علم بهتر است یا ثروت؟ از منظری دیگر
تقریبا همه ایرانیان این موضوع انشاء دوره دبستان را به یاد میآورند. بیشتر دانش آموزان در مزایای داشتن علم و برتری آن بر داشتن ثروت از قول خودشان و یا والدینشان مینوشتند تا بلکه نمره بهتری بگیرند. برخی هم در مزایای داشتن ثروت و اینکه اگر ثروت داشته باشی میتوانی بهتر کسب علم کنی مینوشتند. تا اینجای موضوع را همه میدانند. آموزگاران هم چیزی فراتر از آن نمیگفتند. یا بهتر است بگوییم چیز زیادی در چنته نداشتند که بگویند.
به نظر میرسد اکنون زمان آن فرارسیده باشد که این موضوع را از دیدگاه اجتماعی و بزرگسالانه بررسی کنیم:
از دیدگاه اجتماعی این موضوع به این سادگی هم نیست. اصولا این پرسش تا اندازه ای بی معنا و مفهوم است. زیرا برای کاربری هر چیزی در آغاز باید بدانیم آن چیز چیست؟ شناخت هر چیزی مقدم بر کاربرد آن و پیشنیاز آن است. پس در آغاز باید بپرسیم علم و ثروت چیستند؟ هدفند یا وسیله؟ خوبند یا بد؟ تا بدانیم کدامیک بهتر است.
اگر وسیله باشند خوب و بد ندارند که به و بهتر داشته باشند. وسیله واسطه عمل است و بستگی به آن دارد که از یک وسیله چگونه در جهت خوب یا بد بهره برداری کنیم. از سوی دیگر نظر انسانها با فرهنگها و ادیان مختلف پیرامون وسیله یا هدف بودن دانش و دارایی متفاوت است:
یک- دانش و دارایی هم میتوانند وسیله باشند و هم هدفی واسطه ای. برای مثال کسب دانش برای یک جوان ممکن است هدف باشد ولی هدفی واسطه ای تا پس از رسیدن به آن و گذراندن مدارج علمی در جهت هدف نهایی خود گام بردارد.
دو- برخی دیگر این دو را هدف میدانند و برای رسیدن به آنها میکوشند. دانش برای دانش. هنر برای هنر. ثروت برای ثروت. ثروتها روی ثروتها انباشته میشود ولی هیچگاه مستقیماً در جهت رفاه دیگر آدمیان به کار نمیرود. بسیاری سرمایه داران در کشورهای سرمایه داری و مادیگرا چنین اند. این انسانها ممکن است کم هم نباشند.
سه- برخی دیگر ممکن است آنها را برای رسیدن به هدفهای خود وسیله قرار دهند. در میان این دسته نیز ممکن است کسانی باشند که هدفشان الهی باشد و برخی دیگر هدفهای مادیگرایانه در سر داشته باشند. این موضوع بستگی به دیدگاه و جهان بینی اشخاص و فلسفه زندگی آنان دارد و اینکه از چه دین و آیین و مکتب و مرامی پیروی کنند.
بررسی این بحث از نظر دیگر عقاید و ادیان را به کنار مینهیم و به سراغ جامعه مسلمان خود میرویم بلکه نوعی روشنگری داشته باشیم:
در نگاه اسلام دانش و ثروت از یک سو و مقام و قدرت از سوی دیگر همه ابزار و وسیله اند و هیچیک هدف نیستند. اگر وسیله را هدف قراردهی یقینا به بیراهه خواهی رفت.
در جامعه اسلامی حقیقی که جز در صدر اسلام تاکنون واقعیت نیافته هدفها دو نوعند: هدف واسطه ای و هدف غائی(نهایی).
هدف واسطه ای عمارت الارض یا آبادنی زمین است. آبادانی زمین نیز به دو روش امکانپذیر است.
الف- آبادانی طبیعت که هرگونه کاری از کاشتن یک نهال گرفته تا حفاظت از جنگلها را شامل میشود و آبادانی صنعتی که از بنای یک ساختمان گرفته تا ایجاد سدها و کارخانه های عظیم و پراهمیت تولیدی را دربرمیگیرد و همگی اینها نماد فرهنگ مادی جامعه اند.
ب- آبادانی مدنی زمین یا آبادانی جامعه که از راه ایجاد نهادهای استوار مدنی و با مدیریت درست میسر میگردد که همگی نماد فرهنگ معنوی جامعه اند.
نتیجه عمارت ارض که هدفی واسطه ای است راهبرد درست خانواده سپس جامعه مدنی و در نهایت جامعه انسانی به سوی هدف نهایی است.
به همین دلیل کسی که با این هدف واسطه ای از در مخالفت براِید و به جای آبادانی زمین در زمین فساد کند. یعنی به حرث(کشاورزی - طبیعت) و نسل(آدمیان - جامعه) زیان وارد سازد یا از بین ببرد. زمین را آلوده و خونریزی کند(چنانکه قابیل کرد) جزء قابیلیان است و مفسد فی الارض خوانده شده و مهدورالدم است یعنی جانش بی ارزش است زیرا وجودش موجب فساد و تباهی جامعه انسانی میشود.
بنابراین موضوع مفسد فی الارض یک برواژه سیاسی نیست که برای مخالفین حکومتی به کار رود بلکه زمانی واقعیت و مصداق مییابد که عملکرد شخص یا گروهی از مردم در بخشی از جامعه انسانی فساد ایجاد کند. مانند گروههای بین المللی مواد مخدر.
هدف نهایی:
هدف نهایی در دین مبین اسلام بر مبنای آیه ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون پرستش خداوند کریم است و برپایی آخرت یعنی حشر و نشر و کتاب و میزان همه برای برقراری این هدف نهایی است.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
9/4/92 – احمد شماع زاده
چهره دوگانه اسلام!؟
بی بی سی: پنجشنبه 08 اوت 2013 - 17 مرداد 1392
انفجار انتحاری در مراسم تدفین مامور پلیس پاکستان سی نفر را کشت
انفجار انتحاری در مراسم خاکسپاری یک مامور پلیس در شهر کویته پاکستان به کشته شدن دست کم سی نفر، از جمله یک مقام ارشد پلیس محلی و تعدادی کودک، و زخمی شدن دهها تن دیگر منجر شده است. این مامور پلیس ساعاتی پیشتر به ضرب گلوله کشته شده بود.
ایالت بلوچستان از مناطق ناآرام پاکستان است که بخصوص در ماههای اخیر، شاهد افزایش خشونت بوده است... اسلامگرایان تندرو از جمله طالبان پاکستانی در این ایالت فعال هستند... تنش فرقهای به خصوص حمله به شیعیان باعث تلفات سنگینی شده است.
بی بی سی- جمعه 09 اوت 2013 - 18 مرداد 1392
- در جریان حمله گروهی مسلح در مقابل مسجدی در کویته، مرکز بلوچستان پاکستان دستکم ۹ نفر کشته و شمار دیگری مجروح شدند.
به گفته پلیس هدف این حمله علی مدد جتک، ازاعضای سابق حزب مردم پاکستان و از سیاستمداران محلی بوده است.
- با پیدا شدن جسد کودکی در اطراف محل انفجار روز گذشته در ولسوالی غنیخیل ولایت ننگرهار، در شرق افغانستان، شمار تلفات بمبگذاری روز پنجشنبه در یک گورستان به شانزده تن رسید.
این انفجار زمانی روی داد که زنان و کودکان خانواده حاجی غالب، فرمانده پیشین جهادی، برای دعاخوانی روز اول عید فطر بر آرامگاه همسر او به این گورستان رفته بودند.
امثال این رویدادها در عراق نیز رخ میدهند. پرسش اینجاست که چگونه برادرکشی تا این حد و با این شدت و حدت رواج دارد؟ چگونه یک مسلمان بدین مرحله میرسد که برادران و خواهران مسلمانش را به هنگام خواندن دعا و تقرب به درگاه الهی یا در مسجد میکشد؟
پایه و مایه این گونه کینه توزیها در نگاه کلی نتیجه تفاوت در جهان بینیها و دیدگاههای سیاسی دارد و در نگاهی ویژه ناشی از دیدگاههای ایدئولوژیک یا عقیدتی فرقه های یک دین و از تعصب کور و عقیده خشک مذهبی ناشی میشود. عقایدی که در پشت آن به جای عقل جهل حکم میراند!!
چندی پیش کارت شهادتی از یکی از افراد انتحاری به دست آمده بود که در آن به بهشت رفتن او تضمین شده بود. این کارت نشان میدهد که چگونه جوانان خامفکری که زیر سلطه تبلیغات و تلقینهای طالبان و القاعده قرارگرفته اند با وعده رفتن به بهشت الهی داوطلب عملیات انتحاری و آماده شهادت میشوند. رسول اکرم اسلام کلامی بس قابل توجه در این زمینه دارند:
لو علم ابوذر ما فی قلب سلمان فقد کفره(قتله)
اگر ابوذر میدانست در قلب سلمان(که هر دو از صحابه بودند) چه میگذرد او را تکفیر میکرد (میکشت).
از این حدیث برمیآید که طیف برداشت از دین اسلام طیفی بسیار گسترده است. یکی چهره خشونت آمیزی از اسلام به خود میگیرد و ابوذر میشود. دیگری از همان اسلام ناب زمان رسول اکرم(ص) که هنوز گردوغبار تاریخ بر آن ننشسته چهره رحمتش را میگیرد و سلمان میشود.
اسلام دو چهره ندارد بلکه به مصداق هرکسی از ظن خود شد یار من وز درون من نجست اسرار من هرکس با توجه به خویشتن خویش اسلام را تفسیر و تعبیر میکند. دین اسلام دین میانه روی و عدالت است و امت اسلام امت میانه است. پس مبنای کردارمان باید این آیه باشد که : ... اشداء علی الکفار رحماء بینهم. (مؤمین بر کافران سختگیرند و آنان میان خود رحیمند).
نباید از نظر دور داشت: کافرانی که قرآن از آنان یادکرده هرگونه کافری نیست بلکه منظور کافری ستیزه جو و جنگجوست. بنابراین نسبت به کافران هم نباید از روی تعصب تصمیمی خودسرانه بگیریم و یا کاری کنیم که آماده پذیرش عذاب الهی در روز جزا شویم. پس نباید برادران خود را ابتدا تکفیر و از دین خارج کنیم سپس هر حکمی که خواستیم بر آنها جاری سازیم.
این تنها در دین اسلام نیست که چنین است. افراطیون در بیشتر ادیان حضور دارند. صهیونیزم نیز چهره افراطی و سیاسی شده ای از دین یهود است. یهودیانی هم هستند که کاملا مخالف آنان هستند. آنان یکدیگر را تکفیر میکنند و اگر بتوانند یکدیگر را میکشند.
به راه دور نرویم. مگر در کشور خودمان و پس از روی کار آمدن و سیاسی شدن دین کم بوده اند برادرانی که به دست برادران خود و با ادعای پاسداشت اسلام و نظام یا تکفیر یا کشته و یا با یک درجه تخفیف با تهمت و افترا در بند و شکنجه شده اند؟ پس خداوند و قرآنش که چهره خداوند را همواره برای ما ترسیم میکند که الرحمن و الرحیم(هستی بخش و بسیارمهربان) است چه میشود؟ و نتیجه میگیریم که چنین خدای قرآنی مان گم شده و یک خدای ساختگی که نفسمان برایمان ساخته در ذهن خود ترسیم کرده و با کردارمان چهره آن خدا را که نیستی بخش و بسیار نامهربان است نشان میدهیم!! پس به کجا ره میسپارید؟(فاین تذهبون؟)
18 مرداد نودودو- احمد شماع زاده
آیا نماز نخواندن مجازات دارد!؟
امیرحسین ترکاشوند
بیست و دوم مرداد 1394
ویرایش و آماده سازی:
احمد شمّاع زاده
اشاره:
ظاهراً این نوشته پاسخ به پرسشهایی است که از آقای ترکاشوند شده؛ ولی ایشان یک موضوع را توضیح کامل ندادهاند و ممکن است موجب تشویش برخی ذهنها بشود و آن این است که میان «نماز نخواندن» و «قبول نداشتن نماز»، مشخّصاً تفاوتگذاری نکرده اند؛ آنجا که میگویند: در متون فقهی برای نماز نخواندن مجازات، آنهم چه مجازاتهایی، وضع شده است که نهایت آن اعدام است! و این در حالی است که نگارنده که عمری از او میگذرد و از نوجوانی با مسائل دین آشنا شده، تاکنون ندیدهام و نخوانده ام که کسی را به دلیل نماز نخواندن مجازات کرده باشند، ولی در طول زندگی بسیاری را از دور و نزدیک میشناسم که نماز نمیخوانده اند.
********
شاید مجازات به خاطر نماز نخواندن، حتا به "ذهن" کسی خطور نکند؛ زیرا نماز رابطه فرد با مبدأ هستی است و دخالت زور و مجازات در این موضوع به کلی با روح آن ناسازگار است.؛ ولی متأسفانه در متون فقهی برای نماز نخواندن مجازات، آنهم چه مجازاتهایی، وضع شده است که نهایت آن اعدام است! این گونه آراء و نظرات فقهی، ضرورت بازنگری در مشهورات فقهی را بیش از پیش آشکار میسازد، افسوسِ دوچندان آنجاست که حکم یادشده، رأی عموم فقها در طول تاریخ بوده است:
الف- اگر مردی اساساً نماز را قبول نداشته باشد کیفرش بی هیچ تخفیفی مرگ است! زیرا به دلیل انکار یکی از ضروریات دین، از اسلام خارج شده و مرتد و کافر نامیده میشود. کیفر مرتد، قتل است. اینچنین فردی حتا اگر توبه کند، توبه او مانع اجرای حکم نمیشود!! بر کسی که بدلیل انکار نماز اعدام شود نماز میّت نمیخوانند و در گورستان مسلمانان دفن نمیشود.
ب- اگر زنی (و نیز مردی که مسلمانزاده نیست ولی سپس مسلمان شده) نماز را قبول نداشته باشد کیفرش قتل است. ولی پیش از اعدام، خواستار توبه وی میشوند اگر پذیرفت که هیچ، وگرنه به قتل میرسد. او نیز مرتد، از اسلام برگشته، و به دامان کفر بازگشته است؛ و به همین دلیل میکشندش. او نیز مرتد و کافر شمرده شده و از مراسم تدفین مسلمانان بی بهره است.
ج- اگر مردی (چه مسلمانزاده و چه بعداً مسلمان شده باشد) نماز را قبول داشته باشد ولی عملاً نماز نخواند در این صورت او را تعزیر میکنند (بیست و پنج ضربه شلاق)، اگر باز نماز نخواند دوباره تعزیرش میکنند و بار سوم یا حدّاکثر چهارم (اختلاف در فتوی و احتیاط) او را میکشند؛ زیرا به یک ضروریّ دین پایبند نبوده و مرتکب گناه کبیره شده، که کیفرِ آن اعدام است. او البته این حق را دارد که پس از مرگ، مراسم تدفین مسلمانان برایش اجرا شود. مانند اینکه نماز میّت بر او بخوانند و در گورستان مسلمانان خاکش کنند … زیرا او مسلمان بود و نماز را انکار نکرده بلکه تنها تنبلی داشته است.
د- اگر زنی نماز را قبول داشته باشد ولی آن را بجا نیاورد، تعزیرش نمیکنند بلکه حبسش میکنند
و هنگام هر نماز، به سراغش میروند و او را به کتک میگیرند تا اصلاح شود و نمازخوان شود. این کار را هر وعده نماز، آنقدر تکرار میکنند تا توبه کند یا بمیرد!
اگر زیر کتک مُرد او نیز مسلمان مُرده است؛ زیرا نظراً با نماز مشکل نداشته بلکه فقط عملاً تن به آن نمیداده است.
چشم به راهِ فقهی پویا و به امید بازبینی احکام فقهی که ریشه در اسلام محمدی(ص) ندارند
امروز جمعه هفتم تیرماه سال هشتادویک است. به پخش درسهایی از قرآن آقای قرائتی از شبکه یک تلویزیون گوش میدهم. صحبت برسر این است که هرچه مال بیشتر شود زکات هم باید بیشتر داد. ایشان مثالی میزند بدین شرح:
مرحوم شیخ انصاری که تقریبا همه طلاب اقلا کتاب«مکاسب» ایشان را خواندهاند، هنگامی که طلبه بود برای تراشیدن سر خود دهشاهی به سلمانی میداد. وقتیکه حجتالاسلام شد بازهم دهشاهی میداد. وقتیکه آیتالله شد بازهم دهشاهی میداد. وقتیکه آیتاللهالعظمی شد باز هم دهشاهی میداد. سلمانی دیگر خستهشد و نارضایتی خود را از این موضوع بازگفت.
تا اینجای داستان جالب بود و من فکرکردم که سخنران از یک هملباس خود که دارای مقامومنزلتی هم در اقتصاد اسلامیاست، میخواهد انتقادکند. ولی چنین نبود زیرا دنباله داستان چنین است: شیخ انصاری پاسخداد که: همة اینها که میگویی درست و نشانه این است که علم من زیادشدهاست، ولی سطح سر من که زیاد نشدهاست. همه حضار خندیدند ولی من متاسفشدم، چرا؟:
با این نتیجهگیری، مثال معالفارق بود. مثال درست بود اگر نتیجهگیری درستی از آن میشد و گلهمندی سلمانی تحلیل میشد. منظور وی این بود که از آن سالها تاکنون شما درامدت زیادتر شده.(نمیتوان گفت ایشان از زمان طلبگی تا به گاه آیتالعظمایی درامدش یکی بوده) و هزینههای زندگی من هم بیشترشده(البته با توجه به اینکه در آن ایام تورم رشد بسیارکندی داشتهاست)، پس باید مزد بیشری بدهید.
نتیجه بحث:
وقتی نویسنده «مکاسب» در آن زمان چنین دیدی نسبت به اعتراض یک کارگر دارد، و موضوع تورم را هرچند که ناچیز(و نه مانند امروز بسیار زیاد) در مسائل اقتصادی جامعه اسلامی دخالت نمیدهد، ما نمیتوانیم مدعی باشیم که فقه ما از نظر اقتصادی بیاشکال است. بلکه به این نتیجه میرسیم که لازم است علمای دین ما به گونهای مرتب و منظم با یکدیگر نشست اقتصادی داشته باشند و مسائل جامعه را حلوفصلکنند، تا بتوانیم مدعی آن باشیم که فقه ما پویا و امروزین است.
معتادبودن
هنگامی که آموزگار درسهای ‹اخلاق› و ‹ادب فارسی› وارد کلاس شد، دانشآموزان به احترام او برپاایستادند. آموزگار، همانگونه که میرفت تا روی صندلی بنشیند، گفت: ‹بفرمایید› و سپس پشت میز قرارگرفت. برای شروع درس، در آغاز، به یکی از شاگردان گفت: زمان حال سادة فعل معتادبودن را صرفکن. برخی شاگردان شگفتزدهشدند و همصدا گفتند: آقا امروز "اخلاق" داریم. فردا ‹دستور زبان› داریم. آموزگار گفت: میدانم، اما اگر امروز دستور زبان بپرسم اشکالداره؟ بچهها چیزی نگفتند. شاگردی که از او پرسششدهبود، چون پسر با هوش و زرنگی بود، فعل "معتاد بودن" را زود و تند صرفکرد:
من معتادم، تو معتادی، او معتاد است، ما معتادیم، شما معتادید، آنها معتادند.
شاگرد مکثی کرد و پیش خود، دو باره تکرار کرد: من معتادم؟ تو معتادی؟ او معتاد است؟ و بلافاصله پرسید: آقا راستی چرا فعل معتادبودن را انتخابکردید؟ مگر قحطی فعل هست؟ آموزگار لبخندیزد و پس از کمی فکرکردن گفت: همانگونه که در آغاز کلاس برخیها اعتراضکردند، امروز درس اخلاق داریم و توی صرفکردن این فعل یک نکتة اخلاقی وجودداره که اول، موضوع جالبی را برای شما تعریفمیکنم، بعد منظور خودم را از بهکاربردن فعل "معتادبودن" در اخلاق، برای شما بیانمیکنم.
دردوره تربیت معلم، استاد عربی ما هرگاه میخواست فعلی را صرفکند، ‹قتل› را بهکارمیبرد. یک روز که زمان گذشتة فعل قتل را به صورت مجهول صرفکرد، من پرسیدم: استاد شما چرا اینقدر فعل قتل را تکرارمیکنید؟ فعل خوبی نیست. مگر فعل قحطیه؟ خصوصاً اینکه کسی که کشتهشدهباشه، دیگه زبان نداره که بگه کشتهشدم. استاد چیزی نگفت و روزهای بعد، باز هم فعل قتل را تکرارکرد. میدانید چرا؟ چون او به صرفکردن این فعل معتادشدهبود. (بچهها زدند زیر خنده)
آموزگار ادامهداد: خوب بریم سر موضوع اصلی. گفتی که چرا فعل معتادبودن را بهکاربردم، نه؟ قصد من از بهمیانکشیدن این فعل، این بود که به شما بگویم همة ما معتادیم؛ ولی از اعتیاد خود آگاهنیستیم. چون اگر آگاهبودیم، به فکر چارة آن هم بودیم. البته اعتیاد ما به مواد مخدر و امثال آن نیست، اما از آنها هم کمتر نیست. چون اگر روزی به اعتیاد خود آگاهبشیم آن موقع میفهمیم که دچار چه خطای بزرگی شدهایم؛ و از کرده خود پشیمان خواهیمشد.
حالا ببینیم اعتیاد ما چیه که اگر از آن آگاهبشیم، می فهمیم همة کارها و رفتارمان بیهوده بوده. از قرآن یاری میجوییم:
قرآن از قول "شیطان" نقلمیکند که: فبعزّتک لاغوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین. یعنی: پس به عزّتت سوگند که همة آنها را فریبمیدهم مگر بندگان "مخلص" تو را.
قر آن از جانب "خدا " می گوید: انالانسان لفی خسر الاّ الذین آمنوا و عملواالصّالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصّبر. یعنی: همانا که انسان همواره در زیانکاری است، مگر آنانی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند و یکدیگر را به " حق و صبر " سفارشکردند. و با این روش خداوند میخواهد به ما درس جامعه سازی بدهد. جامعه ای خوب که با همه آزادند تا از یکدیگر و از حکومتشان ایراد بگیرند و در اصلاح جامعه بکوشند.
و باز قرآن از قول حضرت "یوسف" نقلمیکند که: انالنّفس لامّاره بالسّوء الاّ ما رحم ربّی. یعنی: نفس آدمی همواره بر "بدی" بسیار امرکننده است، مگر آنچه را که پروردگارم رحمکند. حضرت یوسف که چنین سخنی را بیانمیکند، کسی است که پس از آنکه دامن خود را از هوای "نفس" خود و زلیخا پاکنگهداشت، خداوند در باره او میگوید: کذلک لنصرف عنه السّوء و الفحشاء انّه من عبادنا المخلصین. یعنی: او از بندگان "مخلص" ماست و ما اینچنین او را از "بدی و فحشاء" منصرفمیگردانیم. بله یوسف از مخلصان بود یعنی از بندگانی بود که شیطان گفته بود با آنها کاری ندارم.
پس نتیجه می گیریم که:
اولاً انسان همواره بهراهخطامیرود، مگر آنجا که ایمان بیاورد و "عمل صالح" انجامدهد و در راه اصلاح جامعهاش بکوشد.
دوم اینکه از شیطان و نیرنگهایش بدتر و خطرناکتر برای انسان، نفس انسان است. یعنی خودخواهی اوست.
سوم اینکه نفس آنچنان قوی است که تنها باید خدا انسان را رحمکند و از پیروی آن بازش بدارد. البته به شرط اینکه بنده از گروه "مخلصین" باشد.
بله نفس آدمی از شیطان بدتره. به همین دلیل، پیامبر ما صلیاللهعلیهوآله گفت: اعدی عدوّک نفسک التی بین جنبیک. یعنی: دشمنترین دشمنان تو نفس توست که بین دو پهلوی توست. یعنی خودت هستی. و هنگامی که از جنگ برمیگشت گفت: از جهاد کوچکتر برگشتیم، برماست که در جهاد بزرگتر بکوشیم. پرسیدند: جهاد بزرگتر کدام است؟ پاسخ داد: جهاد با نفس. یعنی جهاد با خود.
حافظ علیهالرحمه میگوید: "تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز". یعنی ای نفس، تو پردهای هستی که مانع از دیدن خدای خودت میشوی.
خوب. حالا ببینیم آیا ما ایمان آوردهایم و "عمل صالح" انجاممیدهیم؟
در اینجا یکی از بچه ها سؤالکرد: آقا! عمل صالح چه عملیه؟ و آموزگار پاسخداد: "عملی که تنها برای خدا باشه. البته همة حرفهای ما هم بر سر هیمنه. پس با دقت بیشتری گوش بده تا بهتر بفهمی" و ادامه داد: ب… له. آیا ما بندة "مخلص" خدا هستیم؟ آیا شایستگی آن را داریم که خدا به ما رحمکنه؟ اگر این طور نیستیم، باید بدانیم که ما "معتاد" به فریب خوردن از شیطان هستیم. "معتاد" به زیانکاری هستیم. "معتاد" به پیروی از هوای نفس، یعنی دشمنترین دشمن خود هستیم. بله ما "معتادیم" به انجام کارهای "غیرخدایی" معتادیم و خود خبر نداریم.
همانگونه که جسم انسان از ماده درست شده ولی از روح خدا بهره داره، از نظر معنوی هم میان خدا و غیرخدا قرارداره. (در این موقع آموزگار از جا بلندشد و با بهرهگیری از تختهسیاه، شروع به کشیدن طرحی بر روی تابلو کرد:
خدا ................ انسان ................ غیر خدا
و ادامهداد: انسان از دو وجه و صورت بهره داره. یکی صورت و سهم خدایی و دیگری سهم غیرخدایی. خدا غیرخود را برای او آفریده تا انسان از آنها بهرهبرداریکنه و به خدا برسه. حالا این انسانه که می تونه انتخابکنه. یا تمام چیزها را برای رسیدن به خدا بهکاربگیره، که در این صورت به خدا نزدیکتر میشه و در عوض از غیرخدا دورمیشه و آنقدر دورمیشه تا به خدا برسه؛ و یا از تمام چیزها در راه خودش یعنی "نفسش" استفادهکنه و همة چیزها را برای خودش و به خودش ختمکنه.
در این صورت به غیرخدا نزدیک میشه و آنقدر این کار را ادامه میده تا رابطهاش با خدا قطعمیشه و از خدا جدامیشه. و در این صورت تنها سهم غیرخدایی او برایش باقیمیمونه و قرآنکریم در این مورد نیز اشارههایی دارد:
ارایت من اتّخذ الهه هویه افانت تکون علیه وکیلاً ام تحسب ان اکثرهم یسمعون او یعقلون. ان هم الاّ کالانعام بل هم اضلّ سبیلا یعنی: آیا دیدی آن کسی را که هوای "نفسش" را بهجای خدای خود برگرفت؟ آیا پس تو وکیل وصی او هستی؟ آیا فکرمیکنی بیشترشان عاقل و حرفشنو هستند؟ نه آنها چیزی نیستند؛ مگر مانند چهارپایان، بلکه از آنها نیز گمراهترند.
یکی از دانشآموزان پرسید: راستی آقا! چرا قرآن میگه از حیوانات هم بدترند؟ وآموزگار پاسخداد: چون چهارپایان از اول حیوان آفریدهشدهاند و مقام و منزلتی نداشتهاند و وظیفة خودشان را هم، چون بیگار انسانند بهخوبی انجاممیدهند و راه خود را میروند و آزارشان به کسی نمیرسد؛ درصورتیکه انسان با کارهای ناشایست خودش از خدا جدامیشه. نیمة خدایی خودش را فراموشمیکنه. پس از چهارپایان هم بدتره.
آموزگار ادامهداد: قرآن در جای دیگری میفرماید: آیا پس دیدی کسی را که هوی نفسش را بهجای خدای خود برگرفت و خداوند او را عمداً گمراهکرد؟ و بر گوش و قلبش مهرنهاد و بر چشمش پردهایکشید؟ پس چه کسی از این پس او را هدایتخواهدکرد؟ او که نه گوشی دارد تا کلام خدا را بشنود و نه قلبی که عطوفتی از خود نشاندهد و محبتکند و نه بینشی که راهیابد...
یکی از دانشآموزان بلندشد و گفت: لطفاً درباره این دو راه که گفتید، توضیح بیشتری بدید.
آموزگار ادامه داد: انتخاب اول مخصوص انسان کامل و دوستان خداست. مثل پیامبران و ائمة معصومین، و هرکس از آنها پیرویکند. انتخاب دوم همان است که اغلب ما کم و بیش در آن راه هستیم و به آن معتادشدهایم و خودمان هم خبر نداریم، چون اگر باخبر بودیم آن راه را نمیرفتیم و اگر باخبر شویم، سخت پشیمان میشویم. البته ممکنه که باخبر هم بشیم ولی چون "معتادیم"، به فکر ترککردنش نباشیم.
یکی دیگر از دانشآموزان بلندشد و گفت: آقا پس چاره چیه؟ و آموزگار گفت: حالا میگم …. البته راه اول راه مشکلیه و خیلی هم مشکله ولی غیرممکن نیست. مثلاً کسی تصمیممیگیره هرکاری را که از این به بعد انجام میده خالصاً مخلصاً برای خدا باشه. هر حرکت بدنی و زبانی و فکری که میکنه، تنها برای خدا باشه. تا مدّتی هم از اعمال و رفتار خودش مراقبتمیکنه. مقداری هم پیشروی میکنه. اما یک وقت متوجهمیشه که سر نخ از دستش دررفته و خودش هم متوجه نشده. خیلی کارها کرده که برای خدا نبوده. میدونید چرا؟ چون "معتاد" بوده. "معتاد" بوده که ناخودآگاه بهانحرافکشیدهشده. پس معنی "ان الانسان لامّاره بالسّوء" همینه.
یکی دیگر از شاگردان بلند شد و گفت: آقا باز هم نگفتید چاره چیه؟
معلم پاسخداد: الان موضوع را روی تابلو برای شما روشنمیکنم، (آموزگار گچ را برداشت و روی تابلو طرح دیگری را کشید) و گفت:
فرضکنید خط (الف) راه راسته. راه خداونده. راه «به سوی خدا»ست. و راه (ب) راه انحراف از راه خداست. راه غیرخداست. وقتی آدم در نقطة (ج) هست فکرمیکنه که انحرافش کمه. به انحراف کم، بیتوجهی میکنه و در مدت زمانی نه چندان زیاد، که بستگی به سرعتش داره، به نقطه (د) میرسه. اما اینجا انحراف از حد درگذشته. خیلی زیاد شده. کنترلش مشکله. برگشتن از آن مشکله. اگر هم کسی خیلی اراده داشته باشه و تصمیم بگیره برگرده و بتونه برگرده تازه خیلی عقب مانده. اما اگر از نقطه (ج) برمیگشت, هم برای او خیلی آسان بود و هم خیلی کمتر عقب افتاده بود. پس راه چاره اینه که از کوچکترین خطای خودمان خودداری کنیم و اگر دچار اشتباهی شدیم، فوراً توبهکنیم. به همین دلیل اولیاء خدا گفتهاند که تکرار گناه کوچک، خود گناه بزرگی حساب می شه. و یا کوچکشمردن گناه، باعث انحراف از مسیر الهیه.
یکی از دانشآموزان پرسید: راههای دیگهای هم به نظرتون میرسه؟ و پاسخ شنید: بله. یک راه دیگه اینه که از "اعتیاد" به خودپسندی بپرهیزیم. همیشه باید شککنیم که عمل خوب ما واقعاً خوبه. هیچ وقت از کارهای خودمان راضی نباشیم. هیچگاه کارهای خوبمان را هم بیکموکاست ندانیم. قرآن در این مورد میگوید: و زیّن لهم الشیطان اعمالهم. یعنی شیطان کارهای آنها را برایشان نیکو جلوهمیدهد. راه دیگه اینه که هر کسی از هرجا ضعفی داشتهباشه، بیشتر باید اون ضعف را درمانکنه و از این راه، خود را در برابر دشمنانش که همانا شیطان و نفس خودش هستند قویکنه. اینهم یک نوع "اعتیاده". هنگامی که انسان به کارهای خودش خوشبین بود موقعی به خود میاد که کا از کار گذشته و به انحراف رفته.
باز یکی از شاگردان حرف معلم را قطعکرد و سؤالکرد: آقا اگر کسی متوجه نشه و از نقطة (د) هم عبور کنه چی میشه؟ خدا چیکارش میکنه؟
آموزگار پاسخداد: چنین افرادی کسانی هستند که قرآن درباره آنها میگوید: "فی غمراتهم یعمهون" در ناآگاهیهای خودشان دستوپامیزنند. آب از سر آنها گذشته؛ و یا میفرماید: "ختمالله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه" خداوند بر دلها و گوشهایشان مهر نهاده و بر چشمهایشان پردهای کشیده است. اینها دیگر هدایتنمیشوند. آنها هوای نفس خودشان را پروردگار خود قرار داده اند.
بهار 1364 – احمد شماعزاده
شب واقعه یاران باغ
(بر اساس سرگذشت مندرج در سوره قلم)
روزی بود روزگاری بود. باغی بود باغداری بود. باغ یکی بود اما باغدار یکی نبود خیلی بودند. باغشون هم خیلی میوه داده بود. همه رو خدا داده بود. اما نمیفهمیدند که هر چه هست همه از خداست. اونها کاره ای نبودند توی دستگاه خدا. خیلی به باغ و میوه هاش مینازیدند و پز میدادند. با هم که مینشستند تعریف میکردند که با این باغ پربار چنین میکنیم و چنان و کلی حساب و کتاب براش باز کرده بودند.
پس از مدتی که میوه ها رسیدند و موقع چیدنشون شد یه روز نشستند و تصمیم گرفتند و قرارگذاشتند فردا صبح زود به باغ بزرگ و بینظیرشون برند و میوه چینی کنند، ولی توی تصمیمشون یه اشکالی بود. در گذشته اونهایی که از زمین بهره برداری میکردند و آدمای با ایمانی هم بودند(شاید الان هم باشند همچین آدمایی) یه سهمی هم برای فقیرفقرا کنار میذاشتند تا خدا به مالشون برکت بده. ولی اینها نه تنها این کارو نکرده بودند حتا انشاءالله هم نگفتند که فردا کارمون رو شروع میکنیم.
خوب این از کار بندگان خدا. ولی خدا هم که بیکار ننشسته که هرکسی هر کاری خواست بکنه و هیچ کاری هم به کارش نداشته باشه. پس خدا هم دست به کار شد. چطوری؟ این طوری که وقتی همشون رفتند و خوابیدند و از دنیا و همه چیز بیخیال شدند خدا کارش رو شروع کرد. یه بادی از اون بادهای بنیانکن به سراغ باغشون فرستاد. حتا از توفان هم قویتر یعنی گردبادی سهمگین که این روزها به اون هاریکن هم میگن. ولی تنها به باغشون نه خودشون. اگر اون گردباد به خونه هاشون هم میخورد همه خونه هاشون رو هم از بیخ و بن میکند و روی سرشون خراب میکرد، ولی خدا نمیخواست اونها رو بکشه بلکه میخواست به اونها و آدمایی که بعداً میاند(مثل ماها) درس بده:
یک درس ایمانی- اجتماعی
خوب چی شد؟ هیچ چی! فقط دیگه باغ بی باغ! باغشون چنان در هم ریخته شد و درختاش از بیخ و بن کنده شدند که هیچکس باورش نمیشد که تو اینجا همین دیروز یه باغ سرسبز و پرباری بوده!!
... بگذریم. صبح شد. چند نفری زودتر از خواب بیدار شدند و دیگران را صدا زدند که هر که میخواد بیاد زودتر بیاد تا برای میوه چینی به باغ بریم. همه جمع شدند و رهسپار باغ شدند غافل از اینکه باغی درکار نیست. توی راه میگفتند و میخندیدند و تعریف میکردند و یه حرفهای ناپسند هم زدند. یعنی اینکه مواظب باشید فقیرفقرا خبردار نشن و نیان توی باغ. هرکس کار خودشو بکنه و به فقیرا اعتنایی نکنه. (عجب آدمایی پیدا میشن توی این دنیا. همه چیز رو خدا به اونها داده تا هم خودشون بهره ببرند و هم به محرومین بدند ولی اینها که خدا و بندگان خدا رو فراموش کرده بودند و فکر میکردند این باغ همیشگیه و حتا بعد از خودشون برای بچه هاشون هم میمونه. توی خیالات واهی خودشون بودند و از کار خدا غاقل بودند!)
خب. همین طور که میرفتند یک مرتبه به باغ رسیدند ولی باغی ندیدند. یکی گفت از باغ رد شدیم، حرف میزدیم متوجه نشدیم. اون یکی گفت یه اشتباهی شده ممکنه ما راه رو گم کرده باشیم. یکی دیگه گفت نه باغ هیمن جا بوده و ما باغ رو از دست دادیم!! میبینید ایناها! اینا همون درختا هستن که حالا رویهم تلنبار شدن...
وقتی خوب دقت کردند دیدند بله باغ همین جاست ولی دیگه باغی در میون نیست که میوه هاشو بچینند. یکی از اونها که آدم با انصافی بود گفت: "بهتون نگفتم که خدا رو فراموش نکنید؟ اگر فراموش کنید و تسبیح و تقدیسش نکنین و به فکر بندگانش نباشین عاقبت به خیر نمیشین؟" با حرفهای این مرد، دیگران اظهار پشیمونی کردند و همدیگه رو سرزنش میکردند و میگفتند وای بر ما که آدمای طغیانگر و سرکشی نسبت به خدا و نعمتهای او بوده ایم؛ اما حالا که از رفتار و کردار خودمون پشیمون شده و به پرودردگارمون برگشته ایم شاید پروردگارمون هم بهتر از این رو به ما بده...
عجب خدائیه!! با اینهمه ناسپاسی، باز هم بنده هاشو نمیخواد ناامید کنه و راه بهشون نشون میده!!!
خدا در جای دیگه ای از قرآن میگه که زندگی دنیا مثل آبی میمونه که خدا از آسمون میبارونه و از اون همه جور گل و گیاهی به وجود میاد. از میوه های خوب و خوشمزه و قشنگ گرفته که مردم میخورند تا یونجه و علف و جو و... که حیوونا میخورند. وقتی که زمین با این گیاها و میوه ها و درختا خیلی قشنگ و شادیبخش شد باغدارا فکر میکنند این گیاهان و زیباییها کار اونهاست که اونها رو کاشتن. در این هنگامه که فرمان پروردگار شبی یا روزی سرمیرسه و همه اون باغها و گیاهان سرسبز رو به تلی از خاشاک تبدیل میکنه که گویی دیروز همچی چیزی اصلاً وجود نداشت!!(آیه بیست و چهار سوره یونس)
پس باید در همه زندگی مون مواظب باشیم که قدر نعمتهای خدا رو بدونیم. همه کارها رو از خدا و خودمون رو تنها وسیله بدونیم و سپاسگزار نعمتهای خداوند باشیم و اینکه ما سالم هستیم تا بتونیم وسیله ای برای انجام خواستهای خدا بشیم هم خودش جای شکر زیادی داره!! که باید شکر اون رو هم به جا بیاریم.
احمد شماع زاده ٢٦/٣/٩١
به گونه ای اتفاقی وقتی به پیوند زیر که صدای شهرام است گوش دادم متوجه شدم که تا چه اندازه قصه مادر بزرگ شهرام با این قصه قرآنی شباهت دارد در نتیجه ممکن است مادر بزرگ او هم چیزی از قرآن نقل کرده یا این داستان قرآنی پیشتر وجود داشته و داستان قرآنی از آن سرچشمه گرفته است:
http://listenpersian.net/10151
احمد شماع زاده 5/10/94