هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

هستی شناسی در مکتب قرآن

قرآن دفتر هستی نظری است که به هستی واقعی میپردازد. هدف آن است تا بدانیم در این دفتر چه خوراکهایی برای ذهن ما تهیه شده که تاکنون از آن غافل بواه ایم.

روزی که باید یکی را برگزینی!

روزی که باید یکی را برگزینی!


ﺭﻭﺯﯼ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭی ﻣﻌﺮﻭﻑ، ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ بیرون رفت، ﺑﺎ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿلی ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩ‌ﻡ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ...

ﺭﻭﺡ ﺍﻭ ﺩﺭ عالم برزخ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ گونه‌ای ﺭﺳﯿﺪ؛ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ای به پیشبازش آمد.


ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯾﺪ. ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺒﻪ، ﭼﻮﻥ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﺪﺭﺕ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺎﯾﻪ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﺭا ﺩﻡ ﺩﺭ اینجا ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ باغ ﺑﻬﺸتی، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ».

ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﻤﺎ ﻣﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﺑﺪﻩ، ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭا ﺣﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ».

- ﺍﻣﺎ ﺩﺭ کارنامه دنیای ﺷﻤﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺛﺒﺖ ﺷﺪﻩ، ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ را ﺩﺭ جایی شبیه به دوزخ، ﻭ ﺳﭙﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ را ﺩﺭ اینجا زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ. سپس ﺧﻮﺩ، میاﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ دوزخ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ.

- ﺍﺷﮑﺎلی ﻧﺪﺍﺭد. ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺗﺼﻤﯿﻤﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ. می ﺨﻮﺍﻫﻢ در بهشت زندگی کنم.

- ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ. ولی در هر صورت، ﻣﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ اینچنین عمل کنیم. ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﻌﺬﻭﺭ!

ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﻓﺘﻨﺪ. آنقدر ﭘﺎﯾﯿﻦ رفتند تا در نهایت به دم در دوزخ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ.


ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ، ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺭﻭ ه ﺮﻭ ﺷﺪ. ﺯﻣﯿﻦ ﭼﻤﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﮐﻪ ﻭﺳﻂش ﯾﮏ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﻠﻒ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥ، ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﺠﻠﻞ. ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻗﺪﯾﻤﯽ یعنی ﺳﻨﺎﺗﻮﺭها ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ پیشبازش آمدﻧﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ دنیایی خویش ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺳﭙﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﯿﺠﯽ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺷﺪﻧﺪ.

ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ، ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺠﻠﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﺭﺩﮎ ﻭ ﺑﺮﻩ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺻﺮﻑ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ که البته ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺁﻧان ﺣﺎﺿﺮ بوﺪ ﻭ شبی به یادماندنی را تجربه کردند. ﺑﻪ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﮔﺬﺷﺖ. ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻋﺖ که گذشت، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﮑﻮﺭﺕ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﺟﻤﻌﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺧﻮﻧﮕﺮﻡ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﮐﻨﺴﺮﺕﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﺍﺭﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. او ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮔﺬﺷﺖ، ﮔﺮﭼﻪ متوجه شده بود که ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﺒﻮﺩ.

پس ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺗﺼﻤﯿﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟

ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ و نتیجه گرفتم که میاﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ دوزخ، تفاوت چندانی نیست؛ ولی ﻣﻦ دوزخ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽﺩﻫﻢ.


بی‌آنکه ﮐﻼﻣﯽ ردوبدل شود، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ در ﭘﺎﯾﯿﻦ ترین طبقه، ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺩﺍﺩ.

سیاستمدار، هنگامی که ﻭﺍﺭﺩ دوزخ ﺷﺪ، بن ﺒﺎﺭ، ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺧﺸﮏ ﻭ ﺑﯽ ﺁﺏ ﻭ ﻋﻠﻒ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ و دود، با مشکلات ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ! ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮐﺮﺩه بودﻧﺪ ﻫﻢ، ﻋﺒﻮﺱ ﻭ ﺧﺸﮏ، و با ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﻭ ﮐﺜﯿﻒ!! تنها او را تماشا می‌کردند!


ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﺎ شگفتی بسیار ﺍﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻨﻈﺮه ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﯾﺪﻡ؟ ﺁﻥ ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎ ﮐﻮ؟ ﻣﺎ ﺷﺎﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﻤﺰه ﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ؟ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ؟ و...

ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺎ قهقه ای شیطانی پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﻥ ﺭﻭﺯ، ﺭﻭﺯ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﺑﻮﺩ؛ ولی ﺍﻣﺮﻭﺯ روزی است که ﺭﺍﯼ ﺩﺍﺩه ﺍﯼ! و دیگر راه بازگشتی وجود ندارد!!

***


آنان که بی اندیشه‌ای بسنده، به کسی که او را خوب نمی شناسند، رأی می‌دهند، هم در دنیا و هم در آخرت زیانکارند!! خسرالدّنیا و الاخرة

آذر 1403

ویرایش و آماده سازی: احمد شمّاع زاده

قوم لوت و شهرهای سودوم و گومورا

قوم لوت و شهرهای سودوم و گومورا

(عربی: لوط، انگلیسی: Lot)


در کودکی فیلمی زیر عنوان سودوم و گومورا که هالیوود ساخته بود را دیده بودم؛ ولی چیز زیادی از آن را به خاطر ندارم. اکنون آن فیلم سینمایی در یوتیوب وجود دارد. در این فیلم که طبق روایت تورات به تصویر درامده، و همان گونه که در قرآن نیز اشاره شده، هیچیک از همراهان لوت نبایستی به هنگام مهاجرت سحرگاهی روی خود را برگردانند. (و به سروصداهای ناشی از انفجارها که میشنوند توجه کنند)

در این فیلم می‌بینیم که زنی از همراهان لوت روی خود را بر‌می‌گرداند؛ و در همان لحظه گردوغبار ناشی از انفجارهای احتمالاً اتمی، هیکل این زن را فرا می‌گیرد؛ و لایه ضخیمی از ماده انفجاری (همچون رفتن در دستگاه قطران) هیکل او را می‌پوشاند و به شکل سنگ در می‌آید. حضرت لوت زمانی متوجه موضوع می‌شود، که کار از کار گذشته، و این رخداد، جلو چشمانش رخ می‌دهد.

خداوند کریم، این موضوع و بویژه معجزه ای را که در این رخداد تاریخی رخ داده، در آیات 31 تا 34 سوره عنکبوت و 31 تا 37 سوره ذاریات، به خوبی شرح داده است:

لَمَّا جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِیمَ بِالْبُشْرَىٰ قَالُوا إِنَّا مُهْلِکُو أَهْلِ هَـٰذِهِ الْقَرْیَةِ ۖ إِنَّ أَهْلَهَا کَانُوا ظَالِمِینَ ﴿٣١﴾ قَالَ إِنَّ فِیهَا لُوطًا ۚ قَالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَن فِیهَا ۖ لَنُنَجِّیَنَّهُ وَأَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ کَانَتْ مِنَ الْغَابِرِینَ ﴿٣٢﴾ وَلَمَّا أَن جَاءَتْ رُسُلُنَا لُوطًا سِیءَ بِهِمْ وَضَاقَ بِهِمْ ذَرْعًا وَقَالُوا لَا تَخَفْ وَلَا تَحْزَنْ ۖ إِنَّا مُنَجُّوکَ وَأَهْلَکَ إِلَّا امْرَأَتَکَ کَانَتْ مِنَ الْغَابِرِینَ ﴿٣٣﴾ إِنَّا مُنزِلُونَ عَلَىٰ أَهْلِ هَـٰذِهِ الْقَرْیَةِ رِجْزًا مِّنَ السَّمَاءِ بِمَا کَانُوا یَفْسُقُونَ ﴿٣٤وَلَقَد تَّرَکْنَا مِنْهَا آیَةً بَیِّنَةً لِّقَوْمٍ یَعْقِلُونَ ﴿٣٥

ترجمه: هنگامی که فرستادگانمان با خبری نزد ابراهیم رفتند، گفتند ما هلاک کننده ایم اهل این آبادی را. همانا که اهل آن ستمگرند. (31) ابراهیم گفت ولی در آن آبادی لوط هست. آنان گفتند ما داناتریم به اینکه چه کسی در آن است. حتماً او و خانواده اش را نجات میدهیم مگر زنش را که از بازماندگان خواهد بود. (32) و هنگامی که فرستادگان ما به نزد لوط رفتند، لوط به آنان مشکوک شد و دستش به آنان نرسید. فرستادگان گفتند نترس و اندوهگین مباش ما تو و خانواده ات جز همسرت را نجات میدهیم. (33) ما فرومی فرستیم بر اهل این آبادی بلایی آسمانی به دلیل آنچه که فسق میکردند. (34) و به درستی که برجای گذاردیم از این رخداد، نشانه و معجزه ای آشکار، برای گروهی که (باستانشناسانی که در آثار برجای مانده از گذشتگان) می‌اندیشند. (35)


قَالَ فَمَا خَطْبُکُمْ أَیُّهَا الْمُرْسَلُونَ ﴿٣١﴾

[ابراهیم] گفت: ای فرستادگان! دنبال چه کار مهمی هستید؟ (۳۱)

قَالُوا إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَىٰ قَوْمٍ مُجْرِمِینَ ﴿٣٢﴾

گفتند: ما را به سوی مردمی گنهکار فرستاده اند؛ (۳۲)

لِنُرْسِلَ عَلَیْهِمْ حِجَارَةً مِنْ طِینٍ ﴿٣٣﴾

تا [بارانی] از سنگ گلین بر آنان بفرستیم؛ (۳۳)

مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّکَ لِلْمُسْرِفِینَ ﴿٣٤﴾

[سنگی که] نزد پروردگارت برای تندروان نشانه گذاری شده است؛ (۳۴)

فَأَخْرَجْنَا مَنْ کَانَ فِیهَا مِنَ الْمُؤْمِنِینَ ﴿٣٥﴾

پس هرکه را از مؤمنان در آن (شهر) بود (پیش از رسیدن عذاب) بیرون بردیم؛ (۳۵)

فَمَا وَجَدْنَا فِیهَا غَیْرَ بَیْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِینَ ﴿٣٦﴾

در آنجا جز یک خانه از مسلمانان [که اهلش مطیع خدا بودند، نیافتیم.] (۳۶)

وَتَرَکْنَا فِیهَا آیَةً لِلَّذِینَ یَخَافُونَ الْعَذَابَ الْأَلِیمَ ﴿٣٧﴾

و در آن (شهر)، معجزه ای برای کسانی که از عذاب دردناک آخرت می ترسند، بر جای گذاشتیم.

به تازگی فیلم مستندی از حوالی شهر کرک در اردن و آثار قوم لوت باز هم زیر عنوان قومهای سودوم و گومورا تهیه شده، و تهیه کننده فیلم درباره همان زن سنگ شده که به صورت مجسمه در آن فیلم قدیمی آمده بود، و در این فیلم به صورت حقیقی نشان داده شده، نکته‌هایی را شرح می‌دهد.

با توجّه به این فیلمها، باستانشناسان می‌توانند با پژوهشهای میدانی خود، به رمزورازهای این رخداد با توجه به آیات 34 سوره عنکبوت و 37 سوره ذاریات، و فیزیکدانان با بررسی آثار برجای مانده از انفجارهایی که رخ داده (موضوع آیات 35 عنکبوت و 33 ذاریات)، دستاوردهای علمی تازه ای داشته باشند.

در همین رابطه: همه چیز درباره پادماده کیهانی: https://www.academia.edu/11943555


کشف آثار رخداد تاریخی قوم لوت

سند زیر نیز نشان می‌دهد که تا پیش از سال 2000 میلادی، باستانشناسان از محل دقیق زندگی این قوم بی‌خبر بوده‌اند:

تیتر خبر: کشف مقام حضرت لوط

خبر: باستانشناسان اردنی، در یک طرح مشترک با موزه انگلیس و دولت یونان، مقام حضرت لوط را در خاک اردن کشف کردند.

به گزارش روز سه شنبه خبرگزاری اردنی پترا، این اثر تاریخی در منطقه غور صافی در حوالی شهر کرک، در فاصله یکصدوهفتاد کیلومتری از امّان پایتخت این کشور واقع شده است. بر اساس این گزارش، در این محل، مقام حضرت لوط بر روی نقشه برجسته شهر زغره در منطقه غور صافی نمایان است.

خبرگزاری پترا بدون اشاره به زمان کشف این اثر، افزود:

مقام حضرت لوط در محوطه ای متشکل از بناهایی مستطیلی و در سراشیبی کوههای اطراف شهر کرک قرار دارد. بر اساس این گزارش، در دو طرف این منطقه صخره هایی تیره رنگ (بازالتی) و غارهایی که در آن زمان معروف به النساء بوده، وجود دارد. در میان محوّطه معبدهایی با سه محراب بنا شده‌اند که با سنگفرشهایی معروف به بوقلمون منقّش شده اند. در این سنگفرشها، اشکال هندسی، نمونه‌هایی از گیاهان، پرندگان، و جانوران نقش بسته است؛ که تاریخ آنها به شش قرن پیش از میلاد باز می‌گردد. گفته می‌شود غارهای اطراف که در نقشه نیز به صورت برجسته مشخص شده، همان محل پناهگاه حضرت لوط و دخترش است که در تورات به آن اشاره شده است». نقل از روزنامه جمهوری اسلامی مورخ هشتم آذر 1380

نگارش: اسفند 1402

ویرایش: آذر 1403

احمد شمّاع زاده

درسی از زندگی برای زندگی- گاوبندی سپاهیان با روحانیان

درسهایی از زندگی برای زندگی

گاوبندی سپاهیان با روحانیان در تاریخ ایران

و به قول دکتر شریعتی همدستی زور و زر و تزویر


برای آگاهی کسانی که موضوع حمله اعراب به ایران، در زمان حکومت عمربن الخطّاب را به درستی درک نکرده و از این اصل سیاسی و اجتماعی غافلند که کرم درخت از خود درخت است.


پایان سلطنت نوشروان، ایران وضعی سخت متزلزل داشت. سپاه یاغی بود و روحانیت روی در فساد داشت. فسادی که در وضع روحانی بود، از قدرت و نفوذ موبدان برمیخاست. تشتت و اختلاف در عقاید و آراء پدید آمده بود. و موبدان در ریا و تعصب و دروغ و رشوه غرق بودند. مزدک و پیش از او مانی برای آنکه تحولی در اوضاع روحانی و دینی پدید آورند، کوششهای بسیاری کردند اما نتیجه ای نگرفتند.

کار مزدک با مقاومت روحانیان و مخالفت سپاهیان مواجه شد و موجب فتنه و تباهی گشت. رای و تدبیر نوشروان که با خشونتی بی اندازه توأم بود، این فتنه را به ظاهر فرونشاند اما عدالتی که در افسانه ها به او نسبت داده اند، نتوانست ریشة ظلم و فساد را یکسر از بن برآورد. از اینرو با مرگ او باز روحانیان و سپاهیان سر به فتنه انگیزی برآوردند.

سلطنت کوتاه هرمز با مخالفت روحانیان و سپاهیان به سرآمد و پرویز نیز با آنکه در جنگها کامیابیهایی داشت، از اشتغال به عشرت و هوس فرصت آن را نیافت که نظم و نسقی به کارهای پریشان بدهد. جنگهای بیهوده او نیز با آنهمه تجملی که جمع آورده بود، جز آنکه خزانه مملکت را تهی کند نتیجه ای نداد. فتنه ای که دست شیرویه را به خون پدر آلوده ساخت، از نیرنگ سپاهیان و روحانیان بود؛ و از آن پس، این دو طبقه چنان سلطنت را بازیچه خویش کردند که دیگر از آن جز نامی نمانده بود.

سرداران سپاه مانند شهربراز و پیروز و فرخ هورمزد همان راهی را که پیش از آنها بهرام چوبین رفته بود پیش گرفتند و هر یک روزی چند تخت و تاج را غصب کردند. اردشیر خردسال پسر شیرویه، و پوراندخت و آزرمیدخت، نیز قدرت آن را نداشتند که از پس نفوذ و مطامع سرداران برآیند.

چند تن دیگر نیز که بر این تخت لرزان بی ثبات برآمدند، یا کشته شدند و یا از سلطنت خلع شدند. یزدگرد آخرین بازماندة تاجداری بود که از تخمة ساسانیان مانده بود. اما او نیز کاری از پیش نبرد و گرفتار سرنوشت شوم بدفرجامی شد که دولت و ملک ساسانیان را یکسره از میان برد. بدین گونه سپاهیان یاغی و روحانیان فاسد را پروای مملکت داری نبود و جز سودجویی و کامرانی خویش اندیشه ای دیگر نداشتند.

پیشه وران و کشاورزان نیز، که بار سنگین مخارج آنان را بر دوش داشتند در حفظ این اوضاع سودی گمان نمیبردند. بنابراین مملکت بر لب بحر فنا رسیده بود و یک ضربت کافی بود که آن را به کام طوفان حوادث بیفکند. این ضربتی بود، که عرب وارد آورد و مدت دو قرن دراز کشوری آباد و آراسته را عرضة دردناکترین طوفان حوادث کرد.

منبع: کتاب دو قرن سکوت عبدالحسین زرین کوب - ص: 28

سلام با بوی خدا یا با بوی نفت؟

یکی از مراجع زنده کنونی میگفت:

در محله ما، یک گاری چی بود که نفت میفروخت و به او عمو نفتی میگفتند. یک روز منو دید و گفت: سلام حاج آقا؛ ببخشید! خونتون گازکشی شده؟ گفتم بله! مگر چی شده؟

گفت: فهمیده بودم. ولی می‌خواستم مطمئن بشم که پرسیدم.

گفتم: چطور؟ گفت چون سلام علیکهات تغییرکرده!

من که تعجب کرده بودم پرسیدم: یعنی چه که سلام علیکام تغییر کرده؟

گفت: پیش از اینکه خانه ات گازکشی بشه، خیلی خوب مرا تحویل میگرفتی، حال خودم و بچه هامو می پرسیدی و ادامه داد:

همۀ اهل محل همین طور هستند. هرکس خونه شو گازکشی میکنه سلام علیکش تغییر میکنه.


منه مرجع، از این عمو نفتی درس گرفتم:

فهمیدم سی سال، سلامم بوی نفت میداده و خودم هم خبر نداشتم. به جای اینکه بوی خدا بده...

سی سال او را با اخلاق اسلامی تحویل میگرفتم و خیال میکردم اخلاقم اسلامی است؛ ولی با گوشزد او که گوشزد خدا بود، متوجه شدم سلام علیکام بوی نفت میداده و نه بوی خدا!!

یادمان باشد که: سلام هایمان بوی نیاز ندهد!


شرکتهای مسافرکشی اینترنتی

شرکتهای مسافرکشی اینترنیتیِ خارجی و بزرگ داخلی، مانند اسنپ و تپسی، میلیاردها پول مردم شهرهای ایران را صاف از جیبشان میفرستند به خارج در حساب صاحبانشان ... چون آنها براساس قوانین "تجارت آزاد" میتوانند تا 100% منافعشان را از کشور خارج کنند، و احتمالا مالیات هم نمیپردازند.

یعنی غیر از آن درصد بخورونمیری که راننده ایرانی میگیرد بقیه اش عموماً میرود خارج از کشور و در ایران سرمایه گذاری نمیشود و به جامعه و شهرهای ما استفاده ای نمیرساند. این شرکتهای خارجی و بزرگ داخلی با امکانات تکنولوژی، پول زیاد و روابط رانتی بالائی که دارند بازار هر صنعتی را قرق میکنند، و تک مسافرکشها، آژانس و تاکسی های بومی را به ورشکستگی میکشانند. (در سال 95 شرکت اسنپ بیش از 5 میلیون درخواست داشت) یعنی در دراز مدت صدمه ای که به کاروکسب و قدرت درآمدزائی ایرانیان و شهرها میزنند بسیار بیشتر از کرایۀ کمی است که امروز میگیرند.

اگر اختیار درآمدهای نفت و گازمان را نداریم، این یک موردی است که مردم مستقیما میتوانند دخالت کنند! تا آنجائی که میتوانید حتما از تاکسی، آژانس و مسافرکشهای خیابانی و فردی استفاده کنید تا ثروتهای ما در جامعه ما و در جیب خانواده های ایرانی بماند و شهرهای ما را رونق دهد.


مبارزه هوشمند کنیم! سرمایه داران کوچک! لطفا به طراحهای اپلیکیشن در ایران کمک کنید تا این نوع اپلیکیشن را برای مسافرکشهای خیابانی نیز فراهم/طرح کنید، تا قدرت انحصار را از شرکتهای بزرگ بگیریم و صنعتِ جدیدِ مسافرکشیِ اینترنتی را در دسترس تک مسافرکش ها، تاکسی و آژانس ها قرار دهیم و به میلیونها خانواده ایرانی امکان درآمدزائی بدهیم!! و فعالان مدنی و صنفی هر شهری باید کمک کنند که نوعی استاندارد قیمت کرایه و اخلاق و رفتار برای کل صنعت و صنف مسافرکشی شهر یا منطقه خودشون بوجود بیآورند و اعمال کنند. این مسئولیتی است که مردم و نخبه های ما باید قبول کنند تا خودمان بتوانیم به خودمان کمک کنیم!!

ولی گزینه با ماست. میتوانیم مسئولیتی که در حال حاضر از پس ما برمیآید قبول بکنیم یا نکنیم. گزینه با تک تک ماست! همه ثروتهای ایران متعلق به همه ایرانیان است.

در صورتی که با هم باشیم پیروز هستیم!

6 دسامبر 2019. نویسنده سهیلا شاکرین. اگر صلاح دیدید متن را در رسانه خودتان پست کنید.


آذر 1403

گرداوری، ویرایش و آماده سازی: احمد شمّاع زاده

درسی از زندگی برای زندگی - خاطره ای بسیار زیبا و آموزنده

درسی از زندگی برای زندگی

خاطره ای بسیار زیبا و آموزنده

یکی از دوستان قدیمی که تیمسار ارتش بود، روزی موضوعی را برای من تعریف کرد که دانستنش برای دیگران نیز خالی از لطف و صفا نیست. وی سخن خود را بدین گونه آغاز کرد:

در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی برگزار شد تا افراد موفق در آزمون، پس از گذراندن یک دوره آموزشی یک ساله در رشته حقوق، عهده دار پستهای مهم قضائی در دادگاههای نظامی ارتش شوند. در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب کرده بودیم؛ و همه با جدّیّت درس می‌خواندیم.


یک هفته به پایان دوره مانده بود؛ و من از در دژبانی در حال رفتن به کلاس درس بودم که ناگهان دیدم دو دژبان، همراه با یک لباس شخصی، منتظر من هستند و به محض ورودم، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی کرد، مرا (البته با احترام) دستگیر، و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلّولی انفرادی انداختند.

هر چه از شخص امنیّتی علت بازداشتم را جویا شدم، چیزی نگفت؛ جز اینکه «من مأمورم و معذور، و چیز بیشتری نمی‌دانم».

خیلی ترسیده بودم و وقتی که در داخل سلول انفرادی تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را به خود مشغول کرده بود. هر چه فکر کردم چه کار خلاف قانونی را مرتکب شده ام، چیزی به یادم نمیآمد؛ گمان میکردم یکی از همکاران، از روی حسادت، حرفی زده که کار به اینجا کشیده شده است.

از زندانبان خواستم با خانه ام تماس بگیرد، تا دست کم خانواده ام از نگرانی رهاشوند؛ که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.

آن روز گذشت. روزهای دیگر هم به همان صورت گذشت و گذشت. روز هشتم که سپری شد، گویی صد سال بر من گذشته بود.

صبح روز نهم، دوباره همان دو دژبان، به همراه شخص امنیّتی، آمدند. افکار آزاردهنده، لحظه ای مرا رها نمی کرد و روح و روانم پریشان بود. در طول راه دانستم مرا به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت، می‌برند. وقتی به آنجا رسیدم، در کمال تعجب دیدم دیگر همکلاسی های من هم با حال و روزی مشابه، در اتاق هستند؛ و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودیم.

هنگامی که دیدم آنان نیز به حال و روز من دچار شده اند، از بغل دستی خود آهسته علت را پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است! دو نفری از دیگران و بالاخره همه از هم پرسیدیم، دیدیم وضعیت همه با هم یکی است. ناگهان همهمه ای بر پا شد. در اتاق باز شد و رئیس دانشگاه وارد شد. همگی بلند شدیم و ادای احترام کردیم.

رئیس دانشگاه با خوشرویی تمام، با یکایک ما دست داد؛ و در حالی که معلوم بود از وضعیت همه ما کاملاً آگاه است، سخنش را چنین آغاز کرد:

هریک از شما، که افسران لایقی هم هستید، پس از پایان این دوره، ریاست دادگاهی نظامی در سطح کشور را بر عهده خواهیدگرفت؛ و بازداشت شما، آخرین واحد درسی تان بود که بایستی می‌گذراندید؛ و در برابر اعتراض ما که آیا راه دیگری بهتر از این وجود نداشت؟ گفت:

این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، احساس قدرت کردید، و قلم را برای صدور حکم برداشتید، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان حال و روز کسی را که محکوم می‌کنید، درک کرده و بیجهت و از روی عصبانیت یا چیزهای دیگر، کسی را بیش از حد مقرر در قانون، به زندان محکوم نکنید!

در پایان، رئیس دانشگاه از همه ما عذرخواهی کرد و نفس راحتی کشیدیم.


چون ندانی زیر پایت حال مور همچو حال توست، زیر پای فیل

سعدی

آبان 1403

نویسنده: ناشناس

بازنویسی و آماده سازی: احمد شمّاع زاده



خاطره‌ای از استاد شفیعی کدکنی

چند روزی به رسیدن عید مانده بود. بیشتر بچه‌های کلاس غایب بودند، یا اکثراً رفته بودند به شهرها و شهرستانهای خودشان، یا گرفتار کارهای عید بودند؛ اما استاد ما بدون هیچ تأخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن!!

استاد خشک و مقرراتی ما، خود مزیدی شده بر دشواری صدرا(منظور یادگیری فلسفه ملاصدرا).

کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد! آخر سالی دیگه بسه...

استاد هم دستی به سر بی موی خود کشید و عینکش را از روی چشمانش برداشت؛ و همین طور که آن را روی میز می گذاشت، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد پنجاه ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت:

حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید، بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

من بیست و یکی دو ساله بودم و در مشهد زندگی میکردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دستهای چروک خورده و آفتاب سوخته؛ دستهایی که هر وقت اونها رو میدیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که می‌دانستم اجازه آن را ندارم؛ اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل ماش پلو که شب عید به شب عید میخوردیم بو میکردم؛ و در آخر، بر لبانم میگذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: بچه ها نمی دونم شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش میشدم از چادر کهنه سفیدی که گلهای قرمز ریز روی آنها نقش بسته بود، حس میکردم؛ چادر را جلوی دهان و بینی‌ام میگرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها که بالا می آمدم، صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا میآمدم صدا را بلندتر می شنیدم… (استاد حالا خودش هم گریه میکند…)

پدرم بود، مادر هم او را آرام میکرد؛ و میگفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمیدیم، قرآن خدا که غلط نمی شه؛ اما بابام میگفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، صد تومان بود، همه پولی بود که از مدرسه به عنوان حقوق گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی عمو و دایی نثارم میکردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ده تومان عیدی داد ده تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مادرم.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، روز چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود، گفت کارم دارد و باید بروم اتاقش. رفتم. بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زواردررفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمیدونستم که چه معنی می تونه داشته باشه، فقط ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید هزار تومان باشه نه نهصد تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه؛ اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من میدهد.


روز بعد تا رفتم توی اتاق معلمان برای کلاس آماده بشم، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده، نه نهصد تومان؛ اون کسی که بسته رو آورده، صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم، اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده داره.

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیده ای که خداوند ده برابر عمل نیکوکاران را به آنان پاداش می‌دهد؟

شهریور 1403

ویرایش و آماده سازی: احمد شمّاع زاده


درسهایی از زندگی، برای زندگی : اگر خدا بخواهد یا نخواهد، برگها در دست کیست؟ نو به نو باید شدن،

درسی از زندگی، برای زندگی

اگر خدا بخواهد یا نخواهد

هنگامی که تیم ملی فوتبال ایران پس از دو ماه بازی در بازیهای مقدماتی، برای صعود به بازیهای المپیک 2000 (1398) فرانسه با یک گل زیبای خداداد عزیزی استرالیا را مغلوب کرد؛ و به رقابتهای المپیک راه یافت، ماه مبارک رمضان 1418 و 1376 خورشیدی بود. یکی از همکاران گفت: «خیلی عجیبه... گفتیم دیگه ایران بالا نمیاد ولی دیدی سرنوشت چطور تغییر کرد»؟

و من گفتم: "سرنوشت نیست. خدا خواست به ملت ایران بگوید اگر شما دو ماه بدوید و تنها روی خودتان حساب کنید و من نخواهم، موفق نمیشوید؛ ولی اگر من بخواهم در مدت تنها چند دقیقه و بلکه چند ثانیه، وضع شما را دگرگون میکنم (ایران تا پنج دقیقه آخر، دو گل عقب بود و صعود ما منتفی تلقی شده بود.) و این تنها خواست الهی بود و بس". البته خداوند بی حساب به کسی پاداش نمیدهد زیرا مردم ایران برای راهیابی به المپیک، بسیار دعاکرده بودند.

پس از چند ماه در روزنامه اطلاعات بین المللی (6/12/1376)، از قول خداداد عزیزی چنین خواندم: "در مورد گل دوم به استرالیا صراحتا میگویم که خداوند به من کمک کرد. زمانی که خواستم ضربه را بزنم توپ از روی زمین پرید. شاید اگر توپ روی زمین بود مارک بوسینج (دروازه بان استرالیا)، راحت توپ را مهار می‌کرد؛ چون او از دستها و پاهای بلندی برخوردار است و این گونه توپها را خنثی میکند".

نکته: در بازیهای المپیک، ایران توانست آمریکا را شکست دهد. فردای آن روز بود که سیل تلفن و ایمیل، به سوی سفارت سرازیر شد و لهستانیهای ضد آمریکایی این واقعه را به ملت ایران تبریک گفتند!

در آن سالها بسیاری از مردم لهستان که خون کمونیستی هنوز در رگهایشان جریان داشت، ضد آمریکایی بودند؛ ولی اکنون این روند دگرگون شده و هر روزه جوانان بیش از پیش به غرب و ارزشهای غربی روی می‌آورند؛ بویژه پس از پیوستن آنان به اتحادیه اروپا.

تاریخ نگارش: مهر 1390

ویرایش دوم: اردی‌بهشت 1401

احمد شماع زاده

برگها در دست کیست؟

چند سال پیش، هنگام اهدای جایزه صلح نوبل به یک خانم آمریکایی، او پشت تریبون قرار گرفت و تنها گفت: "Thanks Charls"

هیچکس منظور وی را متوجه نشد و در همه اذهان تنها یک پرسش مطرح شده بود: چارلز کیست؟

مگر چقدر به این زن کمک کرده که بابت دریافت نوبل تنها از او تشکر کرده و نامش را می آورد؟

مدتی گذشت؛ و اپرا وینفری میزبان وی در اپراشو بود. اپرا از وی خواست منظورش را از بیان Thanks Charls بگوید و چارلز را به جهانیان معرفی کند.

پاسخ تکان دهنده و حیرت برانگیز بود. وی با لبخندی گفت: سالها پیش من زنی بودم که تنها سواد دبیرستانی داشتم. خانه دار، الکلی و مادر سه کودک، که هر سه، زیرا هفت سال سن داشتند.

همسرم هم الکلی و بسیار هوسباز بود؛ به گونه‌ای که هر شب با یک زن به خانه می‌آمد؛ و گاه با چند زن، که جلوی چشم بچه‌هایم مواد مصرف می‌کردند و...

من از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضی نمی‌کردم، بلکه همپای او و دوستانش میشدم. از فرزندانم به قدری غافل بودم که اگر دلسوزی همسایگان نبود، هیچکدام زنده نمی ماندند؛ تا اینکه یک روز همسرم مرا ترک کرد؛ بی هیچ توضیحی؛ و من تا امروز نمی‌دانم که او کجا رفت و چرا رفت! ولی یک واقعیت عریان جلوی چشمم بود.

من زنی بودم که هنوز سی سال نداشتم؛ الکلی و منحرف بودم؛ سه فرزند و یک خانه اجاره ای داشتم؛ و هیچ توانایی برای اداره زندگی نداشتم. روزها گذشت تا اینکه به خاطر نداشتن پول کافی مجبور به ترک الکل شدم و در کمال تعجب دیدم چقدر حالم بهتر است. پس از آن، کاری کوچک پیدا کرده و خودم زندگی خود و بچه‌هایم را اداره کردم. بچه ها به شدت احساس خوشبختی می‌کردند؛ و من تازه داشتم می‌فهمیدم که درحق آنها چه ستمی روا داشته‌ام.

هنگامی که دیدم بچه هایم با چه لذتی درس می‌خوانند و با من همکاری می‌کنند تا مبادا روزهای سیاه بازگردند، من هم شروع کردم به درس خواندن!

امروز جایزه نوبل در دستان من است! همان دستانی که روزگاری نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت و هرگز نوازشی نثار کودکانش نمی‌کرد. اگر همسرم مرا ترک نمی‌کرد، هرگز به توانایی هایم پی نمی‌بردم؛ زیرا من ذاتاً انسانی تنبل و وابسته شده بودم.

اپرا پرسید: پس چارلز کی وارد زندگی ات شد و چگونه کمکت کرد؟

زن پاسخ داد: چارلز همسرم بود. این ما هستیم که باید نقش ورقهای دستمان را تعیین کنیم. به راحتی می‌توان برگ برنده را تبدیل به بازنده یا برگ بازنده را تبدیل به برگ برنده کرد. گاهی با نبود یا رفتن کسی، می‌توان فردای بهتری ساخت. مهم این است که برگها در دست کیست؟!

نو به نو باید شدن

۱۸ ساله بودم که عمه‌ام متوجّه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره. آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، عقد هم کرده و زن حامله است. عمه بیچاره من مدّتی دعوا و جاروجنجال به پا کرد.

۲۰ ساله بودم که از هم جدا شدند. عمه‌ام ۵۶ ساله بود و در آستانه بازنشستگی؛ با سه تا بچه جوان و نوجوان.

۲۲ ساله بودم که عمه‌ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشی‌هایی که می‌کشید در حد بچه‌های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست‌خورده بود. به قول فرنگیها، یک لوزر (ورشکسته: کسی که همه چیز خود را از دست داده.) به تمام معنا، که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال هم‌شاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره.

پدرم در نظرم قهرمان بود. یک سال اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچه‌هاش درس‌خون بودند. کاروبارش منظم بود و کاروزندگی مرتبی داشت؛ و کم‌کم آماده می‌شد برای بازنشستگی و استراحت.

در مقابل، عمّه‌ام همه چیز زندگی اش روی هوا بود؛ و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره.

***

ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود. در شرکتی کار می‌کردم و داشتم زندگی ام را کم‌کم می‌ساختم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می‌زدم که گفت:

- الان گالری هستم. رسیدم خونه بهت زنگ می‌زنیم.

- گالری چی؟

- نقاشی‌های عمه دیگه.

- عمه؟! نقاشی؟!

- آره دیگه. الان خیلی وقته این کار رو می‌کنه. نقاشی‌هاش رو می‌فروشه. یکی دو جا هم تدریس می‌کنه و خیلی معروف شده.

داشتم شاخ در می آوردم.

حالا بعد از چند سال که نگاه می‌کنم می‌بینم آدم لوزر، من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر می‌کردم «از یه جایی به بعد پیر هستی و نمی‌شه چیز تازه‌ای یاد گرفت و زندگی را تغییر داد؛ و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره».

***

عمه‌ام را که با پدرم مقایسه می‌کنم، می‌بینم عمه‌ام بعد از بازنشستگی، زندگی تازه‌ای برای خودش آغاز کرده و آدم متفاوتی شده؛ ولی پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه!! و سرخودش رو با ورق بازی و شکستن رکوردهای پیاپی، گرم کنه که چیز بدی هم نیست؛ ولی با کار عمه‌ام هم قابل قیاس نیست!

عمه‌ام تبدیل شده به الگوی خانواده ما. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس، تغییررشته‌ دادند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکی‌شون کامپیوتر رو ول کرد و رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی هم علوم سیاسی رو ول کرد و رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.

می‌خوام بگم زندگی به بازی والیبال می‌مونه؛ مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید، نیمه دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید.

زندگی مثل بازی والیباله. هر ست که تموم می‌شه، ست تازه آغاز میشه. یعنی یک موقعیت تازه‌ایه، همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه تازه س.

تنها باید صبور بود و صبورانه حرکت کرد؛ آهسته و پیوسته، با هدف و برنامه...

با امید به پیروزی و غلبه بر شکستها و ناکامیها!

نقل از صفحه فیسبوک خانم یاسمین یأس (Yasmin Yas)

تیر 1402

آماده سازی و ویرایش: احمد شمّاع زاده