ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یا الله
قال الله تعالی:
انا عندالقلوب المنکسره
(من همره دلهای شکسته ام)
از قدیم گفتهاند عجله کار شیطونه
بویژه اگر در تصمیمگیری عجله بشه!
بویژه اگر به حق و حقوق مردم مربوط بشه
دمِ در دادسرا نشسته بودم توی ماشین تا جای پارک پیدا بشه. مامور کلانتری، پسر جوانی را با دستبند نگه داشته بود کنار ماشین پلیس. توی این سرما، یک لا پیراهن تنش بود و داشت میلرزید. دختر جوانی با دماغ قرمز و چشمهای خیس، آمد شالگردنی انداخت دور گردن پسر و گونهاش را بوسید. سرباز تند شد. چیزی با پرخاش گفت و پسر جوان را هل داد داخل دادسرا. دختر همانجا نشست روی زمین و زد زیر گریه. از توی ماشین برایش یک بطری آب بردم. چند خانم کمک کردند تا بلند شود و بنشید روی صندلی. میانِ گریه و همهمه زنها و سئوال و جوابها، گفت که تازه ازدواج کردهاند، هر دو شهرستانی، و هر دو دانشجوی فوقلیسانس، و سرایدار برجی در ولنجک هستند.
دیشب دزد میزند به پارکینگ ساختمان و ضبط چند ماشین را میدزدند. اینها رفته بودند خرید. همسایههای خشمگین افتادهاند سرشان که در را عمداً باز گذاشتهاید که همدستانتان بیایند داخل و دخل ماشینها را دربیاورند. با کتک و فحش و فضیحت، پسر را تحویلِ کلانتری دادهاند؛ و دختر را با چمدانهایش بیرون انداخته اند.
ماشین را پارک کردم. جلوی درِ شعبه دادگاه، جوان را با دستبند نشانده بودند روی صندلی. بازپرس را میشناختم. برایش ماجرا را تعریف کردم که زنش را هم انداختهاند بیرون و شب را توی سرمای تهران، تا صبح روی پلههای برج سر کرده. گزارش کلانتری را خواند و گفت دزدیها زیاد شده و نوع سرقت نشان میدهد کار همان قبلیهاست و این بندگان خدا هیچکارهاند.
پسر را خواست داخل. اسمش مرتضی بود. تهلهجه شیرینِ یزدی داشت. دانشجوی ترم سوم علوم قرآنی، لاغر و تکیده و رنگپریده بود. توضیحاتش را نوشت و همانجا برایش قرار صادر کرد.
آزادی با التزام به حضور، با قول شرف. دستبندش را بازکردند که برود. مات و مبهوت مانده بود دم در!!
دادگاهم که تمام شد، آمدم سراغ ماشین. دیدم یک تکه کاغذی را گذاشته زیر برفپاککن و روش نوشته بود: انا عندِ القلوبِ المُنکَسِره (من همره دلهای شکستهام).
نویسنده: ناشناس
ویرایش و آماده سازی: احمد شمّاع زاده
درسی از زندگی برای زندگی
خانم آموزگار مجرّد
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ خوش ﺍﺧﻼﻕ، با اینکه داشت به میان سالی میرسید، هنوز ازدواج نکرده ﺑﻮﺩ.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ که ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻩ بودند، ﺍﺯ آموزگار ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ هم زیبا ﻭ هم خوش ﺍﺧﻼق هستی، ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟
آموزگار گفت:
ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ و ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ که ﺍﮔﺮ یک ﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ بزاید، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ گذارد.
مشیّت الهی آن ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ بزاید. ﭘﺪﺭ، ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺷﺐ کنار ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ و ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ بر نداشته است.
ﺗﺎ ﻫﻔﺖ شب ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ را ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍد. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮﺷﺐ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻃﻔﻞ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺧﻼﺻﻪ پدر ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧد. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ؛ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیآورد، ﺍﻣﺎ به ﺧﻮﺍﺳﺖ خدا این ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ زایید؛ ﻭﻟﯽ همزمان ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد؛ و در برابر، همه ﺩﺧﺘﺮانشان فوت کردند. ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﺨﺎﻟﻖ ﺍﻟﺤﮑﯿﻢ
ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮی که باقیمانده بود، همان بود ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺵ رها ﺷﻮﺩ.
پس از چندی ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ کم کم ﺩﺧﺘﺮ همراه ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩﻩ؟ آن دختر من بودﻢ..!!
ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎکنون ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ که ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ شده ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮﻭﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﺪمتکار او شده ام!
آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، تنها ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﯾﮑﯿﺸﺎﻥ ﻣﺎهی یک ﺒﺎﺭ ﻭ دیگری هر ﺩﻭ ﻣﺎه یک ﺒﺎﺭ!
ﭘﺪﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ است ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ نوزادی با من ﮐﺮﺩﻩ است.
میانپرده! در دو پرده!
پرده اول:
پسربچه ای خردسال که از درودیوار بالا میره از مادربزرگش میپرسه: چرا بابا و مامانم از هم جداشدن؟
مگر بده؟
چرا بد نباشه؟
برای اینکه اون موقع که با هم بودند تو تنها یه خونه داشتی الان سه خونه داری!
چطوری؟
تو یه روز خونه من هستی یه روز دیگه خونه مامان بابات و یک روزم خونه مامانت. پس تو سه خونه داری و همه نازت رو میکشن و تحویلت میگیرن!! همه چیز برات میخرن و ...
راس راسی راس میگی ها...!!
پرده دوم:
پس از مدتی پدرومادرش تصمیم میگیرند دوباره با هم زندگی کنند... ولی کودک که از موضوع باخبر میشود اعتراض میکند که:
چرا میخواین با هم زندگی کنید؟
مادر: مگر بده؟!
آره!
چرا؟
چون من الان سه خونه دارم. یه روز خونه تو یه روز خونه مامان بزرگ و یه روز خونه مامان بابا. اگه با هم زندگی کنید من تنها یه خونه دارم و تنها بعضی وقتها میتونم خونه اونا برم!!
مادر ظاهرا پاسخی ندارد که بدهد... شما چه طور؟
1392- احمد شمّاع زاده
در زمان شاه، روزی خانمی آمریکایی، که ساکن تهران، و اسمش سوزان بود و سوزی صداش میکردند، کتباً شکایتی در یکی از کلانتریهای تهران ثبت میکنه مبنی بر اینکه مزاحمی هر روزه همراه با سازی بزرگ و عجیب و غریب! که روی دوشش میذاره، توی کوچه ما میاد و اسم من رو صدا می زنه و میگه آی لاو سوزی. (من سوزی رو دوست دارم.) و بدین ترتیب مزاحم من میشه. هنگامی که کلانتری به جستوجو می پردازه متوجه میشه که اون یک لحاف دوزیه که برای جلب مشتری، تا لحافهاشون رو بدوزه میگه آی لحاف دوزی...