاوصندوقش نگهداری میکرد و به او شیر میخوراند؛ و هر شب مار را در هواکش قرار میداد. مار هم از طریق تناب میرفت به اتاق دخترخوانده اش. او میدانست که بالاخره یک شب او را در تخت خواب خواهد گزید.
- او چطور مار رو به سر جای خودش برمیگردوند؟
- دکتر رویلت با سوت زدن به مار علامت میداده. هنگامی که مار سوت او را میشنیده، پیش صاحبش برمیگشته. ژولیا و هلن هم این سوت رو شنیده بودند.
- در شبی که ژولیا فوت کرد، او جدای از صدای سوت، صدای برخورد دو فلز به یکدیگر رو هم شنیده بود.
- اون صدای بسته شدن در گاوصندوق بوده.
- پس شب گذشته که صدای سوت رو شنیدی فهمیدی که اون صدای مار بوده.
- بله. به همین دلیل هم اون رو با میله توی دستم زدم و اون از راه هواکش برگشت؛ ولی صدای میله، او رو عصبانی کرد و باعث شد که دکتر رویلت رو نیش بزنه.
- دکتر رویلت برای تصاحب پولهای نادختری هایش، اول ژولیا رو کشت و بعد میخواست هلن رو بکشه، ولی نقشه اش نقش بر آب شد. مار دست آخر صاحبش رو کشت!
- کاملاً درسته؛ و من برای او خیلی متأسّف نیستم.
***
این ترجمه از کتاب The Speckled Band and other stories، نوشته Sir Arthur Conan Doyle صورت گرفته است.
ناشر: Heinemann Guided Readers، وابسته به دانشگاه آکسفورد، سال نشر: 1996
بهمن 1401
احمد شمّاع زاده